ویرگول
ورودثبت نام
آتنا
آتنا
آتنا
آتنا
خواندن ۱۱ دقیقه·۴ سال پیش

زندگی ادامه دارد....


روزی دنیا ناگهان از حرکت ایستاد ؛ بدون هیچ اخطاری ! اما گویا بهار نمیدانست که باید صبر کند ، ننه سرما حتی یک ثانیه هم دیرتر نرسید . زمان اما همین طور می گذرد بدون اینکه پشیمان شود یا حتی عذرخواهی کند ! و این من بودم که همچنان در زمستان قلبم عاجزانه میدویدم بدون آنکه رد پایی از خود به جا بگذارم . فکر کنم امروز دوباره باران ببارد ، تا مغز استخوان خیس آب شدم اما هنوز متوقف نشدم میخواهم سریعتراز آن ابر بارانی بدوئم اما فکر میکنم دیگر کافی است . هرچه باشد من هم یک آدم هستم که مانند تمامی آدم ها در دنیایی آبی و خاکستری گیر افتاده ام در یک دنیای پر درد ، سرمایی که این دنیا به من داده باعث میشود تا به دنبال دکمه بازگشت خاک گرفته بگردم ، انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده است . این پرده ها به کدام پنجره باز مشود؟


در آخر این روز خسته کننده فقط میتوانم یک آه سنگین بکشم .و به بقیه مردم نگاه کنم به نظر می آید خوشحال هستند ! راستش نمیدانم کجا و چگونه اشتباه شد ؟ مقصر اصلی کیست ؟ کلمات مانند رنگها در ذهنم جریان دارد . وقتی به عقب نگاه میکنم یک علامت سوال بزرگ بلعیده شده در سایه ای عمیق می یابم ، من از این شرایط چه میخواهم؟ فقط میخواهم سرمای درونم کم شود. دست های بی حسم ، پژواک بی رنگ زمین را حس میکند روی این زمین احساس سنگینی میکنم و برای خودم آواز میخوانم گویا به دنبال سازی هستم که دوباره برایم بنوازد ! امیدوارم این مرا فرسوده تر نکند چون به دنبال راهی برای خارج شدن میگردم . خاطرات تاری از آن خیابانی که همیشه در آن قدم میزدم و نوری که راهم را مشخص میکرد دارم اما الان آن صحنه به دلایلی نا آشناست شاید چون همه چیز یک نواخت شده و دیگر تفاوت بین زرد و بنفش احساس نمیشود. همه چیز در تکرار فرو رفته و روزها آهنگ خود را از دست داده اند . شاید یک ویروس فلزی دارد مرا به هزارتو پایان ناپذیر ترس هایم فرو میبرد! کلماتی که روی هوا شناورند همه با هم تنها یک مفهوم را فریاد میزنند « من فقط میخواهم خوشحال تر باشم !» لطفا گرمای دستهایت را دوباره به من هدیه کن .حالا که نزدیک صبح است به رخت خوابم میروم ، شب بخیر .


پاهایم از زمین بلند نمیشود لحظه ای چشمانم را میبندم دستی به سراغم می آید باید بروم؟ آری حالا بگذار پروازی کنی به اتاقت ، غریبه ترین آشنا زندگیت . هر روز آنقدر اذیت کننده است که فکر میکنم دارم در زندانی شیشه ای دست و پا میزنم . به نظر می آید هنوز همان روز اول است . یک نفر لطفا ساعت هارا برگرداند ، امسال را از مان دزدیده اند .


اما فعلا این اتاق تنها چیز من است . پس ، فقط باید آن را به دنیای خودم تبدیل کنم ، از فرای بال های ذهنم به زمین نگاه میکنم اما فقط به یک نقطه خیره میشوم . اتاق، مرا از نارحتی هایم بیرون بیاور میخواهم حس کنم نو و تازه هستم ! با خودم فکر میکنم آیا اینجا همیشه اینجوری بوده است؟ این منظره خیلی ناگهان نا آشنا به نظر می آید و باعث میشود به خاطراتم پرواز کنم . خاطراتی که حتی از حال هم غریبه تر به نظر می رسد اما حال بدون هیچ دلیلی در آنها گم میشود ، الان حتی آن میز قدیمی گوشه اتاقم ، آن نور خورشید درحال تغییر در نظرم خاص به نظر می آید . انگار در حباب اطرافم وجود شخص دیگری را هم حس میکنم ! این اتاق خیلی کوچک است .درست است خیلی کوچک که بتواند رویاهای مرا حمل کند در حالی که الان امن ترین جای جهان روی تختم است !


