به کنج خود نشستهام و با همه غریبه ام
تنها و ناامید به راهم ادامه میدهم تا شاید یک جا یک روز بتوانم سر بلند کنم و حداقل لبخند کوتاهی بر لب زنم
دلتنگم
اما نمیدانم برای که؟ برای چه؟
روزهای زندگی همانند قطار های سریعالسیر گذشته و من متوجه نمیشوم مگر در آخر شب
کودک که بودم با شب خوب نبودم
دوست داشتم همیشه روز باشد و نور باشد تا بتوانم همه آدم ها را ببینم
اما الان نه.
غریب با روز، غریب با انسان ها و صد البته غریب با خود و تن خود.
روزی به دنبال رنگ ها پابرهنه میدویدم
اما الان کشان کشان خود را از هرچه نور و رنگ و روشنایی هست فراری میدهم
نمیدانم، شاید سهم من در این زندگی فرار کردن از دنیا بود نه دنبال کردن رویاها.