پاکستان
۱۳۵۹-۱۳۶۷
به غرب رفتم،
اسلام بود و مسلمان نبود؛
به شرق بازگشتم،
مسلمان بود و اسلام نبود.
محمد عبده، فقیه مدرنیست قرن ۱۹ میلادی
تابستان سال ۱۳۶۶، سنیهای پاکستانی به نواحی قبیلهنشین مرز افغانستان رفتند و هموطنان شیعۀ خود را کشتند. بعد شیعهها سنیها را کشتند. حدود دویست نفر کشته شدند. خشونتها پیامد شورش مردمی یا دعوای قبیلهای نبود. پیامد جنگ بین ملتها هم نبود، مانند آنچه بین ایران و عراق در جریان بود. آن دو همسایه حالا هفت سال بود که با یکدیگر در جنگ بودند، ولی شیعیان عراق وفادارانه زیر پرچم کشور خود علیه ایران مبارزه میکردند، و ماجرای تنش بین ایرانیان و اعراب تازه جنبۀ فرقهای پیداکرده بود. نه، خونریزی در پاکستان نخستین حملۀ برنامهریزیشده، تحت حمایت حکومت، توسط یک گروه شبهنظامی فرقهای علیه فرقهای دیگر بود، نخستین بار در تاریخ امروزی جهان اسلام. قتلهای فرقهای از بذر انقلاب ایران و برخورد آن با وهابیت سعودی زاده شد، باکمی تحریک متعصبانۀ ضیا الحق، که به مدد همهپرسی سال ۱۳۶۴ همچنان تحت عنوان نگهبان دین کشور، در قدرت مانده بود.
هر دو طرف پیادهنظام خود را داشتند. ولی پیش از خونریزی و شبهنظامیهای شیعه و سنی، واعظان بودند: دو علامۀ پاکستانی با دیدگاههای متضاد، یکی همسو با ایران و دیگری همسو با عربستان. این دو فقط یکبار یکدیگر را ملاقات کردند، ولی مسیر موازی زندگی آنها همان داستان جنگ نیابتی آل سعود و خمینی است که در دهۀ ۱۳۶۰ در پاکستان به جریان افتاد. گفتههای این دو تبلور افراطی شدن اجتماعهای شیعه و سنی است، و مرگ خشونتبار هر دو آغاز خشونت شیعه-سنی در دوران معاصر است که پیش از گسترش به کل خاورمیانه، سرتاسر پاکستان را دربرگرفت. این دو در دو دنیای مجزا زندگی میکردند، انگار در کشوری بهکل متفاوت ازآنچه مهتابِ مجری تلویزیون در آن زندگی میکرد؛ ولی بهتدریج، پاکستانِ آنها بر پاکستانِ او چیره شد.
علامه احسان الهی ظهیر در دانشگاه اسلامی مدینه تحصیل کرده و شاگرد نایبرئیس قدرتمند آن، شیخ نابینای سعودی، بن باز، بود. علامه عارف حسینی در نجف تحصیل کرده و از اولین دانشجویان دینی پاکستانی بود که پیرو آیتالله خمینی شد، در غربت به نماز عصر و خطبههای او میرفت و به سایر طلبههای پاکستانی اصرار میکرد که از متحجر ایرانی حمایت کنند.
علامه حسینی بلندقد بود و به چشم میآمد، عبای روحانیان به تن میکرد و عمامۀ سیاهش نشان سید بودن و نسب پیامبر بود. سخنرانیهایش تند بود، ولی بدون عصبانیت. هر دو در زبان عربی استاد بودند، حسینی با لهجۀ لطیف ایرانی و ظهیر با لهجۀ سفت و گلویی که در جنوب خلیجفارس آموخته بود.
ظهیر و حسینی یک سال اختلاف سن داشتند. در دو سوی کشور به دنیا آمده بودند، کمی پس از تقسیم هندوستان و پیدایش پاکستان در سال ۱۳۲۶. حسینی از روستای کوچک پایور، در منطقۀ خرم در قبیلهنشینهای مرز افغانستان بود-تنها منطقهای که اقلیت شیعۀ بزرگ، نزدیک به چهل درصد جمعیت، داشت. از قبیلۀ شیعۀ توری بود؛ باقی قبیلهها، مانند بنگش، مخلوط شیعه و سنی بودند. ظهیر اهل پنجاب بود، جایی که زمینداران ثروتمند اغلب شیعه بودند و کارگرها سنی.
