طرح داستان شاه، بیبی، سرباز بیشباهت به رمان باباگوریو نیست. نابوکوف خود دراینباره نوشته است: «این طرح داستانی اساساً ناآشنا نیست. راستش میترسم آن دو بزرگوار، بالزاک و درایزر، مرا به تقلید محض متهم کنند، ولی قسم میخورم آن زمان خرتوپرتهای مضحکشان را نخوانده بودم». نابوکوف سرگذشت جوانی به نام فرانتس را روایت میکند که تمام عمر خود را در شهری کوچک سپری کرده است و حالا در سودای درآوردن سری بین سرها از محیط خود خارج میشود و به برلین میرود. او در برلین از حمایتهای یکی از خویشان مادرش بهره میبرد، مردی میانسال و ثروتمند که با همسر جوان و جذاب خود زندگی میکند. فرانتس دلبستۀ همسر این مرد میشود و هر روز بیش از پیش سادگی و صداقت خود را از یاد میبرد. او دنیایی را که در آن بالیده دوست ندارد، گویی در واگن درجه چندم قطاری سوار باشد که مردمان آن سر و شکلی عجیب و ناخوشایند دارند. او به واگنهای درجه دو و درجه یک میرود و بلافاصله حالش جا میآید، بهای این تغییر هر چه هم که باشد اهمیتی ندارد: «همین موقع مأمور قطار که میگشت و سرکشی میکرد از بلاتکلیفی نجاتش داد. فرانتس مابهالتفاوت داد و بلیتش را یک درجه بالاتر برد. تونل کوتاهی با تاریکی پرسروصدایش گوشش را کر کرد. باز همهجا روشن شد اما مأمور قطار غیب شده بود»
مروری بر رمان شاه، بیبی، سرباز اثر ولادیمیر نابوکوف را در آوانگارد بخوانید.