ع - ب
ع - ب
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

محمدِ دنیا - قسمت دوم


محمدِ دنیا

هوا کاملا تاریک شده بود و محمد همچنان بهت‌زده کنار پدرش نشسته بود. هنوز منتظر بود از این کابوس وحشتناک بیدار شود. کم‌کم داشت می‌پذیرفت که با واقعیت روبرو شود و اما واقعیت چه بود؟ حوالی عصر روز دهم مهر سال 1402 همه‌ی آدم‌ها مرده بودند به جز محمد! محمد با خود گفت "اگه همه نمرده باشن چی؟ اگه اینا همش محدود به تبریز باشه چی؟ شاید شهرهای دیگه همه چی روبراه باشه". این فکر کمی به او تسلی داد و همین حس تسلی موجب حیرتش شد. حیرت از اینکه همین چند ساعت پیش داشت به خودکشی فکر می‌کرد اما حالا می‌خواست زنده بماند و آن هم چه زنده ماندنی! وقتی همه مردند. شاید اصلا این همان دنیایی بود که محمد می‌خواست یا شاید این همان محمدی است که دنیا می‌خواهد. محمدِ تنها محمدی که دیگر مجبور نیست برای کسی نقش بازی کند محمدی که خود خودش است. خواست اینستاگرامش را چک کند متوجه شد گوشی‌اش در خانه جا مانده. بلند شد، به پیکر بی‌جان پدرش نگاه کرد باز نزدیک بود گریه‌اش بگیرد اما به خودش گفت "کافیه محمد انقد ناله نکن، این همون چیزی نیست که همیشه میخواستی؟ این همون راه فراری نبود که دنبالش بودی؟ راه در رو از اون دنیای مسخره‌ای که توش گیر افتاده بودی. فکر می‌کردی با مردن ازش فرار می‌کنی اما چقدر شانس آوردی که با وجود زنده موندت ازش خلاص شدی. حالا دنیا مال توئه و تو مال دنیا پس از همدیگه لذت ببرین".

انباری درمانگاه را پیدا کرد، خوشبختانه برق ساختمان همچنان برقرار بود. بیل کهنه‌ای را از میان وسایل گوشه انباری بیرون آورد، میخواست پدرش را خاک کند. با خود گفت "حالا کجا خاکش کنم؟ اما چه فرقی میکنه؟ همین جا تو فضای سبز درمانگاه دفنش می‌کنم"محل مناسبی را پیدا کرد خوشبختانه خاکش نرم بود. اولین بیل را که زد احساس گرسنگی و ضعف تمام وجودش را گرفت. وارد بقالی بغل درمانگاه شد، فروشنده هم مثل باقی مردم روی زمین افتاده بود. کمی کیک و کلوچه برداشت با نوشیدنی مخلوط شیر و طالبی که مورد علاقه‌اش بود. ناخودآگاه دستش را داخل جیب شلوارش کرد تا پول جنس‌ها را حساب کند که یادش افتاد دیگر نیازی نیست، اینکار دیگر معنایی ندارد. "اما الان من دارم دزدی می‌کنم" این را از خودش پرسید! چند دقیقه‌ای همان جا میخکوب شده بود، همه‌اش حس می‌کرد دارد دزدی می‌کند نه قانع میشد که دزدی است و نه می‌توانست خلافش را بپذیرد. آخر سر پول جنس‌ها را حساب کرد!