شیعیان پاکستان بزرگترین اقلیت کشور بودند، بیشترین جمعیت شیعۀ جهان خارج ایران؛ ولی برعکس شیعیان عالم عرب، هرگز احساس نمیکردند که سرکوبشدهاند. احساسات ضد شیعه در شبهقارۀ هند وجود داشت، حتی پیش از تقسیم هندوستان، ولی مانند باقی جهان اسلام تا آن زمان، تنها عدۀ معدودی روحانی و پیروانشان چنین احساساتی بروز میدادند، طرز فکری بود که میان عموم مردم رواج نداشت و ثبات هیچ کشوری را تهدید نمیکرد. خشونت قبیلهای گاهوبیگاه فوران میکرد، بهویژه در مناسبتهای مذهبی. گاهی سر دعواهای ناچیز، مانند بحث بر سر ارتفاع یک مناره یا مسیر مراسم عزاداری، یا سر مسائل جدی (ولی مسالمتآمیز) مانند دعوا سر مالکیت زمین. رهبران اهل تشیع خواستار گرفتن حق تمام پاکستانیها بودند ولی خواستههای مربوط به اجتماع اقلیت آنها نیز شنیده میشد.
شیعیان پاکستان در کنار پدر ملت، محمدعلی جناح، که خود شیعه بود، نقشی کلیدی در تأسیس کشور داشتند. پاکستان قرار نبود فقط خانهٔ سنیان باشد، بلکه وطن تمام مسلمانان بود. و در دهۀ نخست پیدایش، فرقۀ رهبران کشور اهمیتی نداشت. شیعیان زمینداران ثروتمند در پنجاب بودند، ولی فرمانده ارتش و سیاستمدار مهم میتوانستند بشوند. ذوالفقار علی بوتو با یک زن شیعۀ ایرانی ازدواج کرد. در استفاده از نمادهای شیعیان اکراه نداشت-اسم او، ذوالفقار، اسم شمشیر دو دم امام علی بود.
ولی ضیا با نظام اسلامی خود در حال خاتمه بخشیدن به ملیگرایی فراگیر مسلمانان بود. وقتی در بهمن ۱۳۵۷ قوانین جدیدش را حاکم کرد، وعدۀ برپایی صندوق زکات دولتی را هم تا پیش از پایان سال میلادی داد. زکات، از ارکان اسلام، اختصاص ۲.۵ درصد از درآمد سالانه به امور خیر است، که دستور خداست ولی حکومتها بهندرت مسئول آن میشوند (بهجز چند استثنای انگشتشمار، مانند عربستان سعودی). ضیا با سرمایۀ ۲۲۵ میلیون دلاری عربستان، امارات و دولت پاکستان، داشت برای برداشت اجباری از حسابهای شخصی و تجاری همۀ مسلمانان کشور نقشه میکشید. گفت این کار به کاهش فقر و گدایی کمک میکند و پاکستان را جامعهای عادلتر از پیش خواهد کرد. پاکستانیها از شنیدن این خبر بسیار متحیر شدند. برخی پولهایشان را از بانکها بیرون کشیدند تا از این مالیات اضافی فرار کنند؛ سایرین از تقوای زورکی شاکی بودند، میگفتند لابد حالا حکومت کارت پانچ بین مردم پخش میکند که مردم ثابت کنند پنج بار در روز به مسجد رفته و نماز خواندهاند. پاکستانیها کمکم به مالیات زکات «مالیات ضیا» گفتند، و به شوخی میگفتند که این پول به جیب گدای گداها واریز میشود.
ولی برای شیعیان پاکستان نقشۀ زکات اجباری شوخی نبود؛ نشانۀ این بود که ضیا فقط مشغول اسلامی کردن کشور نیست و در حال «سنی سازی» کشور است. احکام اسلامی شیعه و سنی در بعضی موارد متفاوت است، و با تحمیل شریعت اسلام به این روش، ضیا تعبیر اهل سنت از احکام اسلام را اجباری میکرد. اهل تشیع، از زمانی که یاران امام علی تصمیم گرفتند با خلیفۀ اول بیعت نکرده و زکات ندهند، زکات را امری اختیاری میدانستند، حکومت هرگز نمیتوانست آن را دریافت کند. تفاوتهای کوچک در تعبیر احکام اسلامی، که طی دههها همزیستی هرگز مشکلی ایجاد نمیکرد، ناگهان باعث شکافی عظیم در جامعۀ پاکستان شد. روشن نیست که آل سعود یا فرستادهشان، دوالیبی، برایشان فرقی نمیکرد که کشوری با جمعیت عظیم شیعه چه عکسالعملی نشان خواهد داد، یا اینکه به شیعیان اصلاً فکر نکرده بودند.
در همان روز بهمنماه که ضیا اجرای احکام اسلام را اعلام کرد، چند دسته از اهل سنت در کراچی تظاهرات کرده و خواستار اجرای فوری احکام مکتب حنفی اسلام در سرتاسر پاکستان و انتصاب قاضیهای سنی در تمام دادگاههای اسلامی شدند. روحانیت شیعه تصمیم گرفت که متحد شود، نگران بودند که این تازه شروع کارزاری علیه شیعیان باشد. در ۲۳ و ۲۴ فروردین ۱۳۵۸،هزاران شیعه از سازمانهای گوناگون در شهر بهکر پنجاب گرد هم آمدند. تحریک نفاذ فقه جعفریه، به معنی جنبش اجرای احکام (شیعۀ) جعفری، را تشکیل دادند. این جنبش نمیخواست احکام شیعه در کل پاکستان اجرا شود، ولی ازجملۀ خواستههایش به رسمیت شناخته شدن در دادگاهها و انتصاب قضات شیعۀ بیشتر در شورای ایدئولوژی اسلامی بود. ضیا زکات را اجرا نکرد. ماهها گذشت.
۳۰ خرداد ۱۳۵۹، ضیا بالاخره اعلام کرد که قانون زکات بهطور رسمی اجرا میشود. فردای آن روز، بانکهای سرتاسر کشور تعطیل شد تا ۲.۵ درصد مالیات از تمام حسابها کسر شود. شیعیان که از بیتوجهی ضیا به حقوق خود خشمگین بودند، از سرتاسر کشور به اسلامآباد آمدند. دو هفته بعد، جنبش جعفری، سازمانهای دانشجویی شیعه و روحانیان افراطی جمعیتی صدهزارنفری را بسیج کردند که ساختمانهای دولت را محاصره کنند. سه روز در برابر طوفان، اشکآور و کتکهای پلیس ایستادگی کردند. اولین بار بود که شیعیان پاکستان متحد میشدند یا اصلاً احساس نیاز به چنین حرکتی داشتند. ضیا که تازه به قدرت شیعیان در خیابان پی برده بود، ظرف چند روز عقبنشینی کرد و شیعیان را از زکات اجباری معاف کرد. فعالان شیعه خیلی خوشحال بودند: نخستین گروه در پاکستان بودند که با موفقیت علیه دیکتاتور و حکومتنظامیاش طغیان کردند. اعتراضهای آنها همچنین دستاوردی داشت که مخصوص اجتماع خودشان بود. ولی روحانیون و فعالان سنی خیلی عصبانی بودند: ضیا با تسلیم برابر شیعیان، پاکستانی که اهل سنت میخواستند مدینۀ فاضلۀ اسلام باشد را به خطر انداخته بود. مرزبندیهایی در جامعۀ پاکستان شکل گرفت: کسانی که زکات میدادند و کسانی که نمیدادند، سنیها و شیعهها- سنیها و مسلمانانِ «دیگر».
شیعیان با محاصره در اسلامآباد، حرکت دیگری هم کردند که بیسابقه بود: بهصورت جمعی از خارج درخواست کمک کردند. و خمینی هم پاسخ داده بود، به ضیا هشدار داد که اگر به آزار شیعیان پاکستان ادامه دهد، با همان سرنوشت شاه روبهرو خواهد شد. ایران و پاکستان امروزی رابطهای دوستانه داشتند. پاکستان بهعنوان کشوری جوان، در تدوین قانون اساسی خود ایران را الگوی خود قرار داده بود. به مناسبت دیدار شاه از پاکستان در سال ۱۳۲۹ بود که مجبور شد باعجله سرود ملی خود را بسازد. شاه خود را خیرخواهِ همسایۀ جوانش اعلام کرده بود، هرچند که گاهی به پاکستان زورگویی میکرد و باعث رنجش مردم پاکستان میشد. ولی این دو کشور هرگز در امور یکدیگر دخالت نکرده بودند.
ولی ایران انقلابی برخوردی متفاوت داشت- حالا ایران خود را محافظ تمام شیعیان جهان میدانست. خمینی شیعیان را علاوه بر دروازۀ صدور انقلاب-مانند لبنان و گروههایی مثل حزبالله- امتِ ولایتفقیه بیمرز خود نیز میدانست. سازمان دانشجویی امامیۀ شیعه به نهادی انقلابی تبدیل شد که نظرات و برنامههای خمینی را در پاکستان تبلیغ میکرد. طی چند سال، این سازمان بهطور مستقیم به بیت رهبری متصل شده بود. عکسهای خمینی در دفاتر آن نصب شد؛ دانشجویان جوان پوسترهای او را در خوابگاه به دیوار میزدند. بهشدت روی طلبهها کار میشد: در گذشته پاکستانیها برای تحصیل حوزوی بیشتر به نجف میرفتند، ولی فقط یک سال پس از انقلاب، چهار هزار طلبه از دولت ایران بورسیۀ تحصیل یکساله در قم دریافت کردند. وقتی به کشور خود برگشتند، بسیاری از آنها بهطور کامل ولایتفقیه را پذیرفته و به سایر پاکستانیها تدریس میکردند.
