خانواده ی جنگ زده به سمت شیراز رفتن من شیراز متولد شدم (قسمت) سه سالم بود که رفتیم تهران (زندگی و تلاش)، راستش اصلا با اونجا حال نمیکردم و حس میکردم آدم های جالبی نمیتونم پیدا کنم ، اونجا آدم ها خونگرم و ساده نبودن هم سن و سالام هم که باید بگم خیلی لوس بودن و من بعد از چند سال نتونستم عادت کنم ، تنها دو صحنه از اون چند سال زندگی در تهران رو دوست داشتم :
۱. رو به روی کوچه ی شهید جبلی یه پیرمرد مغازه ی خیلی کوچیک داشت ، برای ورود به اون مغازه باید چند پله به سختی میرفتی پایین و چون خیلی تنگ و کوچیک بود فقط دو بار رفتم ، بیشتر وقت ها میگفت نیا دخترم چی میخوای خودم برات میارم ، اون اخریا که میرفتم پیشش میگفت تیله یا قلک؟ ( خودش دیگه میدونست واسه همین دو تا میرم فقط ) کاش من و ببخشه که یک روز اینقدر اذیتش کردم و هولش کردم سرش خورد به یه میخ که تو مغازه بود و خون اومد ، فکر کنم دیگه تو این دنیا نیست ولی تو ذهن من همیشه میمونه
۲. خوندن اهنگ نامجو کنار مامان و بابا تو ماشین , با صدای بلند و رفتن به سمته بام ، ( ای ساربان کجا میروی، لیلای من...)
صحنه ی دیگه از تهران نیست که بگم دوست داشتم
هفت سال ام بود و برگشتیم شیراز ( اشنایی با شهرم)
اما بابا رفت چین ، از شدت وابستگی تو طول اون یک سال مدام دکتر بودم و یک روز دکتری که فامیلیش امامی بود گفت مشکلی داری تو زندگيت؟ مثلا غصه یا استرسی داری؟ جواب ندادم مامانم جواب داد فکر کنم چون پدرش پیشش نیست حالش خوب نیست ، دکتر گفت این مشکل معده فقط مربوط به خوراکی نیست و باید حالت رو هم خوب کنی اون صحبت ها تاثیری رو من نداشت، حالم رو خوب کنم؟ ممنون منتظر بودم بگی. یه روز وسط راه حالم بد شد و نمیگم چیا گذشت بهم ، رفتیم سرم بزنم بابا زنگ زد باهام حرف بزنه همین که گفتم بابا بغض نذاشت حرف بزنم و فقط گوش دادم ..بابا گفت اینجوری نمیشه باید بیاید همینجا ،هشت سالم بود رفتیم چین، (رویا) صادقانه تا دو سال اول اصلا نمیتونستم با محیط کنار بیام همهی قلبم ایران بود، البته همه ی کسانی که مهاجرت میکنن معمولا دو سال زمان میبره عادت کنن و بپذیرن محیط رو ، بعد از دو سال متوجه شدم من دیگه آدم ایران رفتن نیستم ، حالا دیگه رفیق خوب داشتم و محیط عالی و همه چی مورد رضایت بود ، بهترین دوران زندگیم داشت سپری میشد
تا اینکه یه اتفاق بد که بخوام خلاصه بگم = ( درگیری با حکومتی ها و پرونده سازی) حالا دیگه ۱۲ سال دارم و باید بریم یک کشور دیگه ، به خواست خودمون نبود مجبور بودیم . روز اول، رسیدم به مالزی جایی بود که قبلا اومده بودیم و اصلا علاقه ای نداشتیم ، مجبور بودم خودم رو عادت بدم
ولی برای رها شدن از افسردگی هیچ تلاشی نمیکردم ، اسم اون روزامو میذارم (نفرت و عادت) از ایران و ایرانی هم متنفر شده بودم، دیگه هیچ احساس تعلقی به ایران نداشتم و هیچ علاقه ای به پیدا کردن دوست ایرانی هم نداشتم. اگر میتونستم هویتم رو عوض میکردم=] تا اینکه با چند دوست ایرانی آشنا شدم اصلا دوست نداشتم وارد رفیق بازی بشم و از غار تنهایی بیرون بیام ولی خب اونا من و ول نمیکردن ،عجیبه! یه آدم بی حوصله و عصبی رو میخواستن چیکار؟ . وقتی میگفتن بریم بیرون اولین نفری که میگفت نه من بودم اصلا توجه نمیکردن به مخالفت هام ، وادارم میکردن بیرون برم باهاشون، ورزش برم ، در یک کلمه "زندگی کنم" با یه لبخند تلخ نگاشون میکردم و فکر میکردم :چه تلاش بی فایده ای! این تلاششون بی فایده بود؟ نه ! من رو نجات دادن ، مثل چند تا فرشته وارد زندگیم شده بودن .. و اما حالا بعد از گذشت پنج یا شاید شیش سال ما دوریم ولی هر طور که شده تو زندگیم نگهشون میدارم من عاشق ایران و ایرانی شدم از مرحله ی بعد زندگیم خبر ندارم تا اینجایی که هستم رو نوشتم، و یک چیز رو متوجه شدم ایران, مطلق آدم های خوب و مطلق آدم های بد نداره و تنفر از وطن بی معنیه...