دچار یه نوع بی حسی شدم نسبت به خودم، آیندم، دوستام، درسم، شاید هم بی حسی نیست؛ یه مدل سردرگمی، گیجی، بیهدفی بیبرنامگی هست. درون مغزم یه چرا بزرگ با رنگ مشکی هست انگار یکی ازم میپرسه داری به کجا میری؟؟؟ واسه چی؟؟؟ اونجایی که میخوای بری کجاست؟؟؟؟ انگار وسط یه هزارتو گیر افتادم هر چقدر تلاش میکنم و دنبال یه راهی واسه رسیدن به یه جایی خارج از این هزارتو باشم انگار بیشتر گیر میافتم آدم وقتی به گذشته فکر میکنه با خودش میگه چقدر زمان زود گذشت کاش فلان کار رو میکردم ولی من میدونم بدتر از اون اینه که الان متوجه زمان بشی با خودت فکر کنی که باید یه کاری کرد وقت رو هدر نداد ولی باز هم نمیدونی باید از کجا شروع کنی چه کاری رو شروع کنی و هر لحظهای که میگذره متوجه گذشت اون لحظه میشی و اینکه کار مفیدی انجام نمیدی احساس گناهم نسبت کشتن وقتت به این حسها اضافه میشه و رو دوشت سنگینی میکنه تنها بودن یه آدم زیاد بد نیست ولی تنها بودن یه آدم بین یک جمع به نظر خیلی بده که نتونی یه آدم رو پیدا کنی که با خیال راحت باهاش درد و دل کنی یکی که وقتی باهاش صحبت میکنی اینقدر سیاست و دروغ و زورگویی و زرنگی بیجا و تحقیر و بیفکری همراه حرفاش نباشه انگار زندگی کردن و دوستی با یه آدم که این ویژگیها رو نداشته باشه یه چیز خیلی بعید و دور به نظر میرسه دور از دسترس. انگار نسل این آدما مثل دایناسورها منقرض شده