قصه دوست دارم. قصههای کلاسیک را بیشتر. قصههایی که پایان خوش دارند. از آن جنس پایانهایی که به خودت دست مریزاد میگویی، مینشینی کنج و با لبخند به آنچه که گذشت، آنچه که گذراندی، آنچه که بر تو گذراندند، میخندی و میگویی دیدی شد. دیدی تونستم قصهام را بنویسم.
قصههای کلاسیک با پایان خوش را دوست دارم؛ از همان جنس قصههایی که در پایانش کلاغها به خانههایشان میرسند. از آن جنس قصههایی که هیچ دستی در حسرت گرمای دست دیگر نمیماند. هیچ قلبی سرد نمیشود. هیچ چیزی تنها «خاطره» باقی نمیماند، هیچ خاطرهای «برای سالها پیش» نمیشود، هیچ بوی عطری آدمی را به سیاه چاله خاطرهها نمیاندازد و قرار نیست پاییز دل آدم را بلرزاند.
قصه کلاسیک با پایان خوش را دوست دارم. از همانهایی که دوست نداری لحظات نابش تمام شود، به سر آید.
از همانهایی که میخکوبت میکند. از همانهایی که ذوق تعریف کردنش تمامی ندارد. از همانهایی که خوشیهایش بیشتر از ناخوشیهاست. بوسههایش بیشتر از اشک است و خندههایش بیشتر از بغض و گریه.
از همان قصههایی که همه چیز بالاخره سر وقتش، میشود. همانهایی هر کسی مزد صبرش را میگیرد.
از آن قصههایی که آدمِ بدِ ماجرا، همان ستمکار بدشگون، سینه چاک قدرت و ضحاکان مار دوش میسوزند و دود می شوند.
قصه دوست دارم و کلاسیکش را بیشتر.از همانهایی که آن «کور سوی امید» را در دلها زنده نگه میدارد. از همانهایی که باور میکنی اگر امید داشته باشی، یک چیز خوبی پیش میآید.
میدانی جانم، زندگی به همهمان یک «قصه کلاسیک با پایان خوش» بدهکار است. از آن جنس پایانها که باورش سخت است. میدانی جانم ای کاش قصه کلاسیکمان را میشد نوشت. ای کاش میشد قصه این روزهای غم و اندوه را دوباره از نو نوشت با پایانبندی خوب، که فریاد بزنیم «زنده باد امید»
ای کاش همهمان نویسنده قصههای کلاسیک بودیم. ای کاش روزی که قرار بود پا به این دنیا بگذاریم، از همهمان میپرسیدند که قصه دوست داری؟ ای کاش رتق و فتق امور به دست آنهایی میافتاد که بلد باشند قصه خوب بگویند تا دیگر جدایی و غمی نباشد، دستی سرد و هیچ «دوستت دارم»ی بی پاسخ نماند.
کاش قصههای خوب، سهم همهمان باشد. از آن جنس قصههایی که ته دلت قرص میشود و دستت را روی زانو میگذاری و با خودت میگویی این باید قصه من باشد.
کاش قصه ها، واقعیت داشتند.