سلام!
عاطفه هستم و بیست و نه سال و چندماهمه و خیلی نگران سیساله شدن هستم.
مهندس کامپیوترم و حدود ۶-۷ ساله که کارمندم ولی دوست ندارم برای بقیه کار کنم و میخوام هرچه زودتر کسبوکار خودمو راه بندازم و حسابی حرفهای و شناخته شده بشم.
همیشه اقتصادی زندگی کردم اما سرمایه چندانی ندارم که خونه یا ماشین خودمو داشته باشم.
با اینکه سفر خیلی دوس دارم اما فقط تعدادی از شهرهای ایران و اندونزی رو دیدم.
یک گروه داوطلبانه با هدف تجهیز کتابخانه مدارس راه انداختم اما این روزا وقت نمیکنم بهش رسیدگی کنم و فقط خاطراتشو ورق میزنم.
من عاشق نوشتنم اما از دوسال پیش تا حالا اینجا چیزی ننوشتم.
راستی من خیلی دوس دارم رقص، کارهای هنری، چندین زبان بین المللی و ... رو یاد بگیرم.
به نظرتون ۲۹ سالگی برای تغییر زندگی و رسیدن به اهدافم دیر نیست؟
هربار در شرایط استرسزایی در زندگیم قرار میگیرم مثلا کارم دچار تنش میشه یا کاری که واقعا دوست داشتم به نتیجه نمیرسه ازین حرفا به خودم میزنم. شاید بشه اسم این حالت رو بحران سیسالگی یا یجور سندرم ناکافی بودن دونست.
معمولا واکنشم به این حالت، البته تا چند هفته قبل، این بود که یک برنامه عریض و طویل و بی نقص مینوشتم و تصمیم میگرفتم ازونجا به بعد به زندگی بیهدف و بینتیجه خودم پایان بدم. خب میتونین حدس بزنید که نتیجه چی میشد؛ به لیست شکستها و حسرتها و عذاب وجدانهام چندتا چیز جدید اضافه میکردم.
داستان از یکی دو هفته قبل یکم تغییر کرد. در حالیکه چند روزی غرق احساس عدم موفقیت در مسیر شغلیم بودم تصمیم گرفتم با دوستم مشورت کنم و از تجربیاتش بپرسم و البته چند روز بعدش با مشاور شرکت جلسه داشتم. مثل کسی که کشتیهاش غرق شده به دو نفرشون گفتم چقدر از کارم و مسیر شغلیم و زندگیم پشیمونم و اصلا همه چی اشتباهه و حالا چه خاکی به سرم کنم!؟ اونا به من نگفتن وای عزیزم تو خیلیم خوبی و ازین حرفا نزن و یا با بولدوزر از روم رد نشدن که آره واقعا خاک بر سرت بدبخت سی سالت شده و هیچی نشدی. اولش خوب گوش دادن و در مورد برنامههام و تجربیات گذشتهام پرسیدن و بعد چندتا سوال ازم پرسیدن:
بعد این مکالمهها فقط پیادهروی میتونست به مغزم کمک کنه روال همیشگی رو بذاره کنار و به روش جدیدی زندگی و موقعیتها رو پردازش کنه. روی نیمکت پارک نشسته بودم و به همه این سوالها فکر میکردم که خودم از خودم پرسیدم «اصلا روایتت از زندگیت درسته؟» اونجا بود که احساس سبکی کردم و از فرداش با آرامش بیشتری به کارهام ادامه دادم.
این روزا هنوزم گاهی دچار استرس میشم. مثلا امروز که یک ساعت زیر نور آفتاب پاییزی دراز کشیده بودم و کتاب داستان مورد علاقهام ( غول بزرگ مهربان نوشته رولد دال) رو به دو زبان میخوندم که دوباره اضطراب گرفتم و به خودم گفتم وای پس کی میخوای نویسنده بشی؟ کی توی کارت خفن بشی؟ تازه امروز ورزشم نکردی! اما اینبار نه برنامهریزی کردم نه هدفگذاری؛ بلکه فقط داستانم رو دوباره نوشتم.
من عاطفه هستم و ۲۹ تا تابستون رو دیدم. امیدوارم ۱۰۰ تا دیگش رو هم ببینم.
روح من تشنه کشف کردن و ساختنه. همین باعث شد از بچگی عاشق خوندن و نوشتن باشم و جهان رو با کتابها سیر کنم. بزرگتر که شدم (در بیست تا سیسالگیم) سفر کردن رو شروع کردم. موفق شدم تنها سفر برم، چندماهی در یک کشور خارجی زندگی کنم، زبان انگلیسی و اندونزیایی یاد بگیرم و البته هنوز کلی برنامه برای سفرهای آینده دارم.
یه روزی متوجه شدم دنیای کامپیوتر و نرمافزار رو هم دوست دارم. حدود ده سال پیش وارد دانشگاه شدم و خوشحالم بین ۱۰۰ تا انتخاب، مهندسی کامپیوتر قبول شدم. در ادامهاش و در زندگی کاریم به اکتشاف در دنیای برنامهنویسی، کسبوکارهای دیجیتال و نرمافزارهای پلتفرمی مشغول شدم و از بودن در تیمها و کسب وکارها و حرفههای مختلف خیلی چیزا یاد گرفتم و البته تونستم بیشتر و بیشتر خودمو کشف کنم. حالا تحلیلگر اکوسیستمهای کسبوکاری دیجیتال هستم و عاشق کارمم.
اداره کردن زندگی و مستقل شدن ،چه برای آدما و چه بقیه جونورها، نقطه عطف مهمیه. مدیریت اقتصادی زندگی کاریه که من در این سالها پله پله یاد گرفتم؛ از حسابداری تا پس انداز و سرمایهگذاری. امروز از پس هزینههای شخصیم برمیام و بزودی با همسرم زندگی مستقلمون رو شروع میکنیم.
بهتون گفتم من عاشق کتابم و بهترین سرگرمی کودکیم خوندن بود. حالا هروقت بتونم به بچهها کتاب یا لذت کتاب خوندن رو هدیه میدم؛ حالا میخواد یک بچه باشه یا یک مدرسه بچه!
من نویسنده حرفهای یا معروفی نیستم اما همین حالا نشستم پشت میزم تا به اندازه ۵۰۰ کلمه نویسنده بشم. به قول موراکامی شاید کلمهها مثل یک چشمه جوشان روی کاغذم فوران نزنه اما میتونم با قاشق اونقدر زمین رو بکنم تا به سرچشمهاش برسم.
وقتی خیلی خوشحال یا غمگین باشم میرقصم یا یک غذای خوشمزه میپزم.