سگ سیاه کوچولوی من

روی تخت چهارزانو نشسته‌ام. روی صورتم ماسک ذغالی سیاه گذاشته‌ام بلکه مثلا آلودگی‌های عمیق پوستم را بزداید و هم‌زمان پوست‌های نازک اضافی روی ناخنم را با ابزار ریز چنگال مانندی جدا می‌کنم. تلاش می‌کنم روح زنانگی‌ام را نوازش کنم... صدای تمرین پیانو زدن سینا با پیانوی قدیمی مادربزرگ صاحب‌خانه می‌آید. آهنگ اینترستلار. زمانی که شروع به یادگیری این آهنگ کرده بود هیچ‌کدام حال خوبی نداشتیم و الان با دوباره شنیدن صدای آن خاطرات غم و افسردگی دوباره به مغزم هجوم می‌آورند.

صدای تق تق پدال پیانو وسط نواختن رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند و اجازه نمی‌دهد در تاریکی آن‌ها غرق شوم. پمپاژ استروژن را در رگ‌‌هایم حس می‌کنم. در این بازه‌ی زمانی ماه، زندگی خیلی قشنگ است. پر از انگیزه و شور و هیجانم. هم‌زمان به افسردگی که به تازگی از آن عبور کرده‌ام هم فکر می‌کنم. به تاریکی خورنده‌ی آن که بعضی‌ها به آن سگ سیاه افسردگی می‌گویند. آدم یاد یک سگ مشکی کوچولو با چشمان مظلوم می‌افتد که یک گوشه‌ی اتاق نشسته و دمش را لای پاهایش گرفته. اما وقتی که بالاخره وقتی موفق می‌شوی از اتاق تحت سلطه‌ی این کوچولوی دوست داشتنی فرار کنی تبدیل به یک هیولای بزرگ می‌شود که پارس کنان به دنبالت می‌دود انگار که دزد گرفته است. و تو می‌دانی که اگر نخواهی در اتاق نمور و تاریک گیر کنی باید تا آخر عمر بدوی تا سگ به تو نرسد. دویدن خوب است. دویدن عالی است! استروژن از آن عالی‌تر! استروژن یعنی شادی، زنانگی، زیبایی و قدرت همه در کنار هم. انگار که استروژن یک کتونی سفید بالدار باشد که وقتی آن را می‌پوشی کیلومترها از سگ جلو می‌افتی... سریع و چابک...

صدای پیانو زدن سینا را دوست دارم. موسیقی هم مثل دویدن است. روی نت‌های آن می‌توان پرواز کرد در حالی که سگ سیاه از پایین به تو نگاه می‌کند می‌توانی دور شوی و در اعماق ابرها پرواز کنی... ولی خب دوباره بعدا می‌توان به زمین برگشت. به هر حال باید برگشت، سگم گرسنه است و نیاز به غذا دارد...