به هنگام خوشحالی ، ناراحتی ، غم ، ترس ، هر احساسی این چهار دیوار سفید رنگ همیشه همه را قبول میکند حتی وقت هایی که پر از احساسات منفی میشوم مرا به آغوش تکرار نشدنی اش راه میدهد و می شنود . اسباب بازی های درون اتاقم مانند آدم های زنده به من خوش آمد میگویند و صدای تلویزیونی که از بیرون می آید باعث میشود شلوغ و پر سر و صدا به نظر بیایند ، انگار که وسط جمعیت دلخواهم ایستاده ام . اینجا سفری ساخته ام که تنها من میتوانم ازش لذت ببرم ، همه چیز میتواند با ذهن آدم تغییر کند ! غذاهای خانه سه ستاره اند؟ آنها را جوری میخورم گویا در گران ترین رستوران شهر نشسته ام ؛ و حالا من سیرم ! من یک راه بهتر پیدا کرده ام ! بعضی اوقات باید یاد بگیریم که شکستن هم زیباست به زیبایی رود منحرف شده در مسیرش که در شوق کسب تجربه استوار قدم بر میدارد تا به دریای زلال انتهایش برسد . گاهی نیاز است به اهدافت انعطاف بدهی تا سبکتر شوی ؛ و حالا بدنم سبکتر شده ، عجیب است اما می خواهم به دورادور پرواز کنم . الان باید بالهایم را گسترده تر کنم .


یک لیوان قهوه مینوشم ، بیست و چهار ساعت الان دیگر زمان خیلی طولانی است انگار حتی اگه کل روز را هم بخوابم مشکلی نیست . مثل یک خوشحالی بی پایان ، یک خوشحالی نا خوشایند . صدایی در درونم میگوید باید آنقدر کار و تلاش کنم تا استخوان هایم بشکنند اما به جایش روزی سه وعده غذای سنگین میخورم ، هر روزبیشتر از قبل تشنه موفقیت هستم ، تلاش ها و تکاپو ها دیگر تبدیل به عادتی روزمره شده است . اما این دیگر زمین مسابقه نیست ، یک بیماریست ! چیزی که هیچگاه قرار نبود به بزرگترین ترسم تبدیل شود . من هنوز یک جوان خام هستم ، بی تجربه و با هدف هرچه قدر هم رشد کرده باشم باز هم تنها چیزی که بالغ شده قدم های لنگان زندگیست ! میخواهم به فریاد زدن و قدم زدن روی این طناب های پوسیده ادامه دهم اما تنها حرکت رو به جلویم یک لبخند نمایشی برای پوشش دادن غار افکارم است !آنجا دیگر هیچ شباهتی به پناهگاه بی خوابی هایم ندارد. دنیا غرق در بیماریست اما انگار من تنها کسی هستم که مریض است .


احساسات هم گاهی نیاز به تعطیلات دارند ، اما من باید کار کنم چرا؟ چون دوستی به نام استراحت داشتم که هیچگاه دوستش نداشتم . او همیشه به من میگفت چقدر باید بدست بیاوری تا خوشحال شوی ؟ آیا چیزی به سرش خورده بود ؟ مرز بین موفقیت و به دست آوردن اصلا مشخص هست؟ آیا فقط دنیا بیمار شده یا دارد تلاش میکند مرا درمان کند ؟


هربار که عینکم را در می آوردم باز هم تاریکی همه جا را فرا گرفته بود اما این بار من روشنایی روز را از دست داده ام وحالا باید تا طلوعی دوباره صبر کنم ! اما چیزی که مرا گیج میکند این است که بشریت از اول پلیدی داشته است ، همه یک عالمه بیماری دارند به طوری که میانگین بیماری قلبی از چهارصد نفر در روز گذشته است ! اما این نبرد وحشت زا چیست که یک جهان در صدد شکستش هستند ؟ آیا فقط من بیمارم یا دنیا؟یا این فقط تفاوت بین تفاسیر است ؟ فقط همین باعث تفاوت من و دنیا میشود ؟ نمی دانم شاید سریعتر از تلاش برای تغییر یک نفر تغییر دادن خودت است برای همین زمین مان زخمی شده است !


این نمیتواند یک تحلیل واحد باشد . من تشنه کار و تلاشم اما نمیخواهم خراب کنم ! گاهی خیلی سریع بودن ترسناک و خیلی کند بودن کسل کننده است . باید با سرعت خودم پیش بروم مانند یک ترن هیجان انگیز و طولانی . یک قدم ، دو قدم ، حالا صبر کن بیایید همگی سعی کنیم آرام با آن بر خورد کنیم . ما فقط یک سری آدم هستیم ، چیز خاصی نیست ! ریتم زندگی را به آهنگ خودت تغییر بده چون زندگی ادامه دارد از میان آتش ، از میان سیل ها . دوییدن را فراموش میکنم و راه میروم و راه میروم خودی را باور میکنم که قبلا آن را میشناختم !


صبحی جدید شروع شده ! حالا بلند شو باید روز جدیدی را به شب برسانیم . نمیدانم تا انتها این روز چه اتفاقی می افتد اما هیچ شب به انتهایی وجود ندارد و هیچ روزی بد نیست . این وجود توست که آن را تعیین میکند و حالا من قوی تر شده ام . حتی آتش هم از بین میرود و نابود میشود اما من همچنان هستم ، این چیزی است که مرا از همه تشبیهاتم متمایز میکند . هرچقدر هم راه های مختلفی را امتحان کرده باشم هیچگاه ریتم پرشور و تنش زایم را تغییر نداده بودم ؛ همیشه زندگی را با خودم همراه میکردم اما حالا نوبت من است که با ساز او برقصم . نوت ها هیچگاه تغییر نکرده است قدم هایم را آرام میکنم راهم را ادامه میدهم اما الان صدایی مرا همراه میکند : « هنوز درمان قطعی این ویروس کشف نشده است! » . اما تو با من حرکت کن . فقط کمی دورتر.... این بگذار جسمت جلوتر از روحت قرار بگیرد !


جسم عزیزم ! بعد این همه صداهای تکراری از سراسر جهان هنوز خوشحال ترینم وقتی میبینمت . بین این روزمرگی در حال تغییر من تو برایم خیلی خاصی . بگو ببینم همچی خوب است ؟ مریض که نیستی ؟ این روز ها ... حس میکنم معلقم ، نمیدانم اما به لطف همین گذر زمان همچین متنی نوشتم ! این یک متن برای تو است ؛ یک مکالمه بین من و تو . من مثل چمن وحشی از خواب بیدار میشوم و مثل یک آینه چکت میکنم . در چشمان غرق خواب من تو درونشان جریان داری ، دوباره یک حس سنگینی دارد ، زانوهای روحم پر از کبودی است اما همچنان که قدم میزنم به این فکر میکنم آیا ستاره ای که شب ها آرزوهایم را میشنید این اجازه را برایم گرفته است که تکیه گاه تو باشم ؟ آیا میتوانم باشم ؟ همان طور که تو هستی ؟ تو می دانی که ما کنار همیم ، همان طور که همیشه بودیم . حتی اگر یک روز تو کنار من نباشی ، من کنار تو نباشم هردو میدانیم که روزی کنار هم بودیم . ممنون که با من ادامه دادی بدون اینکه حتی نگاهی ازمن دریغ کنی .


یک بخش گرم در قلبم هنوز میتپد . خاطرات که هیچ وقت قدیمی نمیشوند آن جا که تو تسخیرش کرده ای ، همین الان که داشتم به تو فکر میکردم چشمانم را باز کردم و با یک اتاق خالی مواجه شدم. دوست عزیزم دلم برایت تنگ شده است ! من فکر میکنم تکرار یک نعمت است حتی اگر یک خاطره باشد چون باعث میشود بیشتر قدرت را بدانم . هرگاه آروم دست هایم را کنار هم میگذارم به این فکر میکنم که فردا بالاخره تغییر میکند اما قلب ما که به هم متصل شده برایم تکرار میکند که تو همیشه کنار من هستی . گویا میان ابر ها با لبانی خشکیده فریاد میزنم : بمان! امروز برای همه درخشان است . هر شب و هر روز و هرجایی که هستی ما به هم متصلیم ! به اینترنت ! خاطرات من جز موج چیزی نیست تو مرواریدی هستی که در آن میدرخشد . ستاره ای که این روز ها درخشان تر از قبل به نظر میایی . حال که نیستی با لب هایی یخ زده میگویم : کنارم بمان . آری میدانم که همیشه میمانی .


زمین خاکستری ماسکی از جنس حفاظت نیاز دارد . رویم را پوشانده ام کمی از من فاصله بگیر نگذار آلودگی لمست کند . قرار است آ ن دست هارا دوباره در دست بگیرم . خانه هایمان امن تر از آغوش یکدیگر است پس از من فاصله بگیر من قلبم را به تو قرض میدهم . اگ دلت برایم تنگ شد کافی است یک دکمه را فشار دهی من همیشه کنار تو ایستاده ام . زیباست که دراین سمفونی القا شده میتوانم ذهنم را با تمام جهان تقسیم کنم . من از گرداب کلمات طیف خاکستری ام نجات پیدا کرده ام پس میدانم ک از از گرداب خاکستری جهان هم عبور میکنم . دنیا من بیمار را درمان میکند اما من و تو باید دنیای بیمارمان را نجات دهیم تا دوباره قلب هایمان را از هم پس بگیریم . این یک معامله کالا با کالا مساوی است بی هیچ محاسبات اضافه ای فردا تو را خواهم دید .


بیایید چشمانمان را ببندیم . لحظه ای دستانمان را به هم دیگر بدهیم و به آینده فرار کنیم . مثل یک پژواک در جنگل آن روز ها دوباره برمی گردد . انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است . یک روز دیگر هم مانند تیری در آسمان آبی میگذرد این زندگی است که میگذرد میخواهم با این متن به تو بگویم دنیا عوض شده اما تو هنوز همان آدم قبل هستی . با سلامی روزمان را شروع و تمام میکنیم بیا با هم دیگر امروز را به فردا وصل کنیم . تاریک است اما در تاریکی قایم نشو چون نور روز دوباره میتابد ، سرد است اما پرتوهای خورشید فردا برایت گرمش میکنند . دوباره مانند همین .


ما الان میتوانیم این جزیره کوچک را میان دریای آبی به یاد بیاوریم . دیروز چه اتفاقی افتاده بود ؟ یک لیوان قهوه مینوشم و به این فکر میکنم چه داستانی را پشت سر گذاشتم ؟ گویا همه این ها مانند یک ماجراجویی دریایی همراه با کشتی طوفان زده کاراییب در رویاهای پنجشنبه شب مان به سوی استراحتی کوتاه مدت بعد از یک هفته شلوغ کاری بود . بخشی از توقف دنیا و به حقیقت پیوستن رویاها ....


حال آیا یک مرحله درگیری در دنیای بعد این پندمی داریم ؟ بازگشت به حالت عادی درحالی که به غیرعادی بودن آن عادت کرده بودیم چه حوادثی را در پی دارد ؟ شعله کشیدن دوباره آتش درونمان تکرار دوباره یک روزمرگی قدیمی : کفش هایت را بپوش ، کوله ات را بردار ، یک لیوان شیر و یک روز جدید . چیزی که مدتها به خاطرات عتیقه دنیای ما پیوسته بود ... بیا حس تازگی و نو بودن بکنیم ما یک تجربه تکرار نشدنی در زندگی داشتیم که فرصتش نصیب هرکسی نمیشود . دوباره دستانت را میگیرم ، در میان جنگ ها و شورش های زندگی تنها چیزی که با ریتم خودش حرکت کرد زندگی بود . به چشمانم نگاه کن . آن ها بهتر از من نشان میدهند که « زندگی جریان دارد......ـ»

۵
۲
آتنا
آتنا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید