روز اول | در کودکی ، همیشه از یک موضوع ، بیش تر از همه چیز بدم میامد. آری ، درست است. شکایت کردن و عدم رضایت به آن چیزی که در زمان فعلی موجود است. چه خوب ، چه بد!
بزرگتر شدم. وارد دوره راهنمایی شدم در یک فضای بسیار متفاوت از آنچه به آن ، عادت داشتم. فهمیدم اگر شاکی نباشم ، کسی به داد این بی توان نخواهد رسید. کم کم ، با کمک هم کلاسی هایم ، شاکی بودن را آموختم. حس خوبی نداشتم اما امان از اجبار...
به امید اینکه قرار است وضعیت را برای خودم تغییر دهم ، به یک انسان شاکی ، پرخاشگر اما منطقی و کمی درسخوان تبدیل شده بودم.
نسبت به هر اتفاقی در آنجا ، یک ری اکشن نامناسب داشتم و عملا پرخاشگری به یکی از صفات اساسی من که بدون آن ، توان بیان هیچ چیزی را نداشتم ، تبدیل شده بود.
سه سال سخت اما شیرین را با مسیری متلاطم گذراندم. به آنچه میخواستم ، رسیده بودم اما حال یک چالش بزرگ داشتم ، آن هم این بود که چطور این صفات را که در طی سه سال به دست آورده بودم ، از صافی رد کنم تا صرفا ، با عناوین مثل شاکی ، پرخاشگر یا بد خلق مواجه نشوم.
فرصت را در هنرستان ، غنیمت شمردم . با خودم فکر کردم که میتوانم در سه سال که این صفات را به دست آورده ام ، در سه سال هم از بین ببرمشان.
هر روز که از این سه سال میگذشت ، من هیج تغییری احساس نمی کردم ، هرزگاهی احساس می کردم که کمی تغییر کرده ام که همیشه اشتباه از آب در می آمد.
باید یک فکری به حال خودم میکردم ، تبدیل به کسی شده بودم که از آن بدم می آمد. همیشه شاکی بودم و از هرچیزی که به فکرتان می آمد ، شکایت داشتم . اصلا یک وضعیت عجیب ، حاکم روح و روانم بود.
هنرستان هم تمام شد و من همچنان آن صفات را داشتم و اصلا از وجودشان خوشحال نبودم. دیگر امیدی به تغییر در نداشتم و باور کرده بودم که دیگر راه برگشتی وجود ندارد ، اما یک اشتباه بزرگ داشتم.
اشتباهم اینجا بود که نمی دیدم. آری !!!
نمی دیدم .
ندیدن به این معنی بود که چشمانم باز بود اما در ذهن و قلبم بسته بود. منتظر یک ساختار شکنی از طرف دیگران بودم در صورتی که هنوز خودم حاضر تغییر نبودم.
همین بود که فهمیدم ، تغییر کردن هم سخت و هم آسان فقط باید حاضر به تغییر باشی.