ایوب پاکذات
ایوب پاکذات
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

همراه با رفتنت

انسان همواره در حال پیش‌رفت است، مثل کرامت که نمی‌دانم چند ساعت پیش‌ رفت یا نه. آخرین شواهد مبنی‌بر آن است که دیگر او را نخواهم دید. هنوز یک روز از ندیدنش نگذشته، برای همین زود است که بگویم برای همیشه نمی‌بینمش. دیروز، غروب ناگهان چشم‌هایم سنگین شد، خوابم می‌آمد، از خوابیدن بدم می‌آید، یادم نمی‌آید آخرین باری که خوابیدم چند سال پش بود. قبل از اینکه به خواب بروم، چیزهایی پاورچین، پاورچین به من نزدیک می‌شوند،آرام‌آرام برایم لالایی می‌خوانند، آهسته‌آهسته شروع به تسخیر من می‌کنند و روی سینه‌ام رژه می‌روند، همین که به خواب نزدیک‌تر می‌شوم، شروع به نعره زدن می‌کنند، جیغ می‌کشند، شمشیر می‌کشند، می‌برند، شلیک می‌کنند..؛ بین ۱۰ تا ۱۵ سالی می‌شود که بر این مشکلم واقف شده‌ام، برای برطرف‌کردنش به پزشک، روان‌پزشک و روان‌کاو مراجعه کرده‌ام، فایده‌ای نداشت.

در بین هزاران جنگی که صورت گرفته، تنها دو بار من پیروز شدم، هر دو بارش را کنار کسی، دوستی، عزیزی، دراز کشیده بودم، دستش را در دستم گرفته، و تا صبح که چشمانش را بازکرده ، به او خیره مانده بودم. به غیر از آن دو بار، قبل از خواب رفتن، مثل فنر از جایم می‌پرم، و به سرعت از تخت دور می‌شوم. همه چیزها که به من حمله‌ور بودند، محو می‌شوند، چون می‌دانند دیگر نمی‌خواهم بخوابم، و حتی به خواب فکر نمی‌کنم... برای همین برای استراحت مجبورم از حال بروم، یا غش کنم.

کرامت

ولی دیروز غروب که احساس کردم دلم می‌خواهد بخوابم، نیروهای بیگانه تضعیف شده بودند، انگار خسته بودند و حال نداشتند. خیلی سریع خوابیدم، شیرین و دلچسب بود، فکر کنم نیم ساعتی بود که به خواب عمیقی فرورفته بودم، با صدای کرامت از آن خواب شیرین بیرون آمدم. داشت با یکی جروبحث می‌کرد. سعی کردم توجهی نکنم و از این فرصتی که بعد از سال‌ها نصیبم شده لذت ببرم، اما جروبحث آن‌ها بالاتر رفت، احتمال می‌دادم که این‌گونه فریاد زدن او ممکن است برای جلب‌توجه من و یا حمایتی که از همدیگر داریم، باشد. همچنین به فکر همسایه‌ها بودم، صدای کرامت بلند و بلند‌تر می‌شد.

کمی عصبانی شدم، از تخت بیرون پریدم، کلا از تخت‌خواب می‌پرم، یا می‌جهم??. به‌سرعت لباس پوشیدم، کمی خوراکی که برایش کنار گذاشته بودم را در جیبم گذاشتم، از خانه بیرون آمدم، سر کوچهٔ پایینی بود، از دور صدایش کردم، آهای کرامت، و دستم را به علامت چه شده و بیا تکان دادم.

یکی از بچه‌های محل که چند بار به خانه‌ام آمده بیرون آمد، او که در حال خوردن پرتقال بود از من پرسید چه شده؟ گفتم کرامت است که دادوبیداد می‌کند، نگاهی به کرامت انداخت و دستش را برای تعارف به‌طرفم حرکت داد، میوه را برداشتم و به او گفتم ممنونم. خداحافظی کرد و به خانه‌اش رفت، در این حین کرامت به‌طرف من می‌آمد.

من به‌طرف درب خانه‌ رفتم، پیش من رسید و با هم احوالپرسی کردیم، خوراکی را به او دادم. برایش آب آوردم و با شوخی تکیه‌کلام خودم را به او گفتم:

بفرما، آب تازه‌ی لوله، هنوز یک دقیقه از حاضر شدنش نگذشته.

بی‌درنگ شروع به نوشیدن کرد. همیشه مثل کسی که تشنه است آب می‌خورد. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم برای خوشحال کردن من اینگونه با اشتها آب می‌نوشد. به خانه برگشتم تا شاید چیز بهتری برای پذیرایی از او پیدا کنم، هر شب که به دیدنم می‌آید به خانه دعوتش می‌کنم. از آمدن سر باز می‌زند. حتی یک بار با حیله‌ای او را به داخل خانه کشاندم، همین‌که خواستم درب خانه را ببندم، مثل دیوانه‌ها شروع به ناله کرد و خودش را به درودیوار کوبید، با سرعت در را باز کردم، راستش از این کارش خیلی غمگین شدم، ولی خیلی زود توانستم درکش کنم. به هزار دلیل مختلف. بااین‌حال هر شب جدی او را به خانه‌ام دعوت می‌کردم. اما عادت دارد پشت در بنشیند، من هم کنارش می‌نشینم، نگاهش می‌کنم. با نگاهم به او می‌گویم دوستت دارم، و از اعماق وجودم از دیدار و آمدنش تشکر می‌کنم، او بهترین آدمی است که می‌شناسم. تنها دوست و تنها کسی است که دارم. به بهانهٔ ماساژ یا تمیزکردن، بدنش را لمس می‌کنم، نازش می‌کنم، او خوشش می‌آید، و من به بزرگ‌ترین لذت دنیا دست می‌یابم.

دیشب بعد از کمی ماساژ دادن سر و کشیدن گوش‌هایش به خانه برگشتم، غوری را از کابینت درآوردم تا برای چایی در آن آب بریزم، همین‌که روی گاز گذاشتم، صدای گام‌های سریع و گاز موتورسیکلت توجهم را جلب کرد. بی‌اختیار نگران شدم و با سرعت از خانه بیرون آمدم، دو نفر سعی داشتند کرامت را بگیرند! کرامت نگاهی انداخت، آن دو بی‌توجه به حضورم سعی در بستن ِراه فرار و به دام انداختن کرامت بودند، من که جاخورده بودم پرسیدم: شما صاحب این سگ هستید؟ جوانی که سوار بر موتور بود گفت خیر، ما وظیفه داریم او را بگیریم. چند قدم جلوتر رفتم، حلقهٔ محاصره بر او تنگ شده بود، من به کرامت گفتم بیا، نگاهی به من کرد و به‌طرفم دوید، احساس کردم می‌خواهد او را در آغوش بگیرم، ولی خیلی زود فهمید که فقط یک راه فرار لحظه‌ای هستم. فرار کرد.

از جوانی که سوار بر موتور بود پرسیدم چرا وظیفه دارید او را بگیرید؟

پاسخ داد: سه روز پیش، چند کوچه آن‌طرف‌تر، سگی به زنی حمله کرده، به همین عنوان ما از طرف شهرداری وظیفه داریم تا سگ‌های ولگرد این منطقه را جمع‌آوری کنیم. پرسیدم آن‌ها را می‌کشید؟ پاسخ داد: نه، به جایی دور‌تر منتقل می‌کنیم. به او گفتم این سگ هر شب بهم سر می‌زند، به غیر از او کسی را ندارم. نگران بودم و کلمات بی‌اختیار از زبانم خارج می‌شدند، هیچ عکس‌العملی به حرف‌هایم نشان نداد، یادم نبود که حرف‌هایم بی‌معنی هستند، یادم رفته بود که خودم بی‌معنی هستم، یادم نبود که فقط در کرامت زنده بودم، و کرامت بی‌معنی، مضر و زیادیست. از آن جوان بخاطر توضیح دادن و حرف زدن متینش تشکر کردم.

به خانه برگشتم، سریع لباس‌های بیشتری پوشیدم، آخرین شال بافتنی که برایم مانده بود را دور گردنم پیچاندم و برای پیداکردن کرامت راهی کوچه‌ها شدم، خیلی زود کرامت را دیدم؛ کنار تیر برق لم‌داده بود.

به او گفتم می‌خواهند تو را ببرند، ممکن است به تو سم بخورانند، ممکن است تو را بکشند، حداقل امشب باید بیایی خانه. شال را از گردنم درآوردم، حلقه‌ای درست کردم تا دور گردن کرامت بیندازم، به من اعتماد کامل داشت، بااین‌حال مقاومت می‌کرد، او را به زور روی زمین خواباندم، به حالت تسلیم دراز کشید و پاهایش را بالا داد، باید او را به خانه می‌بردم، شال را دور گردنش انداختم، ولی بازهم مثل دیوانه‌ها زوزه کشید و دست و پا می‌زد، او می‌کشید و من می‌کشیدم، شال را از گردنش جدا کرد، نمی‌توانستم ادامه دهم، همین‌جوری‌اش هزار زن عزادار برای دیدن بدن بی‌جان بچه‌هایشان پشت چشم‌ها و دماغم ازدحام کردند و همدیگر را هُل می‌دهند، همین‌جوری‌اش هزار مرد زخم‌خورده و کمر شکسته از رفیق‌هایشان گلویم را می‌فشارند، همینجوری‌اش.. توان ادامه دادن نداشتم، شالِ آبیِ دست‌باف را به طرف سطل آهنی پرتاب کردم و به طرف خانه برگشتم که همان موتور سیکلت را دیدم که از دور منتظر نتیجهٔ تلاشم مانده بود و حرکت کرد....

هر جور بود خودم را به خانه رساندم، لشکری از من بیرون آمد....

کرامتسگایوبزیباشهرشریف آباد
از عمق اقیانوس کابوس‌هایم به سطح شنو می‌کنم، تا ناشنیدنی‌هایم را برای هیچکس‌ که خودم باشم، بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید