ورود به بازار کار همیشه یکی از دغدغههای اصلی و مهم افراد یک جامعه بوده و هست. نگرانی و اضطراب از روزهای پیش رو موجب شده که خیلی از ما تو مسیر اصلی کار مورد علاقمون قرار نگیریم. خیلیهامون به اجبار و فقط برای پر شدن حساب بانکیمون شغلی رو انتخاب کردیم که هیچوقت بهش هیچ علاقه و تعلق خاطری نداشتیم. صبح از سر اجبار مسیر خونه تا محل کار رو طی میکنیم و هر روز به چرت زدنای پی در پی پشت میز کار ادامه میدیم. عصر خسته و بیانگیزهتر از هر وقتی به خونه برمیگردیم و شب با این فکر سرمونو روی بالش میذاریم که فقط توی خواب آرامش و قدرت انتخاب داریم. منم مثل خیلی از آدمای جامعم خسته از راههای رفته و تیرهای به سنگ خورده بودم. تا اینکه یه تصمیم متفاوت مسیر زندگیم رو به کل تغییر داد و تبدیل به آدمی شدم که خوندن و نوشتن براش یه بقل آرامش میاره. اگه دوست داری بدونی چجوری از فرش به عرش رسیدم پس با من همراه شو.
رشته دبیرستانم ریاضی بود. عاشق حل مسئله و محاسبه مشتق و انتگرال بودم. روزای کنکورم پشت سر هم سپری شد و رشته مهندسی کامپیوتر رو برای تحصیل تو دانشگاه انتخاب کردم. به زور دانشگاه و تلاشای خودم تونستم طراحی سایت و یکم برنامه نویسی یاد بگیرم ولی هیچجوره حالم باهاش خوب نبود. انگار که از روی اجبار و بیحوصلگی چهار خط کد میزدم و همیشم تهش به این نتیجه میرسیدم که من برای این رشته ساخته نشدم. ترم 4 بودم که کرونا شروع شد و من و خیلی از بچههای دیگه خونه نشین شدیم. قدرت خدا شرایط بهتر که نشد، هیچ، تازه بدترم شد چون مجبور بودم از صبح تا شبم رو معطوف به چهارتا کلاس مجازی و نوشتن جزوه بکنم. هر روز به زور ساعت بدبخت از خواب پا میشدم و تهش کلی بد و بیراه نسارش میکردم و از فردا همین آش و همین کاسه. تا اینکه به توصیه یکی از استادام با لینکدین آشنا شدم.
یه اکانت ساختم و تهش یه مهندس کامپیوترم اضافه کردم. تصمیم گرفتم صفحه تمام آدمای هم رشته خودمو دنبال کنم. چارهای دیگهای نداشتم من 3 سال از عمرمو واسه این رشته گذاشته بودم. خلاصه عزممو جزم کردم و طی یک ماه با 1000 نفر کانکت شدم. توی همین لینکدین خیلی اتفاقی با یه خانم روانشناس آشنا شدم که کلی پستای انگیزشی میذاشت. توی یکی از هیمن پستاش درباره علایق شخصی و استعداد آدمهایی حرف میزد که بعد چندین سال تازه مهارت و کار مورد علاقشونو پیدا کردن. اون شب تا صبح خوابم نبردو هزار بار از این پهلو به اون پهلو شدم تا تصمیم گرفتم برم دنبال علاقه کودکیم یعنی نویسندگی. از صبح موتورم بد جوری روشن شد و هر اطلاعاتی که درباره تولید محتوا بود رو پیدا کردم و خوندم تا اینکه یه آگهی کارآموزی تولید محتوا تو زمینه سفر چشممو گرفت.
بعد کلی این پا و اون پا یسری اطلاعات شخصیم رو برای صاحب آگهی ایمیل کردم. اونم نه گذاشت و نه برداشت گفت کارآموزی شما از فردا شروع میشه راس ساعت 8 شرکت باش. 6 ماه کارآموزی تو زمینه سفر و گردشگری شد اندک تجربه من تو رشته تولید محتوا که به خاطرش یه بادیم به قب قب مینداختم و یکم بگی نگی به دنیا امیدوار شده بودم. مهارت من تو نوشتن روز به روز بیشتر میشد و وسواسای عجیبمم پررنگ تر. رسیدم به یه جایی که مغزم گفت : " ایست " باید بقیه مسیر رو پیاده بری. خلاصه رئیس شرکت بابت چند ماهی که براش کار کردم و تازه به قول خودشم خیلی مفید بودم نه گذاشت و نه برداشت یهو یه قرون گذاشت کف دستم. هر چی حساب کردم به این نتیجه رسیدم که نخیر با این حقوق من حالا حالاها عمرا بتونم مستقل بشم و از حساب بانکی خانواده کنار بکشم. تصمیم گرفتم یه کار دوم پیدا کنم. تو همین گیر و داد تو وب با رشته دیجیتال مارکتینگ آشنا شدم.
