میخوام یه داستان براتون تعریف کنم. داستان یه پسر که عاشق دنیا بود. با اینکه همیشه تو خودش بود و یه جورایی از اون "درونگرا" ها محسوب میشد ولی به همه از ته دلش عشق می ورزید. بعد از متحول شدنش یاد گرفته بود به همه خوبی کنه. شاید در ظاهر نه، ولی از تک تک لحظاتش با بقیه لذت میبرد.
یه روزی از روزا که آقا پسر قصه ما داشت توی اینترنت میچرخید، ناخودآگاه، زد روی یه لینک و با خوندن متن توی اون صفحه، فهمید کل دنیا با باورهاش موافق نیستن. در حقیقت، یه بخش کوچکی از دنیا، باورهاشون باهاش مشترکه که اونا هم یسریشون انقدر توش افراطی عمل میکنن که (ببخشیدا) شورشو در آوردن.
اون بچه شروع کرد عقاید خودشو زیر سوال بردن. با کمک بقیه و خوندن نظریه های مختلف، از تناسخ گرفته، تا انواع تئوری های توطئه؛ آقا پسر قصه ما فرو رفت توی اعماق فکر خودش و سعی کرد تیکه های پازل آفرینش رو بذاره کنار هم تا بتونه درک درستی از چیزی که داره کنارش اتفاق میفته پیدا کنه.
اما آخرش...
خب، بذارین اینجوری بگم، آقا پسر قصه ما توی باورهاش غرق شد. تیکه های ناقص رو کنار هم میذاشت تا بتونه پازلی رو کامل کنه که هیچکس تا حالا نتونسته و این بهش حس قدرت میداد؛ ولی از یه زمانی به بعد...
خب، وقتی کلی از بخش های مغزتو بذاری تا بتونی حقیقتی رو که هیچوقت پیدا نمیشه رو پیدا کنی (حتی نتونی بهش نزدیک بشی) معلومه دیوونه میشی! نه؟!
این باعث نمیشه از حقیقت فرار کنی و همه چیو زیر سوال ببری؟
همه چیز، قابل زیر سوال بردنه. حتی من و خودت. سندرم ترومن، نظریه مغز در خمره. همه چی یه جکه خنده داره! هیچی تو این دنیا معنی نداره! به درک! فقط لذت مهمه :)
تازه؛ شنیدم اگه بمیرم دولت هزینه کفن و دفنمو میده! هو هو! چی از این بهتر:)
امضاء: دارکیشن، نیمه تاریک من:)