امشب شوک جدیدی بهم وارد شد
باز هم خبر مهاجرت و خارج رفتن
بار قبل پسر عموم ، و این بار به اصطلاح دوست صمیمیم
هر دوی این افراد هم بدون اینکه از قبل چیزی بهمون بگن یکهو آخرش خبر دادن ، باز حالا پسرعموم رو بیشتر هضم میکردم چون ارتباط چندانی نداشتیم که بخواد بهمون بگه اما دوستم رو نه راستش
البته که این نوع رفتارها رو قبلا هم از خودش نشون داده بود اما این یکی خیلی بزرگ بود و انتظار داشتم لااقل با این همه زمینه چینی یه ندایی بهمون میداد
اما دلیل عمده ی ناراحتیم موندن خودمه
احساس میکنم بقیه دارن به آرزوهاشون (که آرزوهای منم همین شکلی بودن) ، میرسن و من اما هیچ ، من اما هیچ شدم هیچ ، نشستم تو خونه و بچه داری و شوهر داری و خونه داری
غصه ی این برام خیلی زیاده
از بچگیم آرزوم درس خوندن تو دانشگاه های آمریکا بود اما چون میدونستم بابام نمیزاره فقط در حد آرزو نگهش داشتم و تلاشی براش نکردم.از شما چه پنهون پدر من حتی الان هم که شوهر کردمو بچه دارم باز هم تا حرف مهاجرت میزنم اخم میکنه
شاید باید واقعا قبول کنم که من هیچم و به درد نخور . باید قبول کنم که زندگیم اونی نشد که رویاشو داشتم و هدر رفته
سرم ذوق ذوق میکنه
دلم تنهایی و گریه میخواد