تصمیم گرفتم با دوران کنج عزلت نشینیم خدافظی کنم و یه مدت بیفتم تو نخ دیجیتال مارکتینگ. خلاصه که خانم یا آقایی که شما باشی خوندم و خوندم که تهش رسیدم به اینکه نخیر بنده واسه کارای خود خوان ساخته نشدم. تصمیم گرفتم بگردم دنبال یه شرکتی که کارآموز دیجیتال مارکتینگ بخواد. دوباره من موندم و لینکدین و کلی کانکشن تو زمینه دیجیتال مارکتینگ. از بین هزارتا پست خیلی اتفاقی صفحه یه مردی رو پیدا کردم که تجربههای کاری و شخصیش رو داستانوار مینوشت و کلیم طرفدار داشت.
یه روز از صبح تا شب تصمیم گرفتم اکثر پستای اون مرد رو بخونم. هم برام جذاب بود و هم منو از فکر و خیال درباره کار به ثمر نرسیدم دور میکرد. توی همین پستا بود که فهمیدم این فرد با تجربه یه شرکت موفق طراحی سایت داره که هر از چندگاهی دورههای کارآموزش برگزار میکنه. خلاصه تو وب بگرد تو لینکدین بگرد از این بپرس و از اون بپرس. تهش فهمیدم بله همون شد که باید میشد. جوینده یابنده است و من بالاخره تیرم به هدف خورد.
دوباره روزای خوب زندگی برگشته بود و من شده بودم همون آدم پرتلاش سابق. همونی که مسئلههای ریاضی رو تندتر از همه حل میکرد تا بتونه بره پای تخته و با کلی انرژی درس رو برای بچهها توضیح بده. مقصد اصلیم شد خود وب سیما و تلاش واسه ورود بهش. هر روز آکادمی وب سیما رو چک میکردم و توی لینکدین پستاش رو دنبال میکردم تا نکنه یه روزی یه پستی بذارن که از چشم من پنهون بمونه و از صف کارآموزشها خط بخورم.
تو همین گیر و داد بود که یه شب از سر بیخوابی پستای لینکدین چک میکردم که رسیدم به جمله " برنامه کارآموزش بهار 1400".
به دقیقه نکشیده اطلاعاتم رو برای رشته دیجیتال مارکتینگ ایمیل کردم. دیگه پشت سر هم و تند تند گامها طی شد و رسیدم به جایی که الان هستم. بله، امروز اولین روز کارآموزش دیجیتال مارکتینگ وب سیما هست و من بالاخره موفق شدم. افکار منفی از مغزم دور شدن و من موندم با کلی انرژی مثبت و حس امیدواری به آینده.
از من به شما نصیحت وقتی مسیر درست به سمت مقصد دلخواهتون رو پیدا کردین دیگه هیچ جوره به پشت سرتون نگاه نکنین. همچنان پر قدرت با قدمای محکم برین تو بغل موفقیت. من یکی از خوشحالترین آدمای دنیام چون به شغل و مهارت مورد علاقم رسیدم. دیگه نیاز نیست روز و شبهام رو با ناامیدی سپری کنم. دو ماه کارآموزش در عین اینکه زمان مفیدی برای یادگیری و کسب مهارت تو رشته دیجیتال مارکتینگ هست به جرات میتونم بگم یه چالش بزرگ برای کسب تجربه هم هست. من طی این دو ماه قراره زمانم رو با آدمایی سپری کنم که هر کدومشون دنیایی از تجربههای مفید و سودمند هستم و هر فصل زندگیشون میتونه به تازه واردایی شبیه من خیلی خیلی کمک کنه.
از من به شما نصیحت که هیچجوره و هیچ مدله تو زنگیتون دست از تلاش نکشین و با سرعت هر چه تمامتر برین تو دل موفقیت. امروز نوبت شما نباشه قطعا فردا نوبتتون میشه. پس با یه لبخند قشنگ برین به پیشواز روزای پرانرژی آیندتون و موفقیتاتون رو بغل کنین. منم از روی یه صندلی تو دل وب سیما بهتون لبخند میزنم.