یک سال بعد....
خب امشب برگشتم و میخوام بگم چقدر ما ادما زندگیمون یهو عوض میشه؛بیستو هشتم مهر تولدم بود و اره رفتم۲۴...
ساعت هشت شب؛هوای سرد بیرجند و تیغی که تو دستم بود و منی که ذهنش فقط بهش میگفت تمومه؛همه چی تمومه...
فشاری که روم بود و بچه ها که حیران دورم می چرخیدن..امبولانس؛و بیمارستان و بستری در بخش روانی...
بخش روانی؛بخش روانی روانی روانی روانی
مردم اون شب من.
اما زنده مونده بودم ولی هر لحظه اونجا بودن یعنی مردن.
میخوام بگم وقتی اومدم بیرون هنوز هوا سرد بود؛بارون زده بود.
اما عایشه میخواست زندگی کنه
داشت ویولن میزد؛اره ویولن .
اون دو شب تو ذهنمه و نمیره اما میتونم ذهنمو رنگ رنگی کنم؛میتونم نفس بکشم و میتونم ادامه بدم
برای هر کدوم از ما شرایط قطعا فرق میکنه اما حرف اینه که ما فقط یه بار میتونیم زندگی کنیم و این دنیارو حس کنیم؟
چی نگه داشته مارو؟من تا به الان برای خودم چیکار کردم؟
میخوام زندگی کنم.