زندگی بازی اعداد نیست ولی میتواند به بازی عددها تبدیل شود و همچنان که تو رابازی میدهد، به آخر برسد و تو بمانی و هزار کار نکرده، تو بمانی و هزار راه نرفته، توبمانی و هزار ای کاش و افسوس و میخواستم بشوم و نشد ...
زندگی کوتاهست، درست به کوتاهی آهی که به جای همهی کارهای نکرده، همهی راههای نرفته،همهی قصههای ننوشته،همهی حرفهای نگفتهات میکشی وعبورمیکنی.
و عبورمیکنی بی ردپایی، چرا که به جای گام گذاشتن در راهی که باید، ترسیدهای ازردپای کوتاه و ناقصت و تمام عمر ایستادهای، ایستادهای و قدم از قدم برنداشتهای،که نیفتی، که با انگشت اتهام نشانت ندهند.
بلند شو، در امتدادِ زندگی و وقت قدم نزن، قدم در راه بگذار، بگذار جای پایت رد بیاندازد روی تاریخ، روی زمان، روی بشریت، بگذار دستخطّت بماند یادگار برای آنان که باید؛هرچند کم، هرچند کوتاه، هرچند ناکامل.
تأثیر بگذار بر دنیای اطرافت، بر هوای اطرافت، بر دوستانت.
از روزها بگذر، از لحظهها، از سالها، از آدمها، از صداها و رنگها، فراتر برو، بالاتر برو و خود را از ورای زمانها و مکانها بنگر.
« یک نقطه در افلاک و یک حادثه در گیتی
سَر نِه که به بادی بند، انسانی و اینسانی »
سفرها تو را به درِ باغِ ۴٠سالگی دارند میرسانند. سیبی از شاخهی حیات بچین، گازبزن محکم، طعمش را بچش، هرچند گس، هرچند تلخ.
از کتابها رد شو، از کلمات، از مفاهیم، از پیامها، از خواندنها، از نوشتنها، از گفتنها. رد شو از این مرزهای فرضی.
« روز مبادا » همین امروز است، چترت را باز کن، زیر سقف آسمان، تا باران ببارد.
« پرِ سیمرغ »را آتش بزن، تا چاره شود، تا سرگذشتِ بدِ تاریخ به سامان برسد.
و « بادِ پاییز » بوزد و غمِ عشق چونان پیچکِ حزنآلودی به سراپای دلت بپیچد و دلت عاشق شود.
فریاد بزن، بگذار طنین صدایت در تاریخ بماند، هرچند به قدر یک پلک برهم زدن،یکنقطه، یک لحظه. نترس از قضاوت، از نقص، از کم بودن، از کوتاهی. حتی اگر مصرعی کوتاه و ناتمامی و « تنت جفت نباشد به تنِ مصراعی ».
تو مهرهی خودت را جابهجاکن، در روند بازی تأثیر بگذار، کم حتی.
و بنویس از صدای رمه و دشت، از صدای زخمهی ساز، از « پیچ پیچ نستعلیق » از« ۱۷سالگی » و عاشقی، از بوی جنگل و درخت و سبزی، از رنگ، از سادگی.
از ساز، از آواز، از حافظ، از فروغ و سهراب. زندگیِ کوتاهت را زندگی کن. قبل از مرگت نمیر. این فرصت یکباره را غنمیت شمار و بلند شو و بچرخ، ساز بزن و برقص، بنویس و بخوان، فریاد بزن و مهربانی کن.
زنده باش و خودت باش و تغییر کن و متحول شو و بگو و انجام بده.
مقدمهی کتاب شعر ٢١
عاطفه آقایینژاد