آوا غواص
آوا غواص
خواندن ۳۷ دقیقه·۵ سال پیش

1 انقلاب نوار (2)

بعد از جنگ جهانی اول، پس‌ازاینکه بریتانیا بیت‌المقدس را از امپراتوری عثمانیِ در حال سقوط گرفت، روزنامۀ نیویورک هرالد در تاریخ 20 آذر 1297 تیتر زد که اورشلیم بعد از 673 سال سلطۀ مسلمانان آزاد شد. همان سال، وزیر خارجۀ بریتانیا، آرتور بالفور، در بیانیه‌ای که به نام وی مشهور شد، به یهودیان قول داد که سرزمین ملی خود را در سرزمین فلسطین خواهند داشت ولی «روشن است که هیچ فعلی نباید واقع شود که باعث تبعیض در حقوق مدنی و مذهبی اجتماع غیریهودی ساکن در فلسطین باشد». در سال 1300، کمیساریای عالی بریتانیا گزارش داد که تنها ده درصد جمعیت فلسطینِ پس از قیمومیت بریتانیا یهودی است - که اکثرشان در چهل سال منتهی به بیانیه آمده بودند، ازجمله پس از فرار از قتل‌عام در روسیه- ولی در بیت‌المقدس اکثریت را تشکیل می‌دهند. یهودی‌های بیشتری می‌آمدند و زبان عبری که زمانی به‌ندرت استفاده می‌شد حالا همگام با شهرک‌ها و کلونی‌های کاشت پرتقال و اکالیپتوس و انگور، در حال نوزایی و گسترش بود.

در سال 1315 کار به نزاع مسلحانه بین یهود و عرب کشید. هر دو علیه قیمومیت بریتانیا مبارزه می‌کردند، ولی عرب‌ها با تداوم مهاجرت یهودیان به فلسطین هم می‌جنگیدند. مهاجران فقط یهودیان گریزان از آزار و اذیت نبودند، بعضی هم می‌آمدند که پیشگویی ساختن وطن در سرزمین توراتی اسرائیل را تحقق بخشند، که تئودور هرتسل، بنیان‌گذار جنبش صهیونیسم در اواخر قرن 19 میلادی معین کرده بود. با رسیدن سال 1326، درحالی‌که نیروهای استعمارگر از خاورمیانه خارج می‌شدند و فجایع هولوکاست آشکار می‌شد، درخواست وطن و مأمن برای یهودیان جدیت بیشتری گرفت. ده‌ها هزار بازماندۀ اردوگاه‌های مرگ نازی‌ها در اروپا آواره بودند؛ اجتماع‌هایشان نابود شده و کشورهای دیگر در هنگام هولوکاست درها را به مهاجرت یهودیان بسته بودند. نسخۀ تازه‌ای از نقشۀ 1326 تقسیم‌بندی فلسطین در سازمان ملل متحد مطرح شد که دو کشور می‌ساخت: یکی عرب و یکی یهودی. سرشماری سازمان ملل نشان داد که جمعیت یهودی فلسطین حالا به یک‌سوم رسیده و دوسوم باقیمانده عرب‌های مسلمان و مسیحی بودند. هفتم آذر 1326، مجمع عمومی سازمان ملل این نقشه را تصویب کرد. 24 اردیبهشت 1327، با خروج نیروهای بریتانیا، رهبران یهودی تأسیس دولت اسرائیل در سرزمین اختصاص‌یافته توسط نقشۀ سازمان ملل را اعلام کردند.

ولی کشورهای عربی نقشه را رد و اعلام کرده بودند که به جنگ برای دستیابی به فلسطین یکپارچه ادامه می‌دهند. در 25 اردیبهشت، جنگ را با فرستادن هزاران سرباز و تانک به آن‌سوی مرز آغاز کردند. دولت تازۀ اسرائیل آماده شده بود. با یاری تدارکاتی و محموله‌های اسلحه از چند کشور اروپایی، اسرائیلی‌ها ارتشی ساختند که به‌سرعت بر نیروهای عرب برتری یافت. ظرف یک سال، اسرائیل 78 درصد فلسطین پس از قیمومیت را در اختیار گرفته بود، ازجمله بیت‌المقدس غربی؛ درحالی‌که اردن کرانۀ باختری و بیت‌المقدس شرقی و شهر قدیم اورشلیم را اداره می‌کرد و مصر بر نوار غزه حاکم شده بود. عرب‌ها فلسطین را از دست دادند، که به النکبه مشهور شد. صدها هزار فلسطینی چاره‌ای جز فرار نداشتند، یا در داخل کشور یا به کشورهای همسایه. فلسطینی‌ها حس می‌کردند که با قربانی کردن سرزمینشان دارند تقاص گناه اروپا، هولوکاست، را پس می‌دهند. کلید خانه‌هایشان را با خود بردند و هرگز از خیال این‌که روزی به خانه برخواهند گشت کوتاه نیامدند. ولی در سال 1346، در جنگ شش‌روزه، اعراب بازهم قلمرو از دست دادند: غزه، کرانۀ باختری، بیت‌المقدس شرقی، ازجمله شهر قدیم که مسجد القصی در آن است، و همچنین صحرای سینای مصر و بلندی‌های جولان سوریه. بیت‌المقدس پس از دو هزار سال دوباره تحت حاکمیت یهودیان بود. سرتاسر دنیای عرب و جهان اسلام، ناباوری، شوک و اشک حاکم شد. عرب‌ها به ملی‌گرایی و رئیس‌جمهور مصر، جمال عبدالناصر، اعتماد کرده بودند. فقط چند سال قبل‌تر، در 1335، ناصر از جنگ بر سر کانال سوئز سربلند برگشته بود و توانسته بود نه‌تنها بر فرانسه و انگلیس، که بر اسرائیل هم غلبه کند. این رهبر ملی‌گرای کاریزماتیک قهرمان میلیون‌ها نفر در دنیای عرب شده بود. چطور می‌شد که این بار شکست بخورد؟ برخی فکر می‌کردند که شاید این بار خدا مسلمانان را فراموش کرده است؛ شاید بازگشت به دین چارۀ کار باشد.

فلسطین در آگاهی جمعی میلیون‌ها عرب زنده بود، و پناهندگان فلسطینی حالا در بین عرب‌ها در لبنان، سوریه و اردن زندگی می‌کردند. بیشترشان در چادرهای اردوگاه یا در زاغه‌نشین‌ها بودند. فلسطینی‌ها از این‌همه ارتش عظیم عرب خسته شده بودند که مدام قلمرو از دست می‌داد. وقت آن بود که جنگ چریکی شدیدتر شود. فردی که به رهبری برخاسته بود یاسر عرفات نام داشت، از اهالی غزه که در سال 1348 به مدیریت سازمان آزادی‌بخش فلسطین رسید. نیروهای مسلح فلسطینی که به‌تنهایی یا در کنار اعراب با اسرائیل جنگیده بودند، حالا شروع به تثبیت حاکمیت بر پناهندگان اردن و لبنان کرده و کادرهایشان را با جنگجویان تازه‌نفس فربه‌تر کرده و به درون اسرائیل حمله می‌کردند. سلطان اردن اصلاً تحمل این تحرکات را نداشت- ارتش اردن در سال 1349 بی‌رحمانه سازمان آزادی‌بخش را سرکوب کرد. بازهم جنگجویان فلسطینی و پناهنده‌های بیشتری به لبنان سرازیر شدند.

ضد حمله‌های اسرائیل برابر حمله‌های چریکی فلسطینیان به امری ثابت در زندگی مردم جنوب لبنان تبدیل شد. در این کشور کوچکِ اقلیت‌ها، داشتن ارباب خارجی ضروری بود: مسیحی‌ها به فرانسه، قدرت استعماری قدیم، محتاج بودند تا از آن‌ها محافظت کند؛ سنی‌ها بسته به گرایش سیاسی بین مصر و سوریه انتخاب می‌کردند؛ بقیه هم به عربستان سعودی. شیعه‌ها کسی را نداشتند: شاه ایران متحد اسرائیل بود و بیشتر سرگرم محدود کردن اپوزسیون ایرانی در لبنان بود.

حسینی می‌خواست دراین‌باره اطلاع‌رسانی کند. دنبال کسی بود که صدایش را بلند کند، کسی که آن‌قدر قدرت داشته باشد که به شاه فشار بیاورد تا موضعش نسبت به اسرائیل را عوض کند. در سال 1353، این نمایندۀ‌ جوان مجلس به نجف رفت تا با آیت‌الله روح‌الله خمینی دیدار کند. کلام خمینی حتی در تبعید هم اهمیت داشت. حسینی به آیت‌الله هفتادودوساله توضیح داد که به‌عنوان یک شیعۀ لبنانی دو بار بر دوشش است: شیعیان لبنان برابر موشک‌های اسرائیل بی‌دفاع بودند و، بااین‌حال، شاه، نگهبان مذهب شیعه، حاکم کشوری با اکثریت شیعه، متحد اسرائیل بود. حسینی به خمینی یادآور شد که مانند هم‌کسوت‌هایش در ایران زندانی نیست و به‌رغم ممنوعیت نامش در روزنامه‌های ایران، به نسبت آزاد است، حتی تحت دیکتاتوری عراق. به آیت‌الله فشار آورد که اعتراض کند و برایش تعریف کرد که چگونه با همکاری افراد دیگری در لبنان، مانند چمران، می‌تواند از انقلابی در ایران حمایت کند. خمینی بی‌شک از این دیدار خوشحال شده بود؛ دلش برای مرکز کنش سیاسی بودن تنگ شده بود. اندکی بعد، دیگران هم در گوشش زمزمۀ فلسطین می‌کردند، نهضتی که برایش مهم‌تر از رنج شیعیان لبنان بود - پتانسیل بهتری برای شنیده شدن حرف‌هایش در بیرون از نجف داشت.

پس از یک دهه زندگی در نجف، پایتخت اسلام شیعه، نوعی واتیکان، خمینی هنوز غیرخودی محسوب می‌شد. هنگامی‌که به عراق آمد، روحانیان بلندمرتبه رساله‌های او در باب خیزش شیعیان در ایران و عراق، عراق تحت سلطۀ حزب ملی‌گرای بعث، را رد کردند. به او گفتند که نقش روحانیت چیز دیگری است. ارشدترین روحانی نجف در جلسه‌ای پرتنش به آیت‌الله ایرانی گفت: «به کشتن دادن مردم معنا نمی‌دهد». تنش هرگز فروکش نکرد و خمینی با خود می‌گفت: «چه گناهی کردم که این چند سال آخر عمر را باید در نجف زندانی باشم؟»

کسان دیگری که موضع سازش‌ناپذیر خمینی را دوست داشتند هم به دنبال او بودند. نجف قدیمی‌ترین و معتبرترین حوزۀ علمیه را داشت و شیعیان از سرتاسر جهان به نجف می‌آمدند تا نه‌تنها حرم امام علی را زیارت کنند، که در حوزه‌اش تحصیل کنند. در این سال‌ها خمینی صدها روحانی را تعلیم داد و برای هزاران طلبه‌ای موعظه کرد که سپس به ایران، بحرین یا پاکستان برگشتند. در این موعظه‌ها حکومت اسلامی مدنظرش را که قوانین شریعت اسلامی در آن حاکم بود، به زبان فارسی تشریح می‌کرد تا از شر سانسور مقامات عراقی در امان باشد. در سنت شیعی، حکومت اسلامی آرمانی تنها با بازگشت مهدی، امام غایب، شکل خواهد گرفت. مهدی منجی دنیا و دوازدهمین امام پس از علی بود که در قرن 9 میلادی به غیبت رفته و پنهان شده است. تا بازگشت این مرد معصوم، حاکمیت در دست دولت‌های غیرمذهبی است. ولی خمینی استدلال می‌کرد که قرآن درواقع تمام قوانین و قواعد لازم برای ایجاد حکومت اسلامی توسط بشر را ارائه داده و پیامبر و امام علی می‌خواسته‌اند که عالمان آن‌ها را اجرا کنند: با این ابزارها مردی خردمند، فقیه، می‌تواند پاسدار و حاکم چنین حکومتی باشد، ولایت داشته باشد، و باقدرت تام جامعۀ اسلامی بی‌نقص و عادل برپا کند. ولایت‌فقیه بخشی از نظریۀ قضاوت شیعی بود و روحانیت آن را در دورۀ غیبت به امور بیوه‌ها و یتیم‌ها محدود می‌دانست. خمینی آن را به هدف سیاسی زمان حال تبدیل کرد.

وقتی امام صدر رسالۀ خمینی را خواند، جا خورد. این دو با یکدیگر نسبت دور فامیلی داشتند، ولی وجه اشتراک چندانی نداشتند: یکی عمل‌گرا و دیگری سازش‌ناپذیر بود؛ یکی زمینی و پذیرای دیگران بود، و دیگری منزوی و انحصارگرا. اوایل سال 1352، صدر دربارۀ نظریات خمینی به شاه هشدار داده بود: «این‌ها عصارۀ ذهن بیمار است». ولی به‌غیراز این مورد، صدر دربارۀ بدبینی‌اش نسبت به خمینی با کس دیگری صحبت نکرده بود. گویی صدر می‌خواست فقط به‌اندازه‌ای به شاه فشار بیاورد که افسار قدرت را شل و با اپوزسیون مذاکره کند، نه این‌که سرنگون شود. تا اینجای کار، خمینی سیخ مفید بود؛ حکومت اسلامی ابلهانه‌اش به‌هرحال تحقق نمی‌یافت. حداقل صدر که این‌طور فکر می‌کرد. حسینی در سفرش به نجف در سال 1353، بحث ولایت‌فقیه را به میان نیاورد و به خمینی از دیوانگی ایده‌اش چیزی نگفت.

در لبنان، چمران و دیگر اعضای نهضت آزادی ایران داشتند از صدر و حسینی پیشی می‌گرفتند. در بین آن‌ها صادق قطب‌زاده بود، مردی قدبلند و چهارشانه و شیک، زن‌باز و دانشجو و فعال سابق در دانشگاه جورج‌تاون که درسش را تمام نکرده بود. ابراهیم یزدی اغلب از آمریکا به محل تبعید و زندگی‌اش در لبنان سفر می‌کرد. با عینک فریم سیاه، موهای مجعد، ریش و کت فاستونی، شبیه انتلکت‌های فرانسوی بود، ولی درواقع دکترای بیوشیمی داشت. چمران، قطب‌زاده و یزدی ستون‌های نهضت آزادی بودند که از ایرانی‌های طبقۀ متوسط و پول‌داری تشکیل می‌شد که زندگی راحت داشتند. از خانواده‌های بازاری بودند که بالای هرم قدرتمند بازار را تشکیل می‌دادند. بازار همیشه در سیاست ایران قدرت داشت، علیه رقابت غربی‌ها در قلمرو خودی آشوب به پا می‌کرد، و بیشتر وقت‌ها با روحانیون مخالف تأثیر غرب بر جامعۀ ایران همدست می‌شد. اتحاد بازار و روحانیت در گذشته، در انقلاب مشروطۀ 1285، خیزش ایجاد کرده بود. نظام پادشاهی متزلزل و عوض شده بود، ولی همچنان نظام حاکم در ایران بود. این نسل از انقلابیون ولی می‌خواستند کل ساختار را متلاشی کنند.

در کنار نهضت آزادی عبدالحسین بنی‌صدر هم مشغول بود، که استاد اقتصاد چپ و ملی‌گرایی بود که تبعیدی پاریس بود. بنی‌صدر، چمران، قطب‌زاده و یزدی همگی از نسل متولدین اوایل یا اواسط دهۀ 1310 بودند. در دوران متلاطم 1330 بزرگ شده بودند که کودتای سازمان سیا و سقوط محمد مصدق را تجربه کرده بودند. مصدق نخست‌وزیر ملی‌گرا و محبوبی بود که مستقل از شاه عمل کرد. کودتای 1332 همۀ آن‌ها را به فعالیت سیاسی کشاند. بنی‌صدر ملایم بود و سبیل سیاه، موهای پرپشت و هیکل ریز داشت و پسر آیت‌الله‌ای بود که به‌جای سیاست، راه مذهب را برگزید. در کودکی خمینی را دیده و با فرزندانش همبازی شده بود. ولی وقتی در سال 1951 دوباره با خمینی دیدار کرد، نتوانست وی را جدی بگیرد و به نظرش فردی منزوی و دشمن‌تراش آمد. بنی‌صدر هم رسالۀ خمینی دربارۀ حکومت اسلامی را با ناباوری خوانده بود. بیشتر رفقای چپش آن رساله را چنان دیوانه‌وار می‌دانستند که فکر می‌کردند رژیم شاه آن را جعل کرده تا به اعتبار فقهی خمینی ضربه بزند.

ولی اپوزسیون ایران به چنین فرد آتشینی نیاز داشت تا شعلۀ انقلاب را روشن کند و به توده‌های اهل مسجد دست یابد. ملی‌گراها و چپ‌ها در سازمان‌دهی خوب بودند، ولی نمی‌توانستند عامۀ مردم را جذب کنند، چه گوارای کاریزماتیک نداشتند. بنی‌صدر به خمینی گوشزد کرد که از ولایت‌فقیه حرفی نزند چون زیادی آرمانی است: چطور روحانیتی که امور روزمرۀ نجف، مقدس‌ترین شهر شیعه، را به‌زور مدیریت می‌کند می‌تواند کشوری را اداره کند؟ خمینی گفت نوشته‌هایش فقط برای تحریک به آغاز بحث دربارۀ بهترین شکل حکومت است. بنی‌صدر راضی شد. زمینه‌چینی انقلاب حالا می‌توانست آغاز شود.




آتش در خرداد 1356 شعله‌ور شد. با مرگ علی شریعتی آغاز شد، نظریه‌پرداز دوراندیش و خطرناک انقلاب. شریعتی، با قد بلند و پوشش مد روز، با چند تار موی فرق سرش که در اوایل سی‌سالگی کم مو شده بود، ملی‌گرایی بود که در پاریس جامعه‌شناسی می‌خواند. هم‌نسل چمران و دیگر اعضای نهضت آزادی بود و او هم در دورۀ مصدق بزرگ شده بود. در جوانی موقع نوشتن شعارهای مصدقی رو دیوار گرفتندش و مجبورش کردند نوشته‌اش را با لیسیدن دیوار پاک کند. شریعتی پر از تناقض بود: پسر مردی روحانی در شهر مقدس مشهد بود ولی از نفوذ روحانیان خوشش نمی‌آمد؛ متدین بود ولی یک بار گفت اگر مسلمان نبود مارکسیست می‌شد. چپ بود و اسلام‌گرا، مثل غربی‌ها کت و کروات می‌زد و همیشه سه تیغ می‌کرد. بااین‌حال، از مدرنیتۀ پاستوریزۀ اروپا متنفر بود و ایرانیانی را به تمسخر می‌گرفت که تاریخ خود را تحقیر و هر چه از غرب می‌آمد را می‌پرستیدند. از آن طرف، عامیانی که خود را به سنت زنجیر کرده و در گذشته مانده بودند ریشخند می‌کرد: «گذشتۀ بی آینده یعنی سکون و فساد، و آیندۀ بی گذشته یعنی بیگانگی و پوچی». ولی در جستجوی آینده‌ای که در گذشتۀ وطنش و هویت خاص ایرانی-اسلامی ریشه داشته باشد، به نویسندگان خارجی می‌نگریست. از فرانتس فانون الهام گرفته بود که از متفکران ضداستعماری مارتینیک بود،‌ و همچنین از ژان‌پل سارتر که با بسیاری از انقلابیون ایران هم‌نشینی داشت. شریعتی از مجموع تمام این تناقض‌ها صورت تازه‌ای از تشیع ساخت که از خطبه‌های امام موسی صدر در لبنان هم تهاجمی‌تر و بسیجی‌تر بود. در تشیعِ اساساً سیاسی و انقلابی شریعتی خبری از سازش و آیین نبود. اصطلاح تشیع سرخ را ابداع کرد، که رگه‌های مارکسیستی داشت و آمادۀ ایثار در راه عدالت اجتماعی بود. در مقابل تشیع سیاه بود که اهل سازش و مناسک مذهبی بود و از حاکم و سلطان اطاعت می‌کرد. به گفتۀ شریعتی، ایران با بازیابی اسلام حقیقی می‌توانست جامعه‌ای آرمانی با رهبری بی‌عیب شود، مانند شاه-فیلسوف جمهور افلاطون. این حاکم عین ولی‌فقیه خمینی بود، با این تفاوت که شریعتی هیچ نقشی برای روحانیت در سیاست قائل نبود. خمینی از متفکران سکولار متنفر بود، ولی گذاشت موج مبارزاتی که شریعتی بیدار کرده بود در خدمت اهدافش قرار بگیرد.

در سال 1350، شریعتی به‌طور علنی تمام مردم را به قیام علیه شاه خواند. در دانشگاه مشهد سخنرانی می‌کرد، گاهی تا شش ساعت؛ بین حرف‌هایش سیگار می‌کشید و حضار مسحور و مفتون سخنانش می‌شدند. در 1352 به زندان افتاد. بعد از چهار سال آزاد شد و به لندن رفت. یک ماه بعد براثر سکتۀ قلبی فوت کرد - ولی بسیاری حس می‌کردند مرگ او مشکوک است و آن را کار ساواک، سازمان مخفی شاه، می‌دانستند. امام صدر تلاش‌های شریعتی برای ایجاد گفتمان آزادی‌خواهی و تحول‌خواهیِ بومی جوامع اسلامی را می‌ستود.

پس از شریعتی نوبت مصطفی خمینی، پسر آیت‌الله، رسید که در سن 47 سالگی فوت کرد. فرزند ارشد و یار مطمئن خمینی، مصطفی به دلیل وزن زیادش بدن سالمی نداشت، ولی خمینی جلوی شایعه‌ها را نگرفت تا ساواک را مقصرِ مرگ مشکوک مصطفی بدانند. ایران سال‌ها ناآرام بود، ولی لحظه‌ای که دیگر سدها فروریخت، آبان 1356 و زمانی بود که شاه به اقوام خمینی در ایران اجازه داد چهلم مصطفی را برگزار کنند. پدرزن خمینی در روزنامۀ کثیرالانتشار کیهان آگهی فوتی چاپ کرد که در آن مصطفی را «فرزند رهبر متعالی شیعیان جهان» نامیده بودند. در مسجد جامع تهران روضه را به یاد «تنها رهبر ما، پاسدار دین و مبارز عظیم اسلام، آیت‌الله‌العظمی خمینی» خواندند. چهارده سال بود که نام خمینی در ایران تابو بود. حالا در روزنامه، در روضه، برافراشته و تکریم شده بود، نشانه‌ای از جایگاه خمینی از نظر خودش و برخی دیگر.

در همان ماه، آبروی اعراب هم مُرد، یا میلیون‌ها بینندۀ سرتاسر منطقه چنین حسی کردند؛ همان‌هایی که با ناباوری دیدند که چطور جانشین ناصر، انور سادات، از خط دشمن گذشت و به بیت‌المقدس رفت تا در کنست، پارلمان اسرائیل، سخنرانی کند. کودکان اشک می‌ریختند و خشم در دل مردان زبانه می‌کشید. چطور مصر می‌توانست اتحاد مسلمانان را بشکند و به آرمان اعراب و فلسطین خیانت کند؟ گفتگوهای صلح بین اسرائیل و مصر اندکی بعد آغاز می‌شد - پس که بود که حالا عرق شرم را از پیشانی مردان عرب پاک کند؟ عرفات بسیار خشمگین بود؛ حس می‌کرد سادات به شخص او خیانت کرده است. سراغ کمک گرفتن از دیگران رفت. مرگ پسر خمینی را فرصتی برای تماس با آیت‌الله دید و دوستش را واسطه کرد، روحانی شیعۀ اهل لبنان، سید هانی فحص. ارتباط انقلابی‌های ایرانی و فلسطینی، حتی در اردوگاه‌های آموزشی، تا اینجای کار به چپ‌ها خلاصه می‌شد. حالا که بین جنبش آزادی‌بخش فلسطین و اسلام‌گرایان بنیادگرای انقلابی، به نمایندگی خمینی، تماس رسمی برقرار شد، آموزش و حمایت از انقلاب ایران دوچندان می‌شد. خمینی از این ارتباط تا نهایت بهره‌برداری می‌کند و مصادرۀ آرمان فلسطین سپهر سیاسی لبنان و خاورمیانه را دگرگون می‌سازد.

در پاییز 1356، درحالی‌که جنگ داخلی لبنان سه سال بود که ادامه داشت، حسینی یک ضبط‌وپخش آکایی آخرین‌مدل با دو دک نوار و گرام خرید. چهار بچۀ نوجوانش از این سرگرمی جدید که به اتاق نشیمن خانۀ ساحلی اضافه شده بود بسیار راضی بودند: آخرین تکنولوژی را برایشان مهیا کرده بودند. هر روز از مدرسه به خانه می‌آمدند و صفحه‌های محبوبشان را گوش می‌دادند: لد زپلین، پینک فلوید، بیتلز. این خانه خانۀ انقلاب و تغییر بود. عکس شریعتی و خمینی روی دیوارها بود. چمران، که اغلب شب را پیششان می‌ماند، برایشان مثل بُت بود. شب‌ها، اگر تیراندازی و موشک‌باران نبود، می‌توانستند با صدای موج‌های دریا به خواب بروند.

وقتی بچه‌ها می‌خوابیدند، ضبط‌وپخش کاربرد دیگری پیدا می‌کرد. پیام انقلاب باید تا دوردست‌ها پخش می‌شد. قبل از اینترنت و توییتر، نوار کاست و دستگاه فکس بود. حسینی و صدر دست‌به‌کار می‌شدند. سیاستمدار حواسش به ضبط بود و روحانی حرف می‌زد. نوار پشت نوار را از پیام‌های انقلابی برای ملت ایران پر می‌کردند و آن‌ها را به قیام و درخواست تغییر تشویق می‌کردند. صدر هیچ‌وقت خمینی را تبلیغ نمی‌کرد و هرگز آشکارا خواهان سرنگونی شاه نمی‌شد، ولی به‌شدت باور داشت که ناآرام شدن اوضاع، شاه ایران را وادار به ایجاد اصلاحات واقعی و اساسی می‌کند. کپی نوارها را به دگراندیشان ایرانی می‌دادند که هنوز اجازه داشتند به ایران رفت‌وآمد کنند. وقتی نوارها به ایران می‌رسید، کپی‌های بیشتری از آن‌ها تهیه می‌شد و پیام مانند سیل همه‌جا را می‌گرفت. خمینی هم نوار درست می‌کرد و بر ضد پهلوی‌ها می‌غرید. بعضی از نوارهای خمینی را زائران نجف به ایران می‌بردند. راه دیگر این بود که سخنرانی‌های ضبط‌شده‌اش را پشت تلفن برای دستگاه ضبطی در تهران پخش می‌کردند و در آنجا توزیع می‌شد. شاه روی کنترل پیام‌های منتشرشده در رادیو، تلویزیون و نشریات متمرکز بود، ولی نوارهای انقلابی زیرزمینی داشت انبوه مردم را بسیج می‌کرد و ذره‌ذره توهم اختیار داشتن شاه را از بین می‌برد.

خانواده‌های حسینی و فحص در دو دنیای متفاوت زندگی می‌کردند؛ ازنظر سیاسی مخالف هم بودند، ولی فرزندانشان همگی آواز انقلاب می‌خواندند- جدا از هم و هرکدام با تعبیری متفاوت از آیندۀ ایران. ترانۀ فارسی نخستین سرود انقلابی را که در ایران طنین‌انداز شد از بر بودند:

الله الله الله، لا اله الی الله
ایران ایران ایران، رگبار مسلسل‌ها
ایران ایران ایران، مشت شده بر ایوان
ایران ایران ایران، خون و مرگ و عصیان

زمستان 1357 که سر رسید، دیگر زمان آن رسیده بود که جریان به پاریس برود. در شهریور 1357، دور از لبنان، در یک لحظۀ ناب سرنوشت خمینی و صدر مختوم شد، و همراه با آن‌ها، شاید، سرنوشت و روح انقلاب ایران. هفتم شهریور شاه در ضیافتی با مهمانان بلندمرتبه بود که تلفنی از طرف صدام حسین شد، معاون رئیس‌جمهور و حاکم واقعی عراق. شاه قواعد را کنار گذاشت و از میز شام بلند تا پیشنهاد حیرت‌آور حاکم عراق را بشنود: آیت‌الله خمینی داشت برای همه دردسر درست می‌کرد؛ بهتر است از شرش خلاص شویم. صدام می‌خواست اول تأیید شاه را بگیرد. بعد از مشورت با دستیاران نزدیکش، شاه مخالفت کرد.

چند روز بعد، صدر به تریپولی در لیبی رفته بود تا با دو همراهش با آیت‌الله محمد بهشتی، متحد سیاسی و فقهی بسیار نزدیک به خمینی، دیدار کند. بهشتی به حکومت دینی معتقد بود. صدر به‌شدت مخالف بود. هدف دیدارشان حل این اختلاف بود و رهبر ضد غرب لیبی، معمر قذافی، ترتیب آن را داده بود. صدر به‌تازگی در روزنامۀ لوموند فرانسه مقاله‌ای تحت عنوان «رسالت پیامبران» منتشر کرده بود که در آن اعتراضات ایران را انقلابی حقیقی علیه بی‌عدالتی خوانده بود که دانشجویان، کارگران، روشن‌فکران و مذهبیان در آن شرکت داشتند- انقلابی از جنس اندیشه، نه سیاست و خشونت. صدر تأکید کرده بود که این جنبش پتانسیل فراوانی برای تمام جهان دارد و به‌رغم حضور باورهای مذهبی در هستۀ آن، انسان‌گرایی و اخلاق انقلابی نیروبخش انقلاب ایران است. صدر نقش هدایتگر خمینی را ستوده ولی هیچ حرفی از ولایت‌فقیه به میان نیاورده بود. خواستار سرنگونی سلسلۀ پهلوی هم نشد. درواقع، صدر می‌خواست از تریپولی به دیداری مخفیانه با فرستادۀ شاه در آلمان غربی برود.

بهشتی هیچ‌وقت سر قرار نیامد. صدر و همراهانش صبرشان تمام شد. امید داشتند که با قذافی هم دیداری داشته باشند. در بعدازظهر 9 شهریور 1357، چند لبنانی دیگر را در لابی هتل دیدند. یکی از همراهان صدر به آن‌ها گفت که دارند می‌روند قذافی را ببینند. روزنامه‌نگاری اهل اردن که به‌طور اتفاقی بیرون هتل ایستاده بود برایشان آرزوی موفقیت کرد و برای صدر و همراهانش که سوار پژو 405 مشکی می‌شدند دست تکان داد. این آخرین باری بود که کسی آن‌ها را دید.

روزها گذشت تا خبر ناپدید شدن صدر به بیروت رسید و سرخط تمام روزنامه‌ها شد. تیتر روزنامۀ لبنانی النهار در 21 شهریور چنین بود: امام موسی صدر کجاست؟روزنامۀ چپ‌گرای الصفیر در همان روز تیتر زد که سؤال‌هایی دربارۀ مفقود شدن امام صدر و آیا راز گم‌شدن او به اتفاق‌های ایران ربط دارد؟مقامات لیبی اصرار داشتند که صدر تریپولی را در 31 شهریور، با پرواز ساعت 8:15 881 آلیتالیا به مقصد رم ترک کرده است. چمدان‌هایش واقعاً رسیده بود ولی خودش غیب شده بود. زمان می‌گذشت و خبری نبود. در لبنان، مسلمانان از هر فرقه و مذهب- سنی، شیعه و اقلیت دروز- در مسجدهایشان تظاهرات کردند. لبنان به رم کارآگاه فرستاد. هیچ‌کس از دیدار محرمانه در آلمان غربی خبر نداشت. شایعه‌ها شروع شد: ساواک او را دزدیده و به ایران برده؛ در لیبی زندانی است. هیچ‌کس واقعیت را نمی‌دانست. در بیروت، حسینی نمی‌دانست ناپدید شدن دوستش یعنی چه. صدر از او خواسته بود که همراهش به لیبی برود، ولی حسینی مخالف بود و به صدر هم گفته بود که این کار را نکند. سیاستمدار شیعه به قذافی و میل باطنی‌اش اعتماد نداشت و از اسلام متحجر او متنفر بود، اسلام قذافی مسیحیت را تحقیر می‌کرد و به مردم پول می‌داد که مسلمان شوند. صدر کجا بود؟ چطور آدمی مثل او ناگهان غیب می‌شود؟ حضورش بیشتر از همیشه لازم بود. اتفاق‌های ایران هرروز تندتر می‌شد. اقامت خمینی در عراق داشت به آخر می‌رسد.


بازهم در خیابان‌های ایران خون جاری شده بود. شاه تانک‌هایش را به خیابان آورده بود. تظاهرات تمام کشور را گرفت. نقطۀ عطف در گرمای تابستانِ ناآرامی‌ها، آتش‌سوزی عمدی در سینما رکس آبادان بود که جان 420 نفر را در 28 مرداد گرفت. تاریخ آتش‌سوزی انگار به‌عمد نمادین انتخاب‌شده بود تا با بیست و پنجمین سالگرد کودتا علیه مصدق مصادف شود. درهای سینما را قفل کرده بودند؛ فرار از شعله‌ها غیرممکن بود. دولت تقصیر را گردن مذهبی‌های تندرو انداخت. خمینی به‌شدت تکذیب کرد و ساواک را مقصر دانست. پیروان دوآتشۀ خمینی در چند ماه قبل از رکس 29 سینما و صدها دکان غیردولتی را خاکستر کرده بودند؛ حتی به سینما رکس هم حمله کرده بودند. در تهران، کابارۀ هتل هیلتون که ستاره‌های جهان در آن به‌طور مرتب اجرا می‌کردند هم تخریب شده بود. تمام این‌ها نقشۀ هماهنگی برای ایجاد ترس در ایران و تثبیت احکام مذهبی افراطی بود. ولی آتش‌سوزی سینما رکس فرق داشت و به‌قدری فجیع بود که یک روزنامه آن را «هولوکاست» نامید. در شور ضد شاه، استدلالی عجیب بر سر زبان‌ها افتاد: از رژیم حاکم اصلاً بعید نیست که سینمایی را به آتش بکشد تا اپوزسیون را بدنام کند. هزاران ایرانی تا پیش از آن خود را کنار کشیده بودند: به زندان یا تبعید نیفتاده بودند، سیاسی نبودند، از روحانیت خوششان نمی‌آمد. ولی در آن لحظۀ پر شایعه، بسیاری باور کردند که شاه می‌تواند، و می‌خواهد، مردم را فراموش کند - و حتی قتل‌عام کند - تا افراطی‌ها را تضعیف کند.

چند هفته بعد، در تهران، صف تظاهرات به نیم میلیون رسید. 17 شهریور 1357، جمعۀ سیاه، نقطۀ عطف مهم دیگر بود. هزاران نفر به میدان ژاله آمدند و مرگ بر شاه گفتند. جمعیتی که بیشترشان مرد و از هواداران خمینی، دانشجویان و چپ‌ها بودند. در بین آن‌ها، پشت خط مقدم زنان و جوان‌ها، چریک‌هایی بودند که فلسطینی‌ها در لبنان تعلیم داده بودند. ساعت 9:21 صبح صدای اولین شلیک شنیده شد. سپس تیراندازی از دو طرف، هیاهو، له شدن زیر دست‌وپا و هشتادوشش کشتۀ غیرنظامی بنا به آمار رسمی. ولی انقلابیون حداقل تعداد کشته‌ها را 3000 اعلام کردند، به‌عمد اغراق کردند تا آتش انقلاب بیشتر زبانه بکشد. نتیجه داد و تیتر سه هزار کشته تا روزنامه‌های غربی هم رفت. شاه از این خشونت شوکه شد. قبل از این فاجعه هم تصمیم به رفتن به تبعید گرفته بود، حداقل برای مدتی کوتاه. در 1332 یک بار این کار را کرد و بعد از چند روز هم برگشت. این بار حکومت‌نظامی اعلام کرد. با رسیدن پاییز و حکومت‌نظامی شبانه و ترس از حمله‌های مذهبی‌ها، تاریکی بر ایران سایه انداخت. جشن‌های فرهنگی از شیراز تا اصفهان، و همچنین جشنوارۀ معتبر فیلم تهران، لغو شد. زندگی شبانه متوقف شد. پایان امپراتوری ایران نزدیک بود. شاه ناامیدانه به ظهور دوبارۀ امام موسی صدر دل بسته بود. پیوند میان این دو هرگز به‌طور کامل گسسته نشده بود و شاه به آن روحانی که دربارۀ خمینی هشدار داده بود همچون راه نجات نگاه می‌کرد، رهبری مردمی و پیشرو که در جنگ با آیت‌الله بنیادگرا و متحجر می‌توانست به کمکش بیاید.

در عراق، صدام دیگر تحمل خمینی را نداشت. روحانی ایرانی داشت به تمام مردم منطقه امید می‌داد، هر سنی و شیعه‌ای که از سلطان یا دیکتاتور خود خسته شده و خواهان حکومت عدل بود. بعضی خواهان افزایش اسلام و معنویت بودند. حزب بعث عراق مشغول برپایی حکومتی سکولار و پیشرو بازور و سرکوب بود: روحانیان شیعه و سنی همدست شده بودند و علیه سکولارسازی زورکی جامعه، که مانند ایران از مزایای روحانیت می‌کاهید و به زنان حقوق بیشتر می‌داد، تظاهرات پراکنده به راه می‌انداختند. روحانیت شیعه و سنی با پاسخ سخت روبه‌رو بود، شکنجه در زندان و اعدام. اهل تشیع که مدت‌ها تحت تبعیض بودند، بیشتر از بقیه سرکوب می‌شدند. سیاستِ تبعیض علیه شیعیان از زمان رقابت و جنگ دو امپراتوری عثمانی و ایران آغاز شده بود و در عراق تداوم داشت. از نگرانی‌های صدام این بود که روحانیت شیعه شروع کرده بود به استفاده از زبان تفرقه و شاگردان زبردست خمینی در تهییج ملت بسیار موفق بودند. صدام آن‌قدر برای خمینی محدودیت درست کرد که بالاخره مجبور به رفتن شد. خواست به کویت برود ولی اجازۀ ورود ندادند. پسرش احمد، یزدی از نهضت آزادی و دو دستیار دیگر همراه خمینی بودند. در فرانسه، قطب‌زاده، انقلابی خوش‌تیپ، و بنی‌صدر، روشن‌فکر پاریسی، خیلی سریع ترتیب ویزای سه‌ماهه دادند و خمینی را متقاعد کردند که پاریس دو مزیت مهم دارد: آزادی بیان و دسترسی به رسانه‌های جهان.

آیت‌الله خمینی در 14 مرداد وارد پاریس شد. پس از چند روز و درحالی‌که هنوز از حضور در کشور کفار ناراضی بود، در دهکدۀ کوچک نوفل‌لوشاتو در حومۀ پاریس ساکن شد، فقط نیم ساعت با کاخ ورسای، کاخ طاغوتی و پرقدرت شاهان فرانسه، فاصله داشت. رئیس‌جمهور فرانسه از شاه پرسید که آیا با حضور آیت‌الله در فرانسه مخالفتی دارد. شاه مشکلی نداشت. «یک پیرمرد نحیف و دیوانه» از لانه‌اش در یک ده کوچک در فرانسه چه خطری می‌توانست داشته باشد؟

در نجف، خمینی تبعیدی خسته‌ای بود که راه برگشت روشنی هم نداشت. پیش از اقامت در فرانسه، نام خمینی در نشریات بین‌المللی حتی به‌ندرت دیده می‌شد. در نوفل‌لوشاتو، ظرف چهار ماه، 132 مصاحبه با وی شد و به چهرۀ انقلاب در سرتاسر دنیا تبدیل گشت. روحانی هفتادوشش‌ساله جان گرفت.

نهضت آزادی دست‌به‌کار شد. از گوشه و کنار دنیا به کادرش اضافه می‌شد. محسن سازگارا یکی از جوان‌ترین‌های هستۀ پاریس بود. از جوانی متدین بود، ولی در خانوادۀ سکولار بزرگ شده و ایران را در سال 1354 به مقصد شیکاگو ترک کرده بود و در آمریکا با یزدی دوست شده و به نهضت آزادی پیوسته بود. تا سال 1357 که هنوز اجازۀ سفر به ایران را داشت، جزوه‌های انقلابی و اسناد سر‌ی را برای دیگر اعضا وارد می‌کرد. محسن در اعتصاب و تظاهرات دست داشت و چند شعار انقلابی هم درست کرده بود. بعضی از شعارهایش با گذشتن از صفوف تظاهرکنندگان تندتر شده بود. شعار مرگ بر شاه اول شاه باید برود بود. یزدی از پاریس به محسن تلفن زد که به آن‌ها ملحق شود. چند ساعت بعد، بلیت 8 دلاری هواپیما در جیبش بود. در نوفل‌لوشاتو، محسن مسئول مدیریت مصاحبه‌های آیت‌الله شد.

سال‌ها بود که انقلابی‌های زرنگ نهضت آزادی با چند روزنامه‌نگار آمریکایی و اروپاییِ مسئول اخبار ایران رفیق شده بودند و پوشش خبری آن‌ها را با جزئیات مفصل سرکوب‌ها و تجمل شاه پر می‌کردند و دل‌ها را به سمت نهضت می‌کشاندند. تلاش‌هایشان اغلب مخفیانه بود. حالا در نوفل‌لوشاتو، مرکز عملیاتشان در پارکینگ آجری بود که چهار خط تلفن، دو خط تلکس و تجهیزات صوتی برای تولید صدها کاست انقلابی از سخنان آیت‌الله داشت. راهبردشان دو لبه بود: پیام‌های تند و رادیکال برای ایران و واژه‌های محتاط و به‌دقت انتخاب‌شده برای غرب.

هرروز حوالی ظهر، خمینی از خانه‌ای که کرکرۀ آبی داشت بیرون می‌آمد تا در باغ آن‌طرف خیابان سخنرانی کند و نماز ظهر را اقامه کند. روی تشکی زیر درخت سیب می‌نشست و به مهمانان بار می‌داد. ده‌ها و گاهی صدها روزنامه‌نگار هرروز به دهکده می‌ریختند. یزدی، قطب‌زاده و بنی‌صدر با کت و کراوات و زبان سلیس فرانسه و انگلیسی ترجمه می‌کردند (گاهی با جرح‌وتعدیل)، برای روزنامه‌نگاران حساس غربی زمینه‌چینی و تلطیف می‌کردند. با این کار، مدام در حال تطبیق کلام و تصویر آیت‌الله با چشم‌انداز نهضت آزادی برای آیندۀ‌ ایران بودند. تصویر زاهد پارسایی را ساختند که هیچ تمایلی به سیاست نداشت و وقتی به هدف سرنگونی شاه و بازگشت به ایران می‌رسید، می‌خواست «چند روز باقیماندۀ عمر را در حوزۀ علمیۀ قم بگذارند». در گاردین از قول او نوشتند: «نمی‌خواهم قدرت یا دولت دست من باشد. قدرت شخصی را دوست ندارم». حتی آن‌هایی که فارسی حرف می‌زدند و آگاه‌تر بودند هم فریب حرف‌های خمینی را خوردند. بنی‌صدر بعد از اولین مصاحبه خمینی را سرزنش کرد، چون به فارسی برای روزنامه‌نگار فرانسوی به‌طور مفصل از تبدیل ایران به تئوکراسی اسلامی گفته بود. بنی‌صدر جوری ترجمه می‌کرد که پیام خمینی را نرم کند، و خمینی دیگر درملأعام حرفی از ولایت‌فقیه نزد. به‌جای آن از ایرانی می‌گفت که حتی یک زن هم می‌تواند رئیس‌جمهور شود.

عنصر حیاتی سومی هم وجود داشت: روشنفکران چپ فرانسه. این روشنفکران ضد سیستم، ضد قدرت و ضد استعمار به‌شدت بر افکار عمومی تأثیر داشتند. انقلابیون ایران برایشان تبلور همان ارزش‌هایی بودند که خودشان در مه 1968 برای آن در خیابان‌های پاریس جنگیده بودند. می‌خواستند خمینی را باور کنند، می‌خواستند زاهد زیر درخت سیب واقعیت داشته باشد. از سال 1343، بنی‌صدر سارتر را مسئول نظارت بر کمیتۀ اطلاع‌رسانی دربارۀ زندانیان سیاسی شاه کرده بود. سارتر یک بار گفته بود: «من دین ندارم، ولی اگر مجبور بودم یکی را انتخاب کنم، شریعتی را انتخاب می‌کردم.»

اپوزسیون تعداد زندانیان و کشتگان رژیم را زیاد کرده بود، ولی رفتن به زندان شاه برای آن‌هایی که واقعاً زندانی می‌شدند شوخی نبود. رضا براهنی، از شاعران بزرگ آن سال‌ها، 102 روز زندانی و شکنجه شده بود. فشار نویسندگان آمریکایی و اروپایی باعث آزادی‌اش شد. شعر براهنی سازش‌ناپذیر و گستاخ بود:

شاه نفت را چون گیلاس در دست گرفته
بسلامتی غرب می‌نوشد
و شهبانو پستان آهوی مام میهن را با لبان کلفتش می‌دوشد
شب در زیر ستارگان
روز در معبر خورشید
هر ماه
هر سال
مانده «سن موریتس» و دستکشی به رنگ خون بر برف‌

مهرماه 1357، درحالی‌که خمینی در نوفل‌لوشاتو بود، میشل فوکوی فیلسوف به ایران رفت و مطلب‌های بلندبالایی در باب حکومت اسلامی به‌مثابه ایده آل آرمان‌شهری و رمانتیک نوشت و غرب مسیحی را به خاطر کنار گذاشتن معنویت سیاسی نکوهید. همزمان سازمان سیا به نظر از تز حکومت اسلامی خمینی بی‌خبر بود و بیشتر نگران غلبۀ کمونیست‌ها بر ایران بود. آمریکایی‌ها امیدوار بودند که «خمینی باعث تعدیل همراهان چپ و رادیکال خود» شود. سعودی‌ها هم اطلاعات درستی دربارۀ خمینی نداشتند و، به قول یکی از روزنامه‌های عربستان، نگران «حملۀ شوروی» بودند. عربستان و ایران متحد و دو ستون اصلی سیاست آمریکا در رویارویی با گسترش کمونیسم و نفوذ شوروی در منطقه بودند. ایران قوی‌تر بود و شاه ارتش و نیروی دریای نیرومندی داشت که ایران را پلیس منطقه کرده بود. عربستان حواسش به بلندپروازی‌ منطقه‌ای شاه بود ولی ایران را رقیب و دوست خود می‌دید. دیدارهای سلطنتی دهه‌ها بود که ادامه داشت و دو کشور تعامل سازنده و خوب داشتند. با پیشروی انقلاب، ولیعهد عربستان، فهد، اعلام کرد که عربستان از شاه در مقام حاکم برحق ایران حمایت می‌کند.

در نوفل‌لوشاتو، صدها طرفدار ایرانی خمینی به دیدارش آمدند، هنگام ورودش الله‌اکبر می‌گفتند یا به فرانسوی فریاد زنده‌باد خمینی سرمی‌دادند. عرفات هم آمد تا شعلۀ دوستی جدیدش با خمینی را زنده نگه دارد. ملاقاتی‌هایی بودند که نه روزنامه‌نگار غربی بودند، نه پیروان ایرانی، نه شیعیان هواخواه، نه دستیار کراواتی و نه روحانی معمم. کسی به اهمیت این افراد دقت نکرد، یا معنای آن را نفهمید. مردان عرب از مصر، تونس و کشورهای دیگر به زیارت نوفل‌لوشاتو می‌آمدند. اعضای سنی جنبش‌های اسلام‌گرا مانند اخوان المسلمین از دوردست‌ها، حتی از سودان، می‌آمدند که مردی را به‌چشم ببینند که دستیاران تبعیدی‌اش برایشان تعریف کرده بودند. دو دهه بود که اخوان المسلمین در مصر ممنوع شده بود و آن‌ها هم مانند دیگر ملاقات‌کنندگان خمینی، به‌شدت طالب شنیدن پیام خمینی بودند. سپس با ایده‌ها و تاکتیک‌ها و حتی‌ واژگان جدید برمی‌گشتند تا با حاکمان خودکامۀ کشور خودشان مبارزه کنند. یاد می‌گرفتند چطور از اصطلاحات اسلامی برای سرنگونی طاغوت بهره بگیرند. برای موفقیت خمینی دعا می‌کردند و وعدۀ دیدار دوباره می‌دادند. پیروزی نزدیک بود.

در همان حال، ایران شهرآشوب شده بود. خدمات اساسی فروپاشیده بود و نزدیکان رژیم در حال فرار به سمت خروجی و صدها مخالف نظام در حال برگشت به وطن برای شرکت در انقلاب بودند: کمونیست‌ها، چپ‌ها و افراطیون مذهبی. دی‌ماه، شاه دیگر تصمیم به رفتن گرفت. شاپور بختیار را نخست‌وزیر جدید اعلام کرد و آمادۀ رها کردن افسار کشور بود. مریض‌احوال هم شده بود و مرض غدد لنفاوی گرفته بود. در ظاهر، همراه با همسرش به تعطیلاتی کوتاه برای استراحت رفت. در 26 دی 1357، شاه و شهبانو از کاخ نیاوران در شمال تهران خارج شدند و سوار بر هلی‌کوپتر به فرودگاه مهرآباد در همان نزدیکی رفتند. بیرون سرسرای شاهنشاهی، هواپیمایی آبی و نقره‌ای روی باند منتظر بود تا به خارج از کشور برود. خدمتکاران کاخ گریه می‌کردند و بر سینه می‌کوبیدند، نمی‌دانستند چه بلایی سرشان خواهد آمد. در فرودگاه، دو گارد سلطنتی خود را به‌پای شاه انداختند. شاه با چشمان پراشک خم شد و بلندشان کرد. شهبانو فرح دیبا با کت و کلاه خز روباه و گوشواره‌های الماس، مسکن خورده بود که بتواند خونسردی خود را حفظ کند.

ساعت 1:24 بعدازظهر، چرخ‌های بوئینگ 707 از آسفالت کنده شد. شاه خودش خلبان بود. در فرودگاه نظامی اسوان در کنارۀ رود نیل، دوستشان انور سادات استقبال سلطنتی را برگزار کرد. رابطۀ دو کشور قدیمی و شخصی بود. در سال 1317، شاه با فوزیه، دختر فؤاد اول، شاه مصر، ازدواج کرده بود -شاه شیعه و شهبانوی سنی. ازدواجشان فرزندی به بار نیاورد و عمرش کوتاه بود. ولی حالا شاه در سرزمین اقوام زن سابقش بود.

در خیابان‌های تهران، شادی همه‌جا را گرفته بود. ایرانیان خوشحال به رقص و پای‌کوبی مشغول بودند، بوق می‌زدند و از پنجرۀ ماشین آویزان می‌شدند. مجسمه‌های شاه پایین کشیده شد. روزنامۀ عصر، اطلاعات، با حروف درشت تیتر زد شاه رفت. حالا نوبت شعار جدید بود: مرگ بر بختیار- نخست‌وزیر عاشق ادبیات فرانسه که شاه حکومت را به او تفویض کرده بود.




در لبنان، چمران و حسینی اخبار را با ناباوری و غرور دنبال می‌کردند- ولی پیروزی بدون دوست غایبشان ناقص بود. امام صدر از آن دو بزرگ‌تر و عاقل‌تر بود و اگر آنجا بود می‌فهمید چه اتفاقی دارد می‌افتد و شاید تلاش می‌کرد جلوی آن را بگیرد. اقامت چمران در کنارۀ مدیترانه رو به اتمام بود. ایستگاه بعد تهران بود، جایی که رفقایش مشغول تجهیز برای جنگ چریکی تا سرنگونی آخرین آثار حکومت شاه بودند. نگران عملیات ضدانقلابی و کودتای سیا بودند. خود را برای نبردی طولانی آماده می‌کردند و باید آغاز دوبارۀ ایران را پیش از بازگشت خمینی مهیا می‌کردند. ولی آیت‌الله عجله داشت.

ایران1357اسرائیلفلسطینفرانسه
ترجمۀ فارسی کتاب موج سیاه (عربستان سعودی، ایران و رقابت چهل ساله‌ای که فرهنگ، دین و حافظۀ جمعی در خاورمیانه را از هم گسیخت) اثر کیم غطاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید