وقتی به دنیا اومدم ندیدمش!
ولی یه روز که بیدار شدم دیدم بالا سرم نشسته و نازم می کنه. بعد از چند روز هی سرو کلش پیدا میشد! همیشه از همه آروم تر منو بغلش می گرفت... هر وقتم که می خواستم از بغلش بیام پایین منو به زور نگه نمی داشت، منم بدو بدو می رفتم پی بازیم. یادمه یه وقتایی برام خوراکی های خوشمزه هم می آورد و خیلی باهام مهربون بود و کلی هم باهام بازی میکرد.
من یه برادر و یه خواهر که شبیهم بود هم داشتم ولی بیش تر به من توجه می کرد و منو بغل می کرد و نازم می کرد. بعد از یه مدت داداشم رفت، نمی دونم کجا ولی چند روز بود که هر چی زیر تختو مبل دنبالش گشتم نبود، بعد از اونم آبجیمم گم کردم و اون موقع نمی دونستم کجا رفتن. یه مدت که گذشت منو گذاشتن تو یه جای تاریک، بعد که خواستم از اون جای تاریک بیام بیرون ترسیدم! آخه فضای بیرون اصلا شبیه اونجایی که من قبلا زندگی می کردم نبود... یهو یه صدای آشنا به گوشم خورد، تا دیدمش شوکه شدم! آخه اون این جا چی کار می کنه! پس مامان بابای خودم کوشن! درسته همیشه باهام خیلی مهربون بود و کلی خوراکی های خوشمزه برام میاورد ولی من خونه خودمو می خواستم... منو از اون جای تاریک آورد بیرون. من خیلی ترسیده بودم، زود رفتم زیر یکی از مبل ها... اصلا تصمیم نداشتم که بیام بیرون و اونجا احساس امنیت می کردم چون دست هیچ کس بهم نمی رسید..
خوابم برده بود که یه دفعه یه بویی به مشامم خورد! بوی همون خوراکی خوشمزه ها بود که همیشه برام می آورد، اگه می خواستم دستم بهشون برسه باید از زیر مبل بیرون می امدم، یکم مقاومت کردم اما بعدش دیدیم نمی تونم از خیرشون بگذرم، اومدم بیرون شروع کردم به خوردنشون، یهو دیدیم داره نازم می کنه... درسته که خیلی مهربون بود ولی من خونه خودمو می خواستم. با ترس یکم به اطراف نگاه کردم و دوباره رفتم یه جا پنهان شدم. انگار چند روزی گذشته بود و من همین جا موندگار شده بودم. یه وقتا دلم واس خونه تنگ می شد ولی اینجا هم بهم خوش می گذشت. یه ظرف غذا و اب فقط واس خودم داشتم، تازه کلی هر روز باهام بازی میکرد و خوراکی های خوشمزه بهم می داد. یه وقتا که نبود و من تو خونه تنها بودم کلی دلم براش تنگ میشد و وقتی از بیرون می اومد سرش غر می زدم که کجا بودی؟؟ چرا منو تنها گذاشتی؟ اونم با مهربونی بغلم می کرد و کلی نازم می کرد.
راستشو بخوای دیگه به این جا عادت کردم و اصلا دوست ندارم جای دیگه ای زندگی کنم، تازه الان فهمیدم که داداشم و آبجیم کجا رفتن... خدا کنه جای اونا هم مثل من خوب باشه و کلی بتونن بازی کنن و خوراکی های خوشمزه بخورن.