بشقاب ناهارش در روزهای چهارشنبه، شامل چند برشِ نازک ماهی سرخ شده ، پورهٔ سیب زمینی، مقداری سبزیجات و چند تکه نان تازهبود که مثل هر روز اشتها برانگیز بود، و کوین میدانست آشپز تازه وارد ماهی را خیلی خوب طعم دار میکند، اما اشتهایی برای خوردن غذا نداشت.
نگاهی به مایکل که روبهرویش ایستاده بود انداخت و گفت:« راستی حال آن خانم چطوره؟ اسمش چی بود؟ فراموش کردم»
مایکل سرش را پایین انداخت و گفت: «پاتریشیا گُلدن»
بعد سرش را تکان داد و گفت:«اصلاً خوب نیست.»
مایکل کمی مکث کرد و دوباره گفت:« ده دقیقه پیش با دکتر توماس صحبت کردم، راستش مجبور شدند پای چپش را قطع کنند، وزخمهای روی شکمش هم خیلی عمیقاند و خون زیادی را از دست داده، فکر نمیکنم زنده بماند »
کوین نفس عمیقی کشید و گفت :« نمیدانم این کوسهٔ لعنتی دیگر از کجا پیدایش شد»
بعد در حالیکه سیگارش را روشن میکرد گفت: « تا امروز حملهٔ کوسه به این سواحل گزارش نشدهبود، اما از شانس بعد من، هنوز دو ماه نیست که به این مرکز منتقل شدم، سر و کلهٔ یک کوسهٔ سفید پیدا میشود.»
مایکل گفت :« تازه شانس بیاوریم همین یکی باشه»
کوین با تعجب پرسید :«منظورت چیست؟»
مایکل چشمان آبیش را درشتتر کرد و گفت :«راستش رئیس، کوسههای سفید قبیلهای زندگی میکنند»
و برای اینکه تأثیر حرفش را ببیند به چهره کوین خیره شد.
کوین ابروان تیرهاش را درهم کشید و گفت : «خدای من پس ما با یک قبیله کوسه طرفیم»
مایکل انگشتانش را در بین ریش بولندش فرو برد و و کمی چانهاش را خاراند و با تردید گفت :« منظورم این است که، یعنی آنها گروهیدر دریا زندگی میکنند، و امکان دارد تعدادشان بیشتر باشد»
کوین در حالی که رنگش پریده بود گفت:« تو مطمئنی یک کوسهٔ سفید بود. »
مایکل گفت :« بله متأسفانه گروه تحقیقاتیِ ساموئل، اطراف اسکله دیدنش .»
کوین چند ثانیه به مایکل نگاه کرد و گفت :« جلسه را زودتر برگزار میکنیم ده دقیقه دیگه تیم را خبر کن»
کوین در تمام مدت جلسه تلاشش را کرد، تا جان را قانع کند که در مرکز بماند و دلیلش هم این بود که در صورت حملهٔ احتمالی کوسههابه جزیره، او بتواند اوضاع را مدیریت کند.
جان در تمام مدت جلسه ساکت بود و به صحبتهای کوین گوش میداد اما به نظرش دلایل کوین برای ماندن در مرکز، قانع کننده نبود، واو که دیگر نمیتوانست سکوت کند، گفت :«رئیس مطمئن باشید ما فقط با یک کوسهٔ سفید طرف هستیم، تیم ساموئل و گشت خودمان تمامسواحل را گشتهاند، و تنها یک کوسهٔ سفید در حوالی اسکله دیدهاند.»
بعد با لحن آرامتری ادامه داد:« درسته که کوسههای سفید دست جمعی حرکت میکنند اما این کوسه احتمالاً از دستهٔ خود جا مانده واتفاقی به این سواحل آمدهاست»
کوین حرف جان را قطع کرد و گفت :« اما به هر حال اون یک کوسه است و احتمال دارد دوباره به کسی آسیب برساند»
جان گفت: «رئیس فراموش نکنید که کوسهها معمولاً انسانها را با ماهیها اشتباه میگیرند، و به آنها حمله میکنند، و اغلب انسانها رانمیخورند، مثل موردی که ما امروز با اون روبرو شدیم.»
کوین نفس عمیقی کشید و گفت:« بله درسته، متأسفانه پاتریشیا حالش بسیار وخیم است»
جان مکثی کرد و گفت : « اما ما او را از دست دادیم، رئیس شما خبر ندارید؟ »
کوین نگاهی به مایکل انداخت و چیزی نگفت، مایکل که گونههایش سرخ شده بود سرش را پایین انداخت.
کوین سرش را تکان داد و گفت :«خوب، جان تو مسئول اجرایی این عملیات هستی برنامهات چیست؟»
جان مکثی کرد و ادامه داد: «طبق تحقیقات ما کوسهها شبها به قسمتهای پر عمق میروند و ما باید قبل از غروب در قسمتهای عمیقاطراف اسکله باشیم و با یک طعمهٔ آغشته به مواد منفجره غافلگیرش کنیم.»
کوین گفت :« امیدوارم به همین سادگی که تو میگویی باشد»
جان لبخندی زد و گفت :« تا یک ساعت دیگر عملیات را شروع میکنیم ، من کشتی تحقیقاتی ساموئل را برای این عملیات انتخاب کردم،هم مجهز است و هم ساموئل و تیمش با ما همکاری میکنند.»
کوین گفت: «موافقم، راستی، از جک خواستم با گروهش با فاصلهٔ مناسب از ما بیایند تا اگر خطری ما را تهدید کرد، آنها بتوانندخودشان را به ما برسانند»
جان ابروانش را در هم کشید و گفت :« جک! گروه گارد ساحلی؟ به نظر من بهتره پای آنها را به این قضیه باز نکنیم.»
کوین به چشمان جان خیره شد و گفت : « اما آنها خیلی حرفهای هستند، و امنیت گروه را تضمین میکنند»
جان دستش را در میان موهای لختش فرو برد و آنها را به عقب راند و گفت:« رئیس کاش به جای آنها از بچههای گشت خودمان استفاده میکردیم، در آخر مدعی ادارهٔ عملیات میشوند و همه چیز به پای آنها نوشته میشود.»
کوین که میدانست جان به دنبال ترفیع است با عصبانیت گفت : « جانِ تکتک اعضای این عملیات برای من مهمه میفهمی، مهم نیست مدال را گردن چه نهادی میاندازند مهم نابودی اون کوسهٔ لعنتی و حفظ جان تک تک اعضای عملیات است.»
جان سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت و کوین دوباره با لحن آرامتری گفت: « در ضمن فراموش نکنید رئیس این عملیات من هستم.»
جان سرش را بالا آورد و نگاهی به کوین کرد و گفت؛ « باشه رئیس هر چی شما بگویید. »
بعد مکثی کرد و گفت :« رئیس بهتره اعضای عملیات را مشخص کنید، داریم روز را از دست میدهیم »
کوین به صندلیاش تکیه داد و گفت :« ساموئل و تیمش،تو و مایکل و البته من.»
کوین هرگز فکر نمیکرد که کار در یک مرکز ساحلی اینقدر دردسر داشته باشد و علی رغم ترسش از دریا این شغل را به خاطر حقوق بالاو مزایایش قبول کرده بود، اما اصلاً احساس خوبی نداشت و به ناچار دو تا قرص دریا زدگی و یک آرامش بخش خورد.
هوای عصر خنکتر بود، کوین در کابین ملوان نشسته بود و ترجیح میداد از آنجا دستورات لازم را بدهد و عملیات را کنترل کند. اما جاندست بردار نبود و انگار فهمیده بود کوین حالش چندان خوب نیست.
هر چند که کوین سعی میکرد به امواج دریا نگاه نکند اما فایدهای نداشت، در دلش آشوب بود و چشمان کارلوس مدام جلوی دیدگانش ظاهر میشدند، سرش را محکم در دست گرفته بود و با کف دستانش شقیقههایش را میمالید اما سر دردش بیشتر میشد. با خودش میگفت باید روزی بر این ترس مقابله کنی، و امروز بهترین فرصته، اما باز دلشوره به سراغش میآمد و با کوچکترین تکان کشتی رنگشمیپرید .