نمیتوان گفت که اگر ضیا شیعیان پاکستان را تحریک نمیکرد، آنها پیام انقلابی خمینی را چقدر میپذیرفتند، ولی این تحریک برای روحانیانی همچون حسینی ابزار بسیار خوبی بود. علامه حسینی از ته قلب انقلابی بود، غوغاسالاری که وقتی در نجف زندگی میکرد، با اعتراض به سرکوب شیعیان عراقیها را میآزرد. وقتی در قم بود، به شاه نامههای اعتراضآمیز مینوشت. هنگام اعتراضهای زکات در سال ۱۳۵۹، هزاران داوطلب را از محل زندگیاش، خرم، به اسلامآباد آورد. در آن روزها، حسینی در بیرون از خرم شخصیت شناختهشدهای نبود، ولی سال ۱۳۶۳، این روحانی سیوهفتساله رئیس جنبش جعفریه شده بود. به دیدار خمینی رفت تا حمایت رسمی او را بگیرد. حسینی پیش از آن مقام نماینده یا «وکیل» خمینی را کسب کرده بود، ولی حمایت رسمی بار بیشتری داشت. همچنین به معنی این بود که حسینی میتواند خمس بگیرد، مالیات دینی شیعه، که بخشی از آن برای شیعیان پاکستان بود و بخشی به خمینی ارسال میشد. رهبر معظم ایران مرجع تقلید هم بود، الگوی تقلید پیروان. بیشتر روحانیون ارشد که مرجعیت داشتند در عراق و ایران بودند، و نمایندگان آنها در سرتاسر عالم اسلام بخشی از خمس مؤمنان را از طرف مراجع گردآوری میکردند. در دهۀ ۱۳۶۰، پاکستان به منبع عظیم این درآمد برای ایران تبدیل شد.
حسینی آیتالله را میپرستید. به نظرش خمینی نظرکردۀ خدا بود، نمایندۀ واقعی امام غایب روی زمین، تنها کسی که توان شکستن غلبۀ ابرقدرتها –هم آمریکا و هم شوروی- بر کشورهای دیگر، ازجمله پاکستان، را دارد. حسینی برای کپیبرداری از ایران، در سال ۱۳۶۳ تلاش کرد مراسم روز قدس را در پاکستان اجرا کند؛ بعد روز «مرگ بر آمریکا» را ساخت. برای حسینی، فقط یک انقلاب اسلامی از روی الگوی انقلاب ایران میتوانست مصائب پاکستان را حل کند، ولی همیشه مراقب بود که طوری جلوه نکند که انگار میخواهد رژیم را با خشونت سرنگون کند. درست است که ضیا میتوانست «دشمن نزدیک» حسینی باشد، ولی او «دشمنان دور» هم داشت، همانهایی که خمینی از آنها بهشدت متنفر بود: عربستان و وهابیت. دربارۀ آنها با نفرت حرف میزد، آن «وهابیها که پرچم اسلام را دور خود پیچیدهاند»، و دربارۀ آل سعود سخنان تندی داشت و مدام به نقطهضعف آل سعود حمله میکرد: تکه کلام خمینی را تکرار میکرد، که آل سعود نگهبان خوبی برای مکه و مدینه نیست. حسینی اصرار داشت که این وظیفه را باید هیئتی از کشورهای اسلامی بر عهده بگیرند. صعود حسینی باعث افزایش شکافها در اجتماع شد؛ روحانیونی که از سنتهای مسالمتآمیز پیروی میکردند با تلاش حسینی برای ایرانی کردن شیعیان پاکستان موافق نبودند.
هر چه حسینی و جنبش جعفریه بیشتر تحریک میکردند و قدرت جدید خود را بیشتر به رخ میکشیدند، گروههای سنی بیشتر نگران میشدند-رقابتی محلی که بازتاب واکنشهای خصمانه و گاهی خشن عربستان به صدور انقلاب توسط ایران بود. حسینی آن روزها یک حوزۀ علمیه در پیشاور برپا کرده بود، و حرفهای خمینی را ترویج میکرد. ولی او تنها کسی نبود که در پیشاور مستقر شده بود. آن «وهابیهایی که پرچم اسلام را دور خود پیچیدهاند» نیز حالا به آنجا آمده بودند. جنگجویان عرب درراه جنگ با شوروی در پیشاور جمع میشدند. ماشینهای گنده سوار میشدند، تفنگهای گنده حمل میکردند، و پولهای گنده اینطرف و آنطرف میریختند.