به هر زحمتی بود بعد از چند ساعت قبر پدر محمد آماده شد. درست بالای سر قبر درخت کاجی بود که محمد آن را به عنوان نشان قبر در نظر گرفته بود. "اما بابا از کاج متنفر بود! ولی دیگه چه اهمیتی داره" این را گفت و دست به کار شد. حوالی ساعت یک بامداد بود که کارش تمام شد و قصد رفتن به خانه را کرد. از محوطه‌ی درمانگاه خارج شد. چراغ‌های کوی همگی روشن بودند، عجیب بود که هنوز کار می‎کنند. نگاهش به اجسادی افتاد که روی زمین افتاده و چند تایی کلاغ که مشغول خوردن آنها بودند. ترس عجیبی بر محمد مستولی شد. با خودش گفت "اینجا که هیچ آدمی نیست، هیچکس به من صدمه نمیزنه. به جن و روح هم که اعتقادی ندارم پس داری از چی میترسی احمق؟". ترسش عجیب بود عملا تنهاترین انسان روی زمین به حساب می‌آمد حداقل تا آن لحظه آنطور فکر می‌کرد اما همه‌اش حس می‌کرد کسی یا کسانی نگاهش می‌کنند، سنگینی نگاهشان را به خوبی حس می‌کرد. فکر می‌کرد دیوانه شده و خودش را احمق خطاب می‌کرد. به هر طریقی بود بر ترسش غلبه کرد و به سرعت خودش را به کوچه‌ی خودشان رساند. مرد همسایه همچنان آنجا افتاده بود اما پرنده‌ها دیگر آواز نمی‌خواندند.

داخل خانه همه چیز عادی به نظر می‌رسید. برق خانه هنوز جریان داشت و آب لوله‌کشی همچنان برقرار بود. گوشی‌ همراهش را پیدا کرد و با استرس اینستاگرامش را باز کرد، اینترنت هم به درستی کار می‌کرد ولی چیز جدیدی در اینستاگرام نبود. انگار همه چیز متوقف شده بود. به دوستش که در تهران بود پیام فرستاد و تازه همان لحظه یادش افتاد که خیر سرش در خود تبریز کلی فامیل و آشنا دارند! همان‌‌هایی که هیچوقت حوصله‌ی دیدنشان را نداشت و به زور خانواده با آنها معاشرت می‌کرد. به هر کسی که یادش میفتاد زنگ زد اما کسی جواب نداد. با خودش گفت "خب معلومه که جواب نمیدن مگه خاله اعظم و شوهرش چه فرقی با بقالی سر کوچه دارن؟ همه مردن محمد، خنگ نباش". این را گفت اما می‌خواست خنگ باشد، می‌خواست احمقانه امید داشته باشد که هنوز همه نمرده باشند و باز خودش را شماتت می‌کرد که اصلا چرا امید داری هنوز بعضی‌ها زنده باشند؟ مگر همین را نمی‌خواستی؟ دنیای تمام و کمال برای تو.

غذایی که از ظهر مانده بود را گرم کرد و با بی‌اشتهایی و از سر اجبار خورد. گاز هم هنوز قطع نشده بود. با خودش گفت "یعنی تا کی آب و گاز و برق خواهم داشت؟". آماده‌ی خوابیدن شد اما مگر میشد؟ هنوز همان ترسی که بیرون سراغش آماده بود در وجودش بود. تصمیم گرفت همه‌ی چراغ‌های خانه را روشن نگاه دارد به جز اتاق خودش. هم در اصلی خانه و هم در اتاقش را از داخل قفل کرد و داخل گوش‌هایش پنبه گذاشت! می‌ترسید نصف شب از داخل آشپزخانه صدای بشقابی چیزی بشنود، چیزی که حتی شب‌های عادی هم اتفاق می‌افتاد و باعث ترسش میشد. حالا با این اتفاقی که افتاده بود دیگر تحمل این یکی را نداشت پس ترجیح میداد پنبه بر گوش‌هایش بگذارد و کلا چیزی نشنود. روی تخت خوابش دراز کشید و تا جایی که میشد خودش را لحاف پیچ کرد. لحافش حس امنیت مسخره‌ای به او میداد. "سعی کن بخوابی محمد، فردا صبح میرم بیرون و کل شهر رو می‌گردم. زندگی بهتر میشه" این را گفت و به هر سختی بود خوابش برد.



ادامه دارد...

نویسندگیآخرالزمانتنهاییداستانرمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید