گرچه دوست داشتم بخندانمت، بخندانمشان، بخندانم، اما بغضی که خفهام کرده، میگریاندم؛ منزجرم میکند، راندهام میکند، از بودن.
سالها پیش وقتی در جمعی بودم و امکانش بود، روی منبر میرفتم، برای اینکه اشتیاق زیادی داشتم زیباترین احساسهایی را که پیدا کردهام یاد دیگران بدهم، خاطرات تلخم را جوری تعریف میکردم که شنوندگان از خنده روی زمینغلت میزدند؛ هر جا میتوانستم از معنای دوستی میگفتم؛ و دستهایم را بهعنوان معجزه نشان میدادم، تا به حرفهایم ایمان بیاورند.
حالا مهم نبود که برای انتقال خندههای زلالی که در کلماتم بود، چه دردها کشیده بودم، چه سالهایی را با زخمهایم در چاههای عمیق درک نشدنهایم، گریه کرده بودم. اصلاً راستش را بخواهی، دست خودم نبود که هر جا میرفتم رفتارهایم برای دیگران عجیب و باورنکردنی بود. بلد نبودم برای بهدستآوردن یک زندگی، نادیدهگرفتن دیگران یا دیگر چیزها، یا همان خودبینی چقدر میتواند مفید باشد. اینگونه میشد که گاهی در ارتباطاتم آدم خوبی به نظر میرسیدم.
.............................................................................................
بارها تمام آدمهایی را که میشناسم مرور کردم، گشتم، کسی نبود که بخواهم برای خداحافظی پیشش برم، با او تماس بگیرم، یا نامهای برایش بنویسم. رفیق یا دوستی وجود نداشت، آدمهایی که اسم آنها را رفیق گذاشته بودم، همانهایی بودند که در این ده سال، زهر به من تزریق میکردند، خندههایم را در سیاهی، با سیاهی، خنجر میزدند؛ وقتیکه من در خواب اعتماد خوابیده بودم. منتظر مرگ من بودند، سیستم فکری زلالی که داشتم، برایشان مثل دشنام بودم، وجودم آنها را عصبانی میکرد، همانطور که در روزهای سختشان، همراهشان بودم، آنها نیز بیکار ننشسته بودند.
چه بسیار با قلبم دستهایشان را فشردهام، و با تمام سلولهای وجودم، به آغوششان کشیدهام؛ و ناگزیر اکنون مثل کهنهای نجس، دور انداخته شدم. وجود من، باطن و حقیقت کثیفشان را نشان میداد. فکر میکردم میتواند برایشان مفید باشد، اما حقیقت همیشه تلخ است، برایم مضر بود. آنها یک کشور بودند، و من تنها یک آدم ساده که دلش را کف دستش گرفته بود تا با آنها دوست شود.