پاکستان، افغانستان، ایران، لبنان
1367-1369
وقتی برنده میشوی چه میشود؟
وقتی دشمنانت در اختیار تواند
آن موقع چطور عمل میکنی؟
مصالحه وسوسهای است که سراغ ضعیفها میآید؛
این آزمایشی است برای قویها.
سلمان رشدی، آیات شیطانی
26 مرداد 1367، هواپیمای چهارموتورۀ سی130 حامل ضیا الحق سقوط کرد. ساعت چهار و نیم بعدازظهر بود، تنها چند دقیقه پس از بلند شدن از بهاولپور در استان پنجاب پاکستان در نزدیکی مرز هند. تمام سی مسافر از میان رفتند و جسم پارهپارهشان در دشت خاکی وسیع در نزدیکی فرودگاه پراکنده شد. بعضیها از گلولهای آتشین میگفتند که پیش از سقوط هواپیما را در برگرفته بود. خرابکاری بود؟ موشک زده بودند؟ مشکل فنی؟ خرابکاری محتملترین بود، ولی نگذاشتند تحقیقات به نتیجه برسد. فقط از یکچیز میشد مطمئن بود: دیکتاتور مُرد.
مجری سابق تلویزیون، مهتاب رشدی، در خانهاش در کراچی، حتی از این موضوع هم مطمئن نبود. اول باور نمیکرد که ضیا، مردی که زنان پاکستان را خفه و به کشور تجاوز کرده بود، واقعاً رفته باشد. زنی که هنوز به نه گفتن مشهور بود سالها منتظر چنین خبری بود. نمیدانست کشور کی و چگونه از این دلقک شرور خلاص میشود، ولی منتظر بود. حالا کانالهای رادیو و تلویزیون قرآن پخش میکردند. اصلاً احساس ناراحتی نمیکرد. ولی هنوز جرئت هم نداشت احساس خوشحالی بکند. خیابانها ساکت بود، قلبش آرام بود. عصر که شد، دوباره توانست نفسی بهراحتی بکشد، پس از سالها. حس میکرد بار عظیمی از دوش او و کل کشور برداشته شده است. ضیا واقعاً رفته بود.
سیل تسلیتها سرازیر شد، حتی از هند. وزیر خارجۀ آمریکا، جورج پی شولتز، ضیا را «مبارز بزرگ آزادی» خواند. معاون رئیسجمهور، جورج اچ دبلیو بوش وی را «دوست خیلی خوب» و مرگش را مصیبت خواند. ولی در پاکستان اصلاً احساس مصیبتی در کار نبود- شاید فقط نگرانی از اتفاقات بد در آینده. بسیاری از پاکستانیها درون خانههایشان آرام جشن گرفتند و بعضیها حتی مشروب دستساز نوشیدند. در مرز افغانستان، در استان خرم، خانۀ روحانی شیعۀ مقتول، عارف حسینی، و زادگاه غمبار کشتارهای فرقهای امروزی، شیعیان با سروصدای فراوان جشن گرفتند، با شلیک موشک و گلوله به آسمان، که باعث خشم همسایههای سنی شد که ضیا را قهرمان و مدافع حقوق خود میدانستند. درگیری فرقهای درگرفت و دوازده نفر کشته شدند. مغازههای شیعهها را سوزاندند و غارت کردند.
به نظر بیشتر پاکستانیها، دیکتاتور چیزی نصیبش شد که حقش بود. او مبارز راه آزادی نبود. مهتاب با خود فکر کرد که این خشم خداست. مردی که همه چیز بود در یکلحظه به تلی از خاکستر بدل شد.
اولین واکنش بینظیر بوتو به شنیدن خبر مرگ کسی که پدرش را اعدام کرد این بود که «من از مرگ ضیا افسوس نمیخورم». دو سال بود که در پاکستان زندگی میکرد، پس از بازگشت غرورآمیز از تبعید در فروردین 1365. ضیا اعلام کرد که بالاخره میخواهد انتخابات برگزار کند، و به بینظیر اجازۀ برگشت داده بود، انتظار جمعیت صدها هزارنفری برای استقبال او و شعار «ضیا سگ» را نداشت. دیکتاتور تصمیم گرفت که بر سر راه بوتو مانع ایجاد کند. ممنوعیت فعالیت احزاب سیاسی را ادامه داد، که یعنی بوتو و حزب خلق پاکستان نمیتوانستند در انتخابات حضور داشته باشند، بهرغم رأی دیوان عالی که اجازه را صادر کرد. ضیا تاریخ انتخابات را 25 آبان 1367 گذاشت که چند روز پیش از زایمان نخستین فرزند بینظیر میشد. ولی حالا که دیکتاتور مرده بود، بینظیر در عمل بیرقیب بود. مهتاب مدام به خود میگفت که سرنوشت بالاخره عدالت را برقرار کرد.
چند هفته بعد، از دفتر مرکزی تلویزیون پاکستان در اسلامآباد به مجری سابق زنگ زدند. میخواهد انتخابات را پوشش دهد؟ پرسید:«میخواهید ظاهرم چطور باشد؟» سؤالش را با خنده جواب دادند: «هر طور که میخواهی». دیگر زنان مجبور نبودند دوپته سر کنند. قبول کرد. این پیروزی او بر تاریکی بود، بر مردی که فکر میکرد مسلمانتر از اوست. اولین حضورش در تلویزیون پس از هشت سال، نشانۀ رسیدن تغییر بود. حزب بینظیر بوتو، حزب خلق پاکستان، کرسیهای کافی برای تشکیل دولت را به دست آورد.
پنج روز در خیابانهای پاکستان رقص و موسیقی برپا بود، فوران شادمانی پس از سالها ترس، گرامیداشت زندگی پس از دورانی که همهچیز ممنوع بود بهجز دین. آیا مردم اولین انتخابات دمکراتیک پس از بیش از یک دهه را جشن میگرفتند، یا جشن با تأخیر برای مرگ ضیا بود؟ شاید هر دو. ولی دیکتاتوریِ دیگری داشت بر کشور حاکم میشد که سیالتر از پیش بود، از بذری میرویید که ضیا کاشته بود، با کمک فراوان عربستان و آمریکا.
بینظیر حالا نخستوزیر بود، نخستین زن مسلمان در جهان که حاکمیت کشوری را به دست میگرفت-و از اندک زنان حاکم در عرصۀ جهانی، که هنوز بسیار کم شمار بودند. ولی از آن روز دیگر هرگز در ملأ عام-در پاکستان و خارج-بیحجاب ظاهر نشد، آن روسری سفید مشهور که شل میبست. تلاش میکرد که اسلامیسازی ضیا را معکوس کند و رؤیای پدرش را بهپیش برد که کشوری پیشرو و عاری از تبعیض جنسیتی، نژادی و مذهبی میخواست. ولی شکست خورد، مورد هجوم نهادهای مذهبی و امنیتی قرار گرفت که حالا دیگر جاافتاده بودند و از حاکمیت یک زن و سکولاریسم او بهشدت خشمگین بودند. با حمایت روحانیت عربستان، حتی فتواهایی علیه نامزدی وی در انتخابات صادر شد.
مرداد 1369 وی را از قدرت برکنار کردند، نتوانست بر تحرکات ارتش علیه دولتش غلبه کند، که در منجلاب فساد گیر افتاده بود. بیشتر مردم پاکستان امیدوار بودند که به قدرت رسیدن او زندگی را به حالت عادی برگرداند، به دوران پیش از ضیا، که روحانیان فریاد نمیکشیدند و مردان مسلح-مذهبی یا خلافکار-بر خیابانها حاکمیت نمیکردند. چشمانتظار بازگشت کامل حاکمیت مدنی بودند. ولی ارتش پاکستان که از قدیم قدرتمند بود، حالا بهقدری در سیاست ریشه دوانده بود که حتی بدون داشتن ژنرالی در مقام رئیسجمهور هم میتوانست بر کشور حکومت کند. بهجای بوتو، شاگرد ضیا و دوست عربستان، نواز شریف، حاکم شد، که مرد ملایم چهلسالهای بود با صورت گرد و موهای کمپشت. شریف به نظر آدمی خنثی و عادی میآمد، ولی در عمل سیاستمدار بیرحم و حیلهگری بود که سه دهه بر سیاست پاکستان احاطه یافت، بیرون و درون قدرت، حتی از تبعید در عربستان هم مدام برای تداوم اسلامیسازی ضیا و ایجاد تفرقۀ اقلیتی در کشور تلاش میکرد.