سه سال میشه که 30 دی، حوصله هیچکس و هیچی رو ندارم. یاد اون روزای نحسی میوفتم که دعا میکردیم رضا رو زنده بیارن بیرون. اواخر راضی شده بودیم که فقط مفقودالاثر نشه! امسال تصمیم گرفتم هر طور شده برم سر کار ولی با تاخیر. اول برم تو یه کافه تا یکم آرامش پیدا کنم، بعد بدون عجله برم اداره. توی کافه بودم که یکی از بچههای دوران راهنمایی و دبیرستان گفت مادر رضا نظری(یکی از آتشنشانهایی که تو حادثه پلاسکو شهید شد) جلوی پلاسکو شمع روشن کرده. فورا اومدم بیرون و یه موتور کرایه کردم تا سریع برسم. یه شاخه گل خریدم و رفتم. باورم نمیشد! مردم اینقدر راحت از کنار عکسها رد میشن و توجهی نمیکنن. مادر رضا رو دیدم، مگه یه آدم تو سه سال چقدر میتونه شکسته شه؟ دلش خون بود از بنیاد شهید. دلش خون بود از دادگاه. گفت: "بعد سه سال پیگیری رفتیم دادگاه، مقصرینِ قضیه اونقدر گردن کلفت تشریف دارن که نیومدن دادگاه! بنیاد شهید هم پروندهی مجردها رو بسته و هیچ حقی بهشون تعلق نگرفته."
[البته بعضیا عذرشون برای نیومدن به دادگاه کاملا موجهه، تایید صلاحیت شدن و درحال آمادگی برای ورود به انتصابات مجلس شورای اسلامی(!!!) هستن]
رضا و همکارانش جونشون رو بخاطر ما کف دستشون گذاشتن. مادرهاشون یک عمر با خون دل اونا رو بزرگ کردن و چقدر آرزو داشتن... اون همه وعده و وعید رو مسئولین فراموش کردن، همچنان آتشنشانها از حقوقشون مالیات کسر میشه و سختی کار بهشون تعلق نمیگیره! ما مردم هم جریان پلاسکو رو یادمون رفت. یه تشییع برگزار کردیم و از روز بعد پیچیدیم جلوی ماشین آتشنشانی و منتظریم تا به رسم هر سال، چهارشنبه سوری رو برای آتشنشانها جهنم کنیم!
توی مملکتی زندگی میکنیم که تا پای یه آغازاده یا مسئول وسط نباشه، صدای کسی به جایی نمیرسه.
کاش بین مسئولین، یکیشون یه فرزند آتشنشان داشت! البته تقصیری ندارن. نیازی به مشاغلی مثل آتشنشانی ندارن و طفلکیا اونقدر درگیر بساز بفروش و رانت هستن که فرصت ندارن به مردم فکر کنن.