ع - ب
ع - ب
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

محمدِ دنیا


پرنده‌ها همچنان آواز می‌خواندند!

"چرا باید ادامه بدم!؟" محمد این را از خودش پرسید. بعد از فوت مادرش بارها این سوال را از خودش پرسیده بود. البته قبل از آن هم دائما به مرگ فکر می‌کرد، محمد آدم این دنیا نبود. خودش را غریبه می‌دانست، از این دنیا و آدم‌هایش خسته شده بود و دائما از خودش می‌پرسید "آخرش که چه؟". زندگی‌اش به بی‌معنایی مطلق رسیده بود اما شاید فقط از سر ترحم بر پدرش بود که کار را یکسره نمی‌کرد. مرد بیچاره خیلی تنها میشد و از نظر محمد این دیگر خیلی بی‌انصافی بود. غرق همین افکار بود که ناگهان صدایی به بلندی رعد و به گوشخراشی کشیدن ناخن بر روی تخته سیاه در هوا پیچید. محمد وحشت‌زده دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت اما فایده‌ای نداشت انگار که صدا از داخل مغزش بود. صدا چند ثانیه‌ای ادامه داشت و ناگهان قطع شد. بعد از آن صدای پرنده‌ها را میشد شنید اما همه چیز عجیب به نظر می‌رسید انگار که چیزی از صداهای دنیا حذف شده بود. صدای ماشین‌ها! محمد این را گفت و سمت پنجره‌ی اتاقش دوید. پرده را کنار زد به خیابانی که از پشت کوچه دیده میشد خیره شد. همه‌ی ماشین‌ها متوقف شده بودند، چند تایی هم تصادف کرده بودند اما عجیب بود که کسی برای دعوا پیاده نشده بود! ناگهان متوجه آدم‌هایی شد که روی زمین افتاده بودند. همه‌ی آدم‌ها افتاده بودند! بی‌حرکت، مثل مرده‌ها. وحشت زده فریاد زد: "بابا؟ بابا؟ بیا اینو ببین". اما جوابی دریافت نکرد. سراسیمه به سمت اتاق پدرش رفت. پدرش بی‌حرکت روی زمین افتاده بود. چند بار با صدای بلند پدرش را صدا کرد. بدنش را تکان میداد و باز صدایش می‎کرد، بی فایده بود. خواست نبضش را چک کند اما منصرف شد، خیلی می‌ترسید. با خودش گفت "حتما از حال رفته، چیزی نشده که محمد. حتما باز فشارش افتاده فقط کافیه ببرمش درمانگاه محل". با این حرف‌ها سعی می‎کرد بر ترسش غلبه کند. به سمت در رفت تا از همسایه‌ی روبرویی درخواست کمک کند اما هر چه در زد کسی جواب نداد. سراسیمه به طبقه‌ی پایین رفت، زنگ در هر دو واحد را زد اما باز کسی جوابی نداد. در حالی که وحشت تمام وجودش را گرفته بود باز هم پایین‌تر رفت، به طبقه دوم رسید. زنگ درها را زد اما منتظر نماند به طبقه اول هم رفت و زنگ درها را زد. باز هم کسی جوابی نداد. با خودش گفت "حتما دارم خواب می‌بینم" اما همه چیز خیلی واقعی به نظر می‌رسید. با نا امیدی به سمت خانه رفت، به سختی پدرش را بر کولش انداخت و به هر طریقی بود چهار طبقه را در حالی که پدرش را حمل می‌کرد پایین آمد. ماشین پدرش آماده در پارکینک بود اما محمد گواهی‌نامه نداشت، رانندگی هم بلد نبود، او از ماشین‌ها متنفر بود.

درمانگاه فاصله‌ی زیادی با خانه‌شان نداشت. با پدرش که بر کولش بود از در اصلی ساختمان خارج شد. چند قدمی راه رفته بود که متوجه مرد همسایه شد که بی‌جان بر زمین افتاده بود. ترس محمد هر لحظه داشت بیشتر میشد و هیچ ایده‌ای نداشت که چه اتفاقی در حال افتادن است فقط مدام به خودش میگفت " اینها همش خوابه". کمی آن طرف‌تر گربه‌ی سیاه معروف کوچه را دید که داشت با تکه استخوانی ور میرفت. کبوترها هم در حال پرواز بودند. از کوچه خارج شد و به کوی اصلی رسید. ماشین‌هایی را دید که متوقف شده بودند و آدم‌هایی که همگی روی زمین افتاده بودند. ولی پرنده‌ها همچنان آواز می‌خواندند!

محمد داشت گریه می‌کرد، این اتفاق فراتر از قدرت هضم او بود. نمی‌دانست چه اتفاقی رخ داده یا در حال رخ دادن است فقط میخواست همین حالا تمام شود یا به آن درمانگاه کوفتی برسد. سرعتش را بیشتر کرد، به نفس نفس کردن افتاد اما چاره‌ای نداشت فقط می‌خواست به درمانگاه برسد. البته در گوشه‌ی ذهنش می‌دانست که یحتمل رسیدن به درمانگاه هم چیزی را عوض نخواهد کرد، اتفاقی عظیم‌تر از حد تصورش افتاده بود اما چاره‌ای نداشت، نمیخواست این را باور کند و تنها امیدش همان درمانگاه بود. بعد طی کردن چند صد متر بالاخره به درمانگاه رسید. وارد ساختمان شد، همه‌ی آدم‌ها روی زمین افتاده بودند! در حال گریه فریاد زد "تو رو خدا یکی کمکم کنه. تو رو خدا! کسی نیست؟ خدایا تو هم نیستی؟ من خیلی میترسم، اگه این خوابه فقط بیدارم کن، اگه این بیداریه فقط تمومش کن". صورت محمد از اشک خیس خیس شده بود، هیچ امیدی نداشت فقط ناله سر میداد و گریه می‎کرد. پدرش هنوز روی کولش بود!

با احتیاط پدر را روی زمین درمانگاه گذاشت. کنارش نشست، دستش را که در حال سرد شدن بود گرفت و به صورت بی‌جان پدر خیره شد. چیزی نگفت، زبانش بند آماده بود. احساس می‌کرد در حال دیوانه شدن است، قدرت تکلمش را از دست داده بود. در اوج استیصال سرش را روی سینه‌ی پدرش گذاشت و دوباره گریه‌اش گرفت. چند دقیقه‌ای در همان حال ماند. هنوز امید داشت همه‌ی اینها خواب باشد. فکر می‌کرد چند دقیقه‌ای را در آغوش پدرش بماند و بعد بالاخره بیدار میشود. اما بی‌فایده بود، محد بیدار بود. به دیوار ساختمان تکیه داد، سرش را بالا گرفت و فریاد زد "خدایا! هستی خدا؟ من خیلی میترسم خدا، من خیلی میترسم...

خورشید در حال غروب بود و هوا داشت تاریک میشد. اما محمد همچنان آنجا منتظر نشسته بود نمی‌دانست منتظر چه چیزی است فقط منتظر بود.



ادامه دارد...

داستانآخرالزمانتنهاییپسا آخرالزمانرمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید