سگ سیاه کوچولوی من روی تخت چهارزانو نشستهام. روی صورتم ماسک ذغالی سیاه گذاشتهام بلکه مثلا آلودگیهای عمیق پوستم را بزداید و همزمان پوستهای نازک اضافی روی…
چای داغ، بابا، باران... چند روز پیش الهه فیلمی از آوا برایم فرستاد. آوا اصرار داشت که به لیوانهای چای داغ در سینی دست بزند. همزمان بابا سعی میکرد با تکرار کلمه…
بعضیها مثل خورشیدند... چشمهایت را یک لحظه ببند... تمام آدمهای توی زندگیات را همزمان تصور کن. البته همزمان تصور کردن همه با هم ممکنه غیر ممکن به نظر برسد، ولی…
عمهی تو گوشی...! داستان از کرونا شروع نشد. داستان یه کوچولو بعد از شیوع کرونا شروع شد. ماشین علی رو قرض گرفته بودم تا با سینا برویم دکتر. بعد از عمل جراحی م…