صدای زنگ تلفن ترتیب مغزم را میدهد. دستم را بیخودی طرفش دراز میکنم، تا قبل از این که مغزم روی تخت ولو شود، صداش را کم کنم…؛میرود وی پیغام گیر…؛ کیوان است. میخواهد بداند خانه هستم یا نه. جواب نمیدهم. سرم را که از روی بالش بلند میکنم، تازه میفهمم چه قدر سنگین است از لا به لای بخار توی سرم، به ساعت میز نگاه میکنم. ساعت ده است یا یازده یا دوازده؟ چه اهمیتی دارد؟ سعی میکنم دیشب را به خاطر بیاورم
و چه عجیب است این ته دل که وقتی چیزی را ازش بخواهی به همان طرف می کشاندت، که وقتی چیزی را ازش تمنا می کنی به همان سمت می چرخاندت، که اگر از ته دل احساس کنی تنهایی، که اگر از ته دل بخواهی دوستی را، دوستی که فقط مال خودت باشد که مثل خودت نباشد .
معرفی کتاب "احتمالاً گم شده ام" نوشته سارا سالار را در آوانگارد بخوانید.