دم دمای ساعت 4 بعد از ظهر از خونه بیرون اومدم .به بهونه ی دیدن زن عمو . نه این که نمی خواستم صله رحم به جا آورده باشم،ولی بیشتر برای این اومده بودم که اون گربه رو ببینم . که اگه دیدمش براش یه چیزی بخرم تا بخوره.
تا خونه عمو پیاده 20 دقیقه راهه.بعد از پونزده دقیقه نبش کوچه،یه سوپرماکتی هست،گربه توی اون کوچست .
نمی دونم چرا ذهنم انقدر درگیر این گربه هست و بهش فکر میکنم،اولین بار که دیدمش کاملا معلوم بود که با خیابون آشنایی نداره فک کردم که دستیه و خواستم نوازشش کنم اما اون از دستم فرار کرد.چه فرار ناشیانه ای!
قشنگ از توی چشماش میشد فهمید که گیج شده و نمیدونه کجا فرار کنه .
شایدم از کم تجربگیش بود چون جثه کوچیکی داشت و نهایتا 4 یا 5 ماهش بود .
از اولین دیدارمون یک هفته گذشته بود که دوباره برای کاری راهم به خیابون عمو افتاد .روزی که رطوبتش 60%بود،یه روز بارونی. من تو روزای بارونی با خودم چتر نمیبرم چون چه احتیاجی هست؟خیس شدن زیر بارون خودش یکی از نعمات خداست،همه آدما قوّه درک این نعمت رو ندارن .
دوباره اون گربه رو سر کوچه دیدم .خیس و میو میو کنان .شاید حس کردم گشنشه،نمیدونم ولی داخل سوپر مارکت شدم و شیر و لیوان یک بار مصرف خریدم . رفتم بیرون ولی از گربه خبری نبود.
پیچیدم توی کوچه بعد از کمی پیش پیش کردن برای گربه،خودش شروع کرد به میو میو کردن و از زیر ماشین رخ نشون داد .دستمو بردم زیر ماشین و لیوان شیر رو بهش تعارف کردم ، شاید 6یا7 دقیقه در همین حالت موندم تا کامل خورد و بعد از اون از هم جدا شدیم .
امروز باز هم به بهونه دیدن فامیل به سمت اون کوچه راه افتادم زیر همه ماشین هارو نگاه اما خبری نبود.راستش احساس گناه میکردم که چرا تو اون روز سرد بارونی براش شیر خریدم در حالی که میتونستم سوسیس یا تن ماهی بخرم.میخواستم امروز با یه غذای بهتر از دلش در بیارم اما خبری از اون نبود .
با لب و لوچه آویزوون راهمو ادامه دادم . من یه اخلاقی دارم، مهم نیست کجا یا در چه حالتی باشم یا چه حیوونی رو ببینم،همیشه تا اونجا که میتونم اون حیوون رو با چشمام تماشا میکنم . شاید چون از دیدن خالیِ حیوانات هم لذت میبرم.یه گربه دیگه دیدم،سفید رنگ بود با لکه های نخودی .
تمام این اتفاق در دو ثانیه افتاد.
پسربچه با طی در دستش به سمت گربه (که از اون دور بود)حمله ور شد وگربه بیچاره فرار کرد .
به همون بارون چند روز پیش قسم اگه بچه ی خودموجلوی چشمم زده بودند انقدر عصبانی نمیشدم.
حالا به به عنوان یک شهروند مسئول،میبایست مسئولیت تربیت این "موجود کثیف" رو به عهده بگیرم.
والدین اون حتما به چیزی جز تولید نسل کثیف و احمق خودشون،بدون توجه به این که بچه داشتن تنها به معنی جور کردن خوراک،پوشاک و مسکن نیست و قبل از همه ی این ها باید به کودک آموزش داد که اشرف مخلوقات بودن یعنی چه؟
که انسان بودن به معنی انسان به دنیا اومدن نیست.
بگذریم
با قدم های تند به "موجود کثیف"حمله ور شدم وبا اخم شدید گفتم:مگه آزار داری؟
احمق خان نشنید چی گفتم. برای همین با لبخند احمقانه و چندشناک پرسید:چی؟
با نگاه کردن به دندونهایش میشد فهمید که شیری نیستند و کمِ کم باید ده سال را داشته باشد.
و معلوم بود اون طی رو از کنار خیابون پیدا نکرده و باید بچه یکی از همین مغازه دار ها باشد .
هر چیزی که از پدرم به ارث برده ام یک طرف، و اخم های غضبناک و سنگ آب کن هم یک طرف.
معمولا آدم شوخی هستم اما بدم نمی آید این نگاه ها را نثار "موجودات کثیفی" که گهگاه میبینم بکنم.
اصولا در تربیت کودکان باید با ملایمت و آوردن دلیل که چرا کار او زشت بوده صحبت کرد اما من این شیوه را برای بچه ی آینده خودم نگه میدارم و از شیوه ی سنتی و متداول سرکوب استفاده میکنم.
پس!
قیافه ی برزخی به خودم گرفتم و درجواب لبخند پسربچه ی جانی با خشم گفتم:مگه آزار داری؟!این چه کار زشتی بود که تو کردی؟!!
راستش دلم راضی نشد که به یک بچه (هر چند که کثافت تمام باشد)فحش بدهم.و این کلمات ساده ی بد، بهترین کلماتی بود که میتوانست در آن لحظه از دهانم خارج شود.
اما تیزی نگاهم به لطف ارث پدر کار خودش را کرده بود ،لبخند "موجود کثیف"روی لبهایش ماسید،و جایش را به سردرگمی داد.
احتمالا شب موقع خواب به قیافه من و به این اتفاق بد فکر میکرد و پیش خودش احساس بدی داشت و از خودش بدش می آمد . ولی اکثر انسان ها در این موقیت به جای تنفر از خودشان از من متنفر میشوند که چرا کار زشتشان را به رخشان کشیده ام! و اینگونه در چرخه حماقت ابدیشان فرو میروند.
همه به جز من!!!
بیایید این نوشته رو با این جمله تموم کنیم که :
در این زمانه آخرین چیز هایی که در لیست نیازهای فرزندتان قرار میگیرد،خوراک،پوشاک و مسکن است.