جان سرش را خم کرد و وارد کابین شد و با هیجان گفت: «رئیس، مایکل برای چند لحظه کوسه را دیده! احتمالاً خونهایی که در آب ریختیمکار خودشون را کردند.»
اما کوین که سرش را در میان دستانش میفشرد جوابی نداد.
جان بلندتر گفت :« رئیس میشه لطفاً به عرشه بیایید مایکل کوسه را...»
کوین حرف جان را قطع کرد و گفت : « جان چند بار یک حرف را میزنی، اون گوشت لعنتی را آماده کردید؟»
جان با صدای آرامی گفت :« بله رئیس»
و از کابین خارج شد، اما چند ثانیه بعد درِ کابین را باز کرد و همانجا ایستاد و گفت :« رئیس اگر مشکلی هست من مسئولیت عملیات رابر عهده میگیرم، شما استراحت کنید»
کوین با صدایی بلندی گفت :« چیزی نیست جان، این میگرن لعنتی دست بردار نیست، به بچهها بگو همه چیز را آماده کنند من تا چنددقیقه دیگه دیگر میآیم.»
جان که از کابین خارج شد کوین زیر لب گفت:« آره عملیات را تو اداره کنی که بعدش هر مزخرفی در اون گزارش لعنتیات بنویسی و یکهفته نشده جای من را بگیری، »
بعد نفسی کشید و سعی کرد از جایش بلند شود و با صدای بلندتری گفت : « من امثال تو را خوب میشناسم.»
اما ناگهان سرش گیج رفت و به زمین افتاد. در همین لحظه مایکل وارد کابین شد، کوین را بلند کرد و روی تخت کوچکی که گوشه کابینبود، خواباند.
کوین چشمانش را باز کرد و گفت : « مایکل من اصلاً حالم خوب نیست به جان بگو تا هر کاری لازم است انجام بدهد.»
مایکل که دل خوشی از جان نداشت به کوین گفت:« رئیس هیچ میدانید چه میکنید، من که حاضر نیستم جان جای شما را بگیرد، شماباید هر طوری هست حالتون خوب شود. »
مایکل نگاهی به اطراف کرد و قرصی را در دهان کوین گذاشت و لیوان آبی را به او خوراند.
چند دقیقه نگذشته بود که کوین احساس کرد حالش بهتر شده چشمانش را باز کرد، مایکل کنارش نشسته بود.
کوین گفت : « مایکل بابت اون قرص ممنونم، احساس میکنم حالم خیلی بهتر است.»
مایکل سرش را نزدیک گوش کوین برد و گفت:« حالتون بهتر هم میشه شما باید رئیس بمانید»
کوین احساس خوبی داشت، و احساس آرامش و سبکی خاصی را تجربه میکرد، چشمانش را به مایکل دوخت و گفت :« مایکل باورتمیشود من در سن دوازده سالگی شاهد غرق شدن برادرم در دریا بودم.»
مایکل نگاهی به کوین کرد و گفت :« رئیس گذشتهها را فراموش کنید شما باید همین الان به روی عرشه بروید»
نزدیکهای غروب بود باد ملایمی میوزید و بوی زهم ماهی به مشام میرسید که احتمالاً مربوط به کوسهٔ سفید بود که اطراف کشتیمیچرخید، و شاید هم بوی خونی بود که از گوشت آویزان شده میچکید. اما کوین حالش بهتر بود هرچند که باز هم سعی میکرد به دریانگاه نکند. دریا مواج نبود و کشتی تکانهای کمتری میخورد، و شرایط خوبی برای اجرای عملیات مهیا بود.
کوین صدای جان را از قسمت دیگر عرشه میشنید که میگفت: « مطمئن هستم رئیس در عمرش حتی یک سفر دریایی هم نداشته استکه اینقدر حالش بد شدهاست، واقعاً جالب است »
کوین سکوت کرد و چیزی نگفت حق با جان بود او حتی یک گشت کوچک را در این دوماه خودش انجام نداده بود. اما شاید این اتفاق بایدمیافتاد تا او بتواند بر ترس همیشگیاش غلبه کند.
کوین به سمت جان رفت و با صدای بلند بطوریکه تمام افراد داخل کشتی صدایش را بشنود فریاد زد:« همه آماده باشید، عملیات راشروع میکنیم، گوشت را وارد آب کنید»
جان که از دیدن کوین متعجب شده بود گفت: « خوشحالم که بهتری رئیس»
کوین آرام کنار گوشش زمزمه کرد:« جان اصلاً خوب نیست آدم پشت رئیسش حرف بزند، درسته؟»
جان سرش را پایین انداخت و گفت:« بله رئیس»
کوسهٔ سفید اطراف کشتی میچرخید و بوی خون دیوانهاش کردهبود، مایکل که گوشت را که داخل کیسه توری مانندی گذاشته بود، آن راآرام توسط یک دستگاه که به یک قرقرهٔ طنابخور بزرگ متصل بود وارد دریا کرد.
کوسه دریک چشم به هم زدن کیسه را به دندان گرفت و به زیر کشتی رفت و همانجا منفجر شد و شدت انفجار کشتی را واژ گون کرد.
کوین در آب دست و پا میزد و فروتر میرفت، در زیر آب چیزی دیده نمیشد و فقط صدای حبابهای آبی را که از دهانش خارج میشدمیشنید، ناگهان صدای برادرش کارلوس را شنید، که صدایش میزد کوین، کوین، شنا کن،شنا کن، اما کوین شنا بلد نبود.
گروه کشت ساحلی که شاهد حادثه بودند با سرعت به کشتی نزدیک شدند و به کمک آنها شتافتند.
کوین به بشقاب ناهارش نگاه میکرد ماهیسرخ شده با کره، پوره سیب زمینی و سبزیجات درست مانند هفتهٔ گذشته، و به نظرش بسیاراشتها برانگیز بود.
در همان لحظه مایکل وارد اتاق شد و گفت:« ببخشید رئیس زمان ناهار است، بعداً میآیم»
کوین گفت: « بگو مایکل»
مایکل با مکثی گفت:« خوب، زمان گشت چهارشنبه است و جان مسئول گشتهای چهارشنبه بود، اما الان چه کسی باید جای او برود»
کوین گفت : « راستی حالش خوب است؟ »
مایکل سرش را تکان داد و گفت:« بله رئیس اما اوضاع پایش اصلاً خوب نیست، از چند جا شکسته فکر کنم یک ماهی باید در گچباشد.»
کوین گفت:«باشد من به جایش به گشت میروم باید کمکم به دریا عادت کنم»
مایکل گفت : «رییس فکر کردم من میتوانم جای او به گشت ساحلی بروم»
کوین خنده معنیداری به مایکل کرد و گفت: « هنوز جریان قرصی که به من دادی را فراموش نکردم مایکل.»
مایکل خندهای کرد و گونههایش قرمز شدند و گفت: «رئیس من که قبلاً توضیح دادم آن فقط یک قرص آرام بخش بود و کمی عضلات را شلمیکرد، باور کنید من از مواد مخدر استفاده نمیکنم. »
کوین خندید و گفت: « البته که همینطور است تو هم می توانی برای گشت امروز با من بیایی و شاید و هفتهٔ آینده بتوانی به جای جان اینکار را انجام بدهی»
مایکل لبخندی زد و گفت :« حتماً رئیس»
کوین تکهای ماهی در دهانش گذاشت و طعم کره و ادویه خاص ماهی را بسیار پسندید. بعد گوشی تلفن را برداشت و به منشیاش گفت : « النا میتوانی ترتیبی بدهی همه اعضای تیم در یکی دو روز آینده آزمایش خون بدهند.»