ویرگول
ورودثبت نام
مرضیه عطار
مرضیه عطار
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

بلوط همسایه

به نام خدا

چند سال پیش در همسایگی ما درخت بلوطی زندگی می‌کرد که اصالتش به جنگل می‌رسید، یک موجود زیبا و دوست‌داشتنی که ریشه‌اش در رودخانه‌ای باصفا بود؛ اما از بدِ روزگار تنه‌اش در باغچهٔ همسایه و کنار دیوار او بلا‌تکلیف مانده بود.

این موجود بی‌آزار رفیق من بود، روزهای گرم و طولانی تابستان سخاوتمندانه سایه‌اش را در حیاط ما می‌انداخت و خنکی و طراوتش حیاطمان را پر می‌کرد. شبها که باد برگهای پهنش را نوازش می‌کرد صدایم می‌کرد تا من تماشایش کنم، یک بار هم که درِ خانهٔ همسایهٔ‌مان باز بود دزدکی رفتم و بغلش کردم تنه‌اش بزرگ بود و در آغوشم جا‌ نمی‌شد اما پر بود از عطر جنگل، نفس می‌کشید و من تازه فهمیدم که چقدر زنده ‌است.

از همان روز نگرانش شدم فهمیدم که عاشق زندگی است و هر شب ریشه‌هایش را بیشتر در آب رودخانه فرو می‌برد، بی خبر از آنکه هرروز تنه‌اش بزرگتر می‌شود و دیوار همسایه را خرابتر می‌کند.

همسایهٔ‌مان دل خوشی از او نداشت و همیشه به جان درخت بیچاره غر می‌زد و می‌گفت:« دلم را به چه چیز تو خوش کنم؟ میوه‌ات که خوراک سنجاب‌هاست، سایه‌ات هم که ارزانی همسایه است فقط دیوار من را خراب می‌کنی.»

اما درخت گوشش به این حرفها بدهکار نبود و همهٔ حواسش به پرندگان و سنجابهایی بود که روی ‌شاخه‌هایش لانه می‌ساختند، به ابرهایی که از بالای سرش عبور می‌کردند، به نوازش قطره‌های باران، به دلبری بلبل‌هایی که دم صبح، لَبی می‌خواندند و غیب می‌شدند.

بلاخره یکی از روزهای زمستان همسایهٔ‌مان که چشمش به ترک دیوار بود، روح زیبای درخت را ندید و تبر به ریشه‌اش زد.

من وقتی رسیدم که کار از کار گذشته بود، پیکر قطعه قطعه‌اش همه جا پخش شده بود. حیاط خانهٔ ما پر بود از ، شاخه‌های بزرگ وکوچک، انگار درختم ابر شده بود و همه جا باریده بود.

نمی‌دانستم چه کار کنم، کنار کندهٔ بی‌جانش نشستم و گریه کردم.

چند روزی طول کشید تا همسایه پیکر درخت را جمع کرد و به دلالهای چوب فروخت، تازه فهمیده بود درخت بزرگی را از پا درآورده است.

دیگر پنجرهٔ اتاقم را دوست نداشتم چون جای خالی او را نشانم می‌داد. شبها صدای باد سرگردان را می‌شنیدم که دنبال درخت می‌گردد، صدای پرندگان را می‌شنیدم که همسایه را نفرین می‌کنند که سر سیاه زمستان آواره‌شان کرده است.

چند روز بعد برای فروختن ویلا به املاک رفتم اما وقتی کارشناس املاک که پسر جوانی بود پرسید :«همان ویلای کنار رودخانه که بلوط جنگلی زیبایی دارد؟»

کمی مکث کردم، سرم را پایین انداختم و گفتم:« نه، ویلای کناری‌اش، در ضمن آن درخت را قطع کردند.»

پسر جوان با تعجب گفت:« راست می‌گویید؟چند وقت است قطع کردند؟ من هر روز آن درخت را می‌دیدم چطور متوجهٔ نبودنش نشدم »

گفتم:« کمتر از ده روز است» پسر جوان آهی کشید و گفت:« حیف، آن درخت حداقل پنجاه سال عمر داشت خیلی قدیمی بود، وقتی من کودک بودم آن‌طرف رودخانه پر بود از درختان بلوط و کاج، اما حالا پر شده از ویلا و ساختمان »

بعد از مکث کوتاهی دوباره گفت :« درخت زیبایی بود چرا این کار را کردند؟»

اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم:« چون حرف گوش کن نبود و دیوار همسایه را خراب می‌کرد» کارشناس املاک که اشکهای من را دید با لحن آرامی گفت:« برای همین می‌خواهید آنجا را بفروشید.»

با صدایی گرفته گفتم :« آن ویلا دیگر صفایی ندارد.»

لیوان آبی برایم آورد و گفت :« راستی می‌دانستید اگر دانه‌های بلوط را که تازه از شاخه جدا شده‌اند بکارید دوباره درمی‌آیند؟»

نگاهش کردم و سرم را به علامت منفی تکان دادم، از اینکه می‌دانست از این موضوع بی‌خبرم خوشحال شد و با اشتیاق بیشتری گفت:« دانه‌های بلوط را پیدا کنید، حتماً هنوز اطراف درخت روی زمین هستند یکی دو تا از آنها را بکارید حتماً تا عید جوانه خواهد زد دانه‌ها هنوز تازه هستند و ده روز بیشتر نگذشته است»

گفتم:« مطمئنی!؟»

با هیجان خاصی گفت: «البته، شما امتحان کنید اگر الان بکارید برای بهار جوانه خواهند زد»

لبخند کم رنگی روی لبهایم ظاهر شد و گفتم:« امیدوارم»

او نیز لبخندی زد و گفت:« شاید بلوطی که شما بکارید زیباتر از بلوط قبلی شود، برای فروش ویلا هم فعلاً عجله نکنید.»

خوشبختانه آن روز چند دانهٔ بلوط در حیاط خودمان پیدا کردم و در باغچه در جای مناسبی که از دیوار فاصله داشت کاشتم.

چند هفته‌ای گذشت اواخر فروردین ماه بود، دیگر داشتم نا‌امید می‌شدم اما یک روز که از پنجره جای خالی درخت بلوط را می‌دیدم چشمم به محل کاشتن دانه‌‌‌ها افتاد، دیدم جوانهٔ کوچکی از خاک بیرون آمده است، مطمئن نبودم بلوط باشد به سرعت به کنارش رفتم، او یک جوانهٔ بلوط بود با یک برگ کوچک، ناباورانه چند دقیقه‌ای نگاهش کردم برگ کوچکش را نوازش کردم و تصمیم گرفتم مراقبش باشم تا به درخت بزرگ و تنومندی تبدیل شود درختی که فقط برای خودم باشد و دیوار هیچ همسایه‌ای تنه‌اش را محصور نکند.

از اون روز‌ها چند سالی می‌گذرد، امروز بلوط کوچک من حدواً یک‌‌ونیم متر است و چند شاخهٔ باریک دارد، سخاوتمند است و عطر جنگل می‌دهد.

پیکِ زمیندرخت بلوط
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید