چای داغ، بابا، باران...
چند روز پیش الهه فیلمی از آوا برایم فرستاد. آوا اصرار داشت که به لیوانهای چای داغ در سینی دست بزند. همزمان بابا سعی میکرد با تکرار کلمهی داغ و جیز دست آوا را با کنترل به دیوارهی یکی از لیوانها نزدیک کند تا به او یاد بدهد که داغ یعنی چه. در انتهای فیلم آوا با شیرینی زیاد چند کلمه شبیه به "داغ" و "دیغ" تکرار میکند. چندین بار فیلم را از اول تا آخر تماشا کردم. صدای بابا در گوشم میپیچید. ذهنم به دریای خاطرات کودکیام شیرجه زد... بابا با من شطرنج بازی میکرد و به عمد میباخت تا من خوشحال شوم... آه، بابا خیلی آواز میخواند. مخصوصا موقع رانندگی با آن پیکانی که هیچ کس سر رنگش توافق نداشت، نخودی؟! بژ؟! آن زمان فکر می کردم پیکانهای سفید خیلی باکلاسترند... وقتی که پراید به بازار آمد باور داشتم آدمهای داخل آن قوطی سفید خیلی پولدار و خوشبختند... من هم خوشبخت بودم، آخر بابا آواز میخواند...
"روزی که از تو جدا شم روز مرگ خنده هامه، روز تنهایی دستام، فصل سرد گریههامه...
توی اون کوچهی غمگین جای پاهای تو مونده. هنوزم اون بید مجنون عکس قلبت رو پوشونده..." وقتی یک بار صدای آهنگ خوانندهی اصلی این آهنگ رو شنیدم به گوشم اصلا گوشنواز نبود. صدای بابا قشنگتر بود. اصلا این آهنگ مال بابا بود...
صدای رعد و برق ماه آگوست من رو از رویاهایم بیرون کشید. صدای باران روی سقف زیرشیروانی کمی ترسناک بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم. یکی از آهوهای زمین کنار خانه بغلی را دیدم که زیر باران داشت از برگ درختان میخورد. حتما باران باعث شده همسایهها در خانه بمانند، او هم احساس امنیت کرده و بیرون آمده. اولین بار گرگومیش صبح بود که یکی از این آهوها را دیده بودم. ای کاش می توانستم با آوا به باغ وحش بروم. دستهای تپل کوچولواش را بگیرم و کمکش کنم آهویی را ناز کند... مثلا بابا هم همراهمان میبود و در راه برگشت در ماشین پاییزه پاییز عریون میخوند... هنوز که پاییز نشده. وسط تابستان چه بارانی میبارد. اگر ما از این بارانها در تهران داشتیم برایمان خاطرهی قرن میشد. میرفتیم پشت شیشه و تا باران ادامه داشت تماشایش میکردیم. گاهی ممکن بود خودم با یک لیوان چای داغ بروم زیر باران. باران آن جا برکت آسمان بود... این جا انگار از باران میترسند. وقتی باران میبارد ماشینها طوری با سرعت میروند که به خانه برسند که انگار داخل ماشین دارند خیس میشوند. وقتی نم باران میزند میگویند هوا "خراب" شد... دیووانهها... حواسم رفت ندیدم آهو کی رفت. حتما رفته پیش مادرش... بهتر است من هم بروم یک لیوان چای داغ درست کنم و کنار پنجره بشینم. شاید هم یک پیام به بابا بدهم...
مطلبی دیگر از این نویسنده
سگ سیاه کوچولوی من
مطلبی دیگر در همین موضوع
طالع بینی
بر اساس علایق شما
🌨خلاصه ی یک روز خاص برفی☃️