عربستان سعودی، ایران، عراق، سوریه، افغانستان
۱۳۵۷-۱۳۵۹
مثل ساتورن، انقلاب فرزندانش را می خورد.
- ژاک مله دوپن، ملاحظاتی در باب ماهیت انقلاب فرانسه (۱۱۷۲)
در سال ۱۳۵۷ دو انقلاب اسلامی رخ داد- یکی که سرخط خبرهای جهان شد و کوچکترین جزئیاتش مورد بررسی قرار گرفت، و دیگری که تقریباً بیهیچ سروصدایی به وقوع پیوست. یکی ناگهانی بود و پیشرفت را معکوس و قرنها تاریخ را رد کرد، و دیگری آرام بود و تعصب سلفی را بازور گسترش داد. هر دو، کشور زادگاهشان را دگرگون کردند و سپس دههها در عالم اسلام و جهان عرب موج تاریکی و سرکوب به بار آوردند.
صبح 19 دی 1358، عربستان سعودی بزرگترین اعدام تاریخش را انجام داد. شصتوسه زندانی را آوردند و درملأعام جلوی تیغ پولادین نظام قضایی عربستان گذاشتند، چنانکه رسم این سرزمین بود. شصتوسه سر به خاک غلتید. هیچ بخشایشی برای جهیمان و پیروانش در کار نبود. زنی که در تدارک غذا و وسایل کمک کرده بود به دو سال حبس محکوم شد. پسران زیر سن قانونی را به یتیمخانه فرستادند. مراسم بریدن سر بهطور همزمان در هشت شهر برگزار شد. آل سعود میخواستند نشان دهند که بر کل کشور کنترل دارند، چون همزمان با سرکوب شورش در مسجدالحرام، با چالش جدی دیگری روبهرو شده بودند: در استان نفتخیز شرقی.
از چهارم آذر، روز پنجم محاصرۀ مکه، صدها نفر به خیابانهای قطیف، سیهات و صفوی ریخته بودند. شعار «مرگ بر آل سعود» سردادند؛ بانکی خارجی را غارت کردند و راه یکی از تأسیسات نفتی مهم را بستند. نفت و دین دو اهرم قدرت و ستون مشروعیت آل سعود بود، و انگار هر دو داشت از دستشان خارج میشد. مرزهای استان را بستند و خطوط تلفن را قطع کردند. حکومت بخشی از گارد ملی را از مکه خارج کرد و به شرق فرستاد. بنا به گزارشها، بیست هزار سرباز به سمت منطقه حرکت کردند تا اعتراضها را سرکوب کنند. ابتدا درگیری و سپس جنگ درگرفت. خودروهای نظامی به آتش کشیده شد و به سمت تظاهرکنندگان گلولۀ نظامی شلیک شد. تا نهم آذر، بیشتر ناآرامیها خوابیده بود، ولی بیست معترض کشته شدند.
اعتراض در استان شرقی بیسابقه نبود، ولی کمتر کسی میدانست که در اوایل کار شرکت نفت عربی-آمریکایی (آرامکو) صدها کارگر در اعتراض به شرایط سخت کارشان شروع به شورش کردند. دهههای ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ عصر سیاست ورزی چپ ملیگرا در جهان عرب بود، و پادشاهی عربستان سعودی هم بینصیب نماند. در سال 1332، سیزده هزار نفر از پانزده هزار کارگر عربستانی آرامکو دو هفته اعتصاب کردند، تا همکارانی که به خاطر تلاش برای تشکیل اتحادیه دستگیرشده بودند آزاد شوند. کتابخانۀ قطیف پر از آثار کلاسیک چپ جهانی بود، ازجمله آثار کارل مارکس. جزوههای کمونیستی که بر ضد خانوادۀ سلطنتی بود، با نشان داس و چکش، دستبهدست میچرخید. حکومت عربستان، با کمک آرامکو، این جنبش را سرکوب، شورشیان را زندانی و رهبران را تبعید کرد. یکی از آنها ناصر السعید، رهبر اتحادیۀ خلق شبهجزیرۀ عربستان، بود که در سال 1335 به بیروت فرار کرده بود. وقتی جهیمان و افرادش مسجدالحرام را تسخیر کردند، السعید آن را قیام مردم خواند. چند هفته بعد، به طرز مشکوکی در بیروت ناپدید شد، و برخی گزارش کردند که مقامات سعودی او را گرفتند و کشتند.
هنگامیکه در سال 1358 شهرهای استان شرقی به پا خاستند، اعتراضشان همچنان به بهرهکشی و تبعیض بود، ولی مشارکت حزب کوچک کمونیست سعودی و چند گروه چپ باقیمانده به این معنی نبود که این جنبش صرفاً جنبشی کارگری است: همگام باحال و هوایی که کل منطقه را درمینوردید، این قیام هم بهوضوح مایههای مذهبی داشت. اکثریت استان شرقی شیعه بودند، و بااینکه مردم منطقه روی طلای سیاه نشسته بودند و اکثریت نیروی کار استخراج نفت را تشکیل میدادند، در مدرنسازی سریع کشور ازقلمافتاده و در فقر و مشقت به سر میبردند. شاید تنها وجه اشتراک جهیمان و شیعیان خشمی بود که از فساد سلطنت داشتند. ولی جهیمان و افرادش، در مقام وهابی دوآتشه، از هموطنان شیعۀ خود هم متنفر بودند. در توحید مطلق عبدالوهاب، اهل تشیع کفاری بودند که رهبری خلفا، صحابۀ پیامبر، را نپذیرفته بودند. تقدیس امامان و زیارت قبور شیعیان هم حکم بتپرستی داشت. وهابیت همچنان از اساس ضد شیعه بود؛ روحانیان عربستان به صدور فتواهایی ادامه میدادند که در آنها شیعیان کافر دانسته میشدند و حتی برای هر شیعهای که اسلام سنی را نپذیرد حکم قتل صادر میکردند. شیعیان عربستان با چند لایه تبعیض دستوپنجه نرم میکردند: شهرهایشان کمترین امکانات را در کشور داشت؛ در دربار، وزارتهای حساس و امور دیپلماتیک جایی نداشتند؛ امکان ارتقا در مشاغل دولتی و حتی آرامکو را نداشتند؛ اجازۀ ساخت مسجد جدید به آنها داده نمیشد و اجرای هرگونه آیین مذهبی در ملأ عالم برایشان ممنوع شده بود. ولی شیعیان عربستان دیده بودند که قدرت مردم در ایران به کجا رسیده بود و با الهام از تهران، و کمی تحریک ایران، به خیابانها ریخته بودند تا حق بیشتری طلب کنند. حکومت عربستان پس از سرکوب اعتراضها تلاش کرد خواستههایشان را پاسخ دهد و پروژههای برقرسانی و سیستم فاضلاب بهتر افتتاح کرد. ولی شیعیان عربستان همچنان «دیگری» و نامسلمان دانسته میشدند.
آل سعود این بهسختی توانست مشروعیت خود را از این چالش دوقلو نجات دهد. میدانستند که برای حفظ قدرت خود حالا باید به قولی که در بحران جهیمان به روحانیت داده بودند وفا کنند. هنگامیکه از وزیر کشور، ملک نایف، در یک کنفرانس خبری در دیماه 1358 پرسیده شد که آیا عربستان هرکسی که ریشش بلند باشد را به جرم افراط مذهبی سرکوب میکند؟ خندهاش گرفت و گفت: «اگر این کار را میکردیم که الآن بیشتر مردم عربستان در زندان بودند». حتی قبل از حملۀ مکه، ملک نایف به شکایتهای شیخ نابینا در ناچیزترین امور تن میداد. بن باز از «نقض اخلاق اسلامی» در ریاض شاکی بود، از زنان خارجی که درملأعام غذا میخوردند، از مسیحیانی که صلیبِ آویزان از گردنشان پیدا بود، از موسیقی غربی که در فروشگاهها شنیده میشد، و از بازی فسادانگیز فوتبال دستی که آدمکهایش بتپرستانه بود. دستور فوری برای رسیدگی به شکایتهای بن باز صادر شد - ولی فقط در ریاض و استان نجد.
بهرغم سختگیریهای مذهبی که آل سعود از آغاز شکلگیری کشور به این سرزمین تحمیل کرده بود، بسیاری از مردم همچنان حس میکردند که هرسال مدرنیته و آزادیها بیشتر میشود، هرقدر هم که کوچک. شل و سفت کردنهای بین علما و ملوک همیشه وجود داشت و بسته به شخصیت حاکم و رابطهاش با روحانیت عوض میشد. موفقترین ملک در قبولاندن خواستههایش به روحانیت ملک فیصل بود که از سال 1343 تا به قتل رسیدنش در 1354 حکومت کرد. او بود که تلویزیون و تحصیل دختران را علیرغم مخالفت روحانیان وارد کشور کرد، و افراد متخصص در امور دینی را به بحث و متقاعد کردن آنها میفرستاد. این متخصصان اغلب از اعضای اخوان المسلمین سوریه یا مصر بودند که از سرکوب در کشور خود فرار کرده و عربستان آنها را برای مهارت در ساختن حکومتی مدرن با آغوش باز پذیرفته بود- بیشترشان مهندس بودند،ولی تدریس هم میکردند و مدام در مدرسهها و دانشگاههای عربستان در گردش بودند.
ملک فیصل، رنجور و معتقد، با مادری که فرزند ابن عبدالوهاب بود، بیشتر وقت خود را در خانۀ پدربزرگ و در مشارکت در مناظرههای دینی میگذراند، و «اصول دین و معارف شریعت را بنا به سخنان ابن عبدالوهاب پذیرا شد». پدرش، ملک عبدالعزیز، فیصل را «پسر خانوادۀ آل الشیخ» مینامید. هیچ ایراد اخلاقی بر ملک فیصل وارد نبود، پس میتوانست آن جنبههای مدرنیته که به صلاح کشورش میدید را دستچین کند. اتفاقهای سال ۱۳۵۸ جرئت چنین کاری را از نوادگانش گرفت و حالا سلطنت بر قوای دین سجده میکرد. جهیمان مرده بود، ولی رسالتش زنده بود. اثرش فوری بود و در استانهای خارج نجد بسیار احساس میشد، همانجاهایی که بن باز بسیار تلاش کرده بود که تربیت درست وهابی را پیاده کند.
مجریهای زن را از تلویزیون بیرون کردند. روزنامهها باید صورت زنان را در عکسهایشان با ماژیک سیاه میکردند. مقامات با استخدام زنان هم مقابله کردند، که همیشه روی کاغذ ممنوع ولی در عمل نادیده گرفته میشد. حتی شعبههای شرکتهای خارجی در عربستان هم مجبور به اخراج کارمندان زن شدند. آن چند سینمای دوزاری هم که در جده بود تعطیل شد. بیشتر کلوپهای ساحلی حومۀ جده هم تعطیل شدند، که مشتریانشان هم سعودی و هم خارجی بودند. اجراهای فیروز در رادیو و تلویزیون دیگر پخش نشد. پلیس دینی شروع کرد به برقراری دقیق وقت نماز، با به رخ کشیدن شلاق و حقانیت. این پلیسها، که کمیتۀ امربهمعروف و نهی از منکر نام داشتند، حالا پولهای هنگفت دریافت میکردند، دریافتی برای ارضای نفس مردان کوچکی که هیچ کاری بلد نبودند ولی حالا میتوانستند اخلاقیات مثلاً والای خود را به سر دیگران بکوبند. با ماشینهای جیامسی نو و بزرگشان ویراژ میدادند و از خودشان قانون تعیین میکردند و هر جا میرفتند مردم را به دلهره میانداختند. بهقدری احساس قدرت میکردند که اگر از خانهای صدای موسیقی میشنیدند، بهزور وارد خانۀ مردم میشدند یا از نردههای بلند باغها بالا میرفتند.
در مکه، این مردها تا مرز درگیری فیزیکی با شاگردان دوست سامی، شیخ صوفی المالکی، هم رفتند. هنوز هم حلقۀ دینی خود را داشت که چیزی غیر از مکتب حنبلی اسلام تدریس میکرد. افراطیهای کمیته میخواستند از شرش خلاص شوند، پس پادشاه یواشکی از او خواست که حلقههایش را در خانه تشکیل دهد.
وقتی جمال خاشقجی در سال 1361 به جده برگشت، بعد از شش سال تحصیل در دانشگاه دولتی ایندیانای آمریکا، متوجه تغییر در کشورش شد. این مرد جوان بلندقد با چهرۀ شاد و گرد، در اصل اهل مدینه بود. در دبیرستان بسیار دیندار شده بود و مجلههای چاپ مصر دربارۀ اسلام را میخواند. وقتی ایرانیها نوارهای خمینی را به کشور خود قاچاق میکردند، جمال نوارهای سخنرانان آتشین مصر را در مغازههای جده به دو سه ریال سعودی میخرید. آرمانگرایی بود در کشوری که نه جامعۀ مدنی داشت و نه سیاست، و حس میکرد در اقلیت است. مسجد رفتن بهطور منظم هنوز برای جوانها ضایع حساب میشد، بهویژه در شهرهایی مثل جده. رفتن به مسجد برای نماز جمعه هنوز بهاجبار پدر بود. ولی وقتی جمال، با زن و فرزندش، برگشت، متوجه شد که تعداد مسجدها زیاد شده، و همگی پُر. جداسازی زن و مرد، که در فضاهای عمومی بهشدت اجرا میشد، حالا به درون خانهها راه پیدا کرده بود، به درون خانوادهها. پیش از رفتن به آمریکا، هیچکس با نشستن دور میز شام کنار خالهها و عمهها و اقوام مؤنث مشکلی نداشت، زنها حجاب نداشتند. پس از برگشت، اقوام درجهدو تفکیکشده مهمانی میگرفتند. درون هر خانه، دستکم یک نفر در حال تبلیغ و ترویج صحوه، بیداری اسلامی، بود. در سال 1360، ملک خالد صحوه را واکنش درست به اشغال فرهنگی، اقتصادی و نظامی ملت مسلمان کشورش خواند. «صحوۀ مبارک»، به قول آل سعود، راه پیشرفت بود و مشکلات امت مسلمان تنها از راه اسلام حل میشد. جمال کمکم با اعضای اخوان المسلمین رفاقت کرد. گوش دادن به موسیقی را کنار گذاشت. ولی دلش نمیآمد صفحههای گرامافونش را بشکند و آنها را به دیگران بخشید.