زنان بیش از همه تحت تأثیر کاهش آزادی اجتماعی پس از سال 57 قرار گرفتند. صدها زن فارغالتحصیل دانشگاههای خارجی بهشدت از زندگی محصور در عربستان عصبانی بودند، در تنها کشور دنیا که به زنان اجازۀ رانندگی نمیداد. در 15 آبان 1369، هفتاد زن سعودی در پارکینگ سوپرمارکت سیفوی التمیمی در ریاض جمع شدند و در ماشینهایشان نشستند. رانندههایشان را بیرون کرده، پشت فرمان نشسته و در شهر رانندگی کردند. کاروان ماشینهای شیک-بیوک، بنز، لینکلن کانتیننتال و غیره-سر هر تقاطع با دخالت پلیس کوچکتر میشد، تا پس از نیم ساعت بهکلی از بین رفت. این زنها، که همگی حمایت شوهر یا بستگان مذکر خود را داشتند، مدت کوتاهی بازداشت شده و وادار به امضای تعهد شدند که دیگر این کار را تکرار نمیکنند. آنهایی که شغل دولتی داشتند (مثلاً استاد دانشگاه) به دستور ملک عفو شدند. جنبۀ پدرانۀ مردسالاری نظام سعودی همین بود، ملک با رعیتهای زن از لحن لطیف استفاده میکرد. ولی افراطیها اهل لطافت نبودند.
روحانیان از منبرهای خود این معترضان را «سکولارهای آمریکایی کثیف» و «زنان سقوطکرده» خواندند. نام و نشانی آنها را در جزوههایی چاپ و بین مسجدها پخش کردند، در یکی از این جزوهها آنها را متهم به تکذیب اسلام کردند؛ و این اتهام، بالقوه، مساوی با ارتداد و حکم مرگ بود. بن باز طی حکمی رسمی رانندگی زنان را ممنوع کرد، ولی نمیتوانست آسیب ناشی از تن دادن به آمدن نیم میلیون آمریکایی را جبران کند. جنگ لفظی شروع شد؛ سخنرانیهای آتشین در سرتاسر کشور به راه افتاد، با وسیلهای که هنوز بهترین وسیلۀ پروپاگاندای دوران بود، همانکه خمینی برای پخش پیامهای انقلابی استفاده میکرد: نوار کاست.
دو روحانی سردمدار اعتراضها بودند: سفر الحوالی و سلمان العوده. حوالی مردی چهلساله با ظاهری کمرو، چشمان گودرفته و ریش سیاه دراز و دستنخورده بود. عوده جوانتر و شادابتر بود و ریشش را بلند نمیکرد. این دو با جهاد در افغانستان مخالف بودند، با فتوای جهاد علیه شوروی عزام موافق نبودند. ولی نمیتوانستند با ورود کفار به شبهجزیره کنار بیایند. نوارهای آنها بسیار فروش داشت، زیر میزها، پشت دکانها، پس از نماز در مسجدها. تأثیر غرب در کشور را نفی میکردند، هشدار میدادند که جنگ با عراق و آمدن سربازان کفر به عربستان جزو نقشۀ غرب برای تسلط بر عالم عرب و جهان اسلام است. حوالی در یکی از سخنرانیها میگفت: «جهان علیه عراق قرار نگرفته. غرب علیه اسلام قرار دارد. اگر عراق کویت را اشغال کرده، آمریکا هم عربستان را اشغال کرده است. دشمن واقعی عراق نیست. غرب است».
سخنرانیها سیاسیتر و آتشینتر میشد، جوانان عربستان را که ناراضی و بیکار بودند، یا پس از بازگشت از جهاد علیه شوروی سرخورده شده بودند، خشمگین میکرد. بعضی از آنها حالا درراه جنگ بوسنی و چچن بودند. حوالی و عوده دو نامه هم به ملک نوشتند و خواستار اصلاحات شدند: خواهان تأسیس شورایی که مدتها پیش وعده دادهشده بود، و تدوین سیاستهای داخلی و خارجی شدند که بهطور کامل منطبق با شریعت اسلام باشد. خبری از تقاضای حذف خانوادۀ سلطنتی یا شک به مشروعیت آل سعود نبود. برعکس، فقط خواستار پایبندی حقیقی به ارزشهای اسلام و رد بردگی غرب بودند. جنبش اصلاحی از درون چارچوب حکومت بود، ولی ملک آن را همچون خیانت رعیتهایش دید. سال 1373، حوالی، عوده و دهها تن از پیروان آنها به زندان افتادند و تا 1378 حبس بودند. ولی نوارهای سخنرانی آنها همچنان در جریان بود و دیگرانی هم بودند که سخنرانی میکردند و در خارج کشور با فکس پیام آنها را گسترش میدادند.
آل سعود به دلیل دیگری هم حس میکرد خیانت شده است. این دو روحانی وجهی مشترک داشتند: هر دو شاگرد چهرههای سرشناس متصل به اخوان المسلمین بودند: محمد قطب، برادر سید قطب مصری، و سرور، نویسندۀ سوری کتاب شیعیان بهمثابه مغها. قطب و سرور در دهۀ 1350 به عربستان آمدند. قطب در دهۀ شصت در دانشگاه امالقری مکه، استاد مشاور الحوالی برای پایاننامهاش پیرامون سکولاریسم بود. عوده بسیار تحت تأثیر سرور بود که در نزدیکی بُرَیده تدریس و سخنرانی میکرد.
موج نخست معلمهای عالم عرب در عربستان در دهههای 1310 و 1320 با متون سکولار آمدند: تاریخ انقلاب فرانسه، اشعار شاعران بزرگ عرب، نوشتارهای اصلاحطلبانۀ نوزایی عرب. بعد اخوان المسلمین با آموزههای مذهبی آمد که، بهرغم تفاوتها میان اخوان و وهابیت، با نیازهای عربستان سعودی بیشتر منطبق بود. اخوان در آغاز در چارچوب حکومت فعالیت میکرد و بر تشکیل الگوی جامعۀ اسلامی محافظهکار متمرکز بود. ولی مانند برادران مصری و سوری خود، سیاست در رگهایش جاری بود و در سال 1370 دیگر وهابیت سلفی که بهطور سنتی مطیع حاکمیت است را بهطور کامل به سلفیگری مبارز سیاسی تبدیل کرده بود. برخی، نظرات اخوان را وهابیت قطبی یا سروری میخواندند. با تزریق فعالیت سیاسی به نظام سلطنت مطلق، جنبشی اعتراضی علیه سلطنت آزاد. آل سعود هرگز اخوان را نبخشید و تمام افراطها و خشونتهای پیش رو را بهراحتی گردن آنها میانداخت. ولی خواستههای مردم عربستان واقعی بود. سرور، قطب و دیگران فقط ابزار اعتراض را به مردم داده بودند.
آل سعود این صحوه، بیداری اسلامی، را نفی کردند؛ وقتی پس از اتفاقهای 1357 صحوۀ اسلامی را تبلیغ میکردند، منظورشان این نبود و فکر میکردند به امور مذهبی و آموزشی محدود خواهد ماند، به نماز و خطبه. حقیقت تلخ برای آل سعود این بود که آنها هم مدتها از اخوان المسلمین سوءاستفاده کرده بودند تا به نهادهایی مانند دانشگاه اسلامی مدینه مشروعیت و اعتبار ببخشند.
دانشگاه مدینه را ملک فیصل در سال 1340 بهعنوان هدیه به نهاد وهابیت تأسیس کرد، با رسالتی مشخص: آموزش، تبلیغ و گسترش نفوذ فرامرزی نهاد دینی عربستان. پیشازاین، تمام تلاشها برای فرستادن علمای وهابیت از نجد به عراق و سوریه با تحقیر روبهرو شده بود. جذب عالمان غیر سعودی به دانشگاه (به مدد دستمزدهای هنگفت) میتوانست نشانگر این باشد که دانشگاه منحصر به وهابیت نیست و تلاشی واقعی برای جذب گستردۀ مسلمانان است. درسنامهها همچنان بسیار وهابی بود، متمرکز بر آثار ابن عبدالوهاب، ابن تیمیه و مکتب حنبلی. مطالعات تطبیقی بسیار محدودی گنجاندهشده بود. نایبرئیس قدرتمند دانشگاه کسی نبود جز بن باز. مودودی عضو هیئتامنا بود. محمد قطب عضو شورای مؤسس دانشگاه بود و رهبر صحوه، حوالی، دانشجوی آن. اخوان المسلمین بر همکاران وهابی خود تأثیر گذاشته و از آنها تأثیر گرفته بود، ولی محصول نهایی ساختهوپرداختۀ عربستان سعودی بود. تا سال 1357، حاکمان عربستان این محصول و روحانیت را تحت فرمان و اختیار خود داشتند. پس از 57، علمای وهابیت حاکم شدند.
منصور، جوانی که ویدئوفروشیها را آتش زده بود، به دانشگاه مدینه نرفته بود، ولی نوشتههای سرور و برادران قطب را، که در مدرسهها و دانشگاههای عربستان بهآسانی در دسترس بود، با ولع میخواند. فرق منصور این بود که همهچیز را به پرسش میکشید، حتی وجود خدا را. در آغاز باعث شد به مسیر افراطیگری برود. غرقه در شک، با خالق خود عهد بست که همهچیزش را بدهد و مانند پیامبر و صحابه در 1400 سال پیش زندگی کند، به شرطی که خدا کمک کند که از شر شکهایش خلاص شود. شانزده سالش بود که عضو گروه سلفی تندرویی شد که میخواست دوران صدر اسلام را بازسازی کند: زندگی بدون تلویزیون، رادیو، روزنامه یا هرگونه وسیلۀ مدرن. اجتماعی سیصدنفری بود که مدرسۀ خود را داشت و در آن فقط دین آموزش داده میشد. منصور ریشش را بلند و با خانواده قطع ارتباط کرد. بعدها گفت که مانند آمیشهای آمریکا زندگی میکرده است. کمکم داشت از استادان بنیادگرای خود پیشی میگرفت: علیه برگزاری جام جهانی جوانان سال 1368 در عربستان فتوا داد، چون فوتبال حرام است. پنجاهوپنج روز به زندان افتاد که دیگر جرئت مخالفت با مسابقات آل سعود را به خود ندهد. منصور و مردانی مثل او از دورویی اطراف خود عصبانی بود، از ریاهای کوچک و بزرگ: چرا نگهبان مسجدین الحرمین کفار را به مملکت آورده بود؟ چرا شیوخ حاکمیت میگفتند فیلمهای غربی ارزشهای غیر اسلامی را ترویج میدهد، ولی فروشش مجاز بود؟ چرا منصور باید برای آتش زدن ویدئوفروشی به زندان برود وقتی دقیقاً همان کاری را کرده بود که طالبان در افغانستان میکرد؟
سال 1375، دولت عربستان حکومت طالبان و امارت اسلامی افغانستانِ آن را به رسمیت شناخت. آنها هم نوارهای صوتی و تصویری را نابود، موسیقی و ورزش را ممنوع و وقت نماز را اجرا میکردند. سعودیها از رشد طالبان حمایت میکردند، با این انقلابیهایی همذاتپنداری میکردند که اسلام نابی را پذیرا شده بودند که آل سعود شاید آرزوی رسیدن به آن را داشت ولی بهعنوان کشوری متحد با غرب هرگز امکانش را نداشت. کمیتۀ امربهمعروف و نهی از منکر عربستان نسخۀ طالبانی پلیس مذهبی را آموزش و یاری داد، و خیریههای عربستانی به طالبان «کمکهای بشردوستانه» میفرستادند. طالبان پیرو فرقۀ دیوبندی بود، ولی تا حد ممکن به وهابیت سنتی سعودی نزدیک بود، و عربستان امید داشت که به حکومتی بالغ تبدیل شود، همانطور که کشور خودشان زیر شمشیر ملک عبدالعزیز شده بود.
افراطیترین جوانان عربستان حتی به حوالی و عوده هم راضی نبودند. نوشتههای ابو محمد المقدیسی را میخواندند، عالم و روشنفکر فلسطینیِ وارث فکری جهیمان که کتابهای او را در پیشاور چاپ کرده بود. در کتابی در سال 1368 بهطور خاص پادشاهی عربستان را هدف قرار داد: الكواشف الجلية في كفر الدولة السعودية، برهانهای قطعی کفر حکومت سعودی. سال 1373، در اردن به زندان افتاد. ولی پیش از حبس، چندین بار با عبدالعزیز معصم دیدار کرد، جوان بیستوچهارسالۀ سعودی که مغز متفکر بمبگذاری مرکز آموزش گارد ملی در ریاض در آبان ماه 1374 بود.
معصم در تلویزیون همراه با همدستانش به بمبگذاری اعتراف کرد و ملاقات با مقدیسی و تأثیر نوشتههایش را شرح داد. گفت که از بنلادن هم الهام گرفته است. سعودیها شوکه شدند. چطور مسلمانان جوان و متدین، که نور جنگ با شوروی از سر و روی بعضیهایشان ساطع میشد، توانسته بودند به چنین خشونتی در کشور خودشان دست بزنند؟ نمیتوانستند یا نمیخواستند بپذیرند که این جوانان محصول محیط زندگی خود هستند، عمری که صرف یادگیری دشمنان اسلام و تقدیس مجاهدین شده است. آنها که خطبه میگفتند خشم خود را در سخنرانی تخلیه میکردند. ولی برای آنها که کوچکترین گرایشی به خشونت داشتند، یا جنگ را آزموده و مرگ را شاهد بودهاند، مبارزه پس از بازگشت به وطن ادامه پیدا میکرد. به اینها هم انگ انحراف زدند، مانند جهیمان. بنباز گفت راه مبارزه با این افراطها ترویج و دعوت مسلمین به راه راست حقیقی است.
وقتی مقامات سعودی صدها افراطی را پس از بمبگذاری سال 1374 به زندان انداختند، صحوۀ سیاسی پایان گرفت. ولی موج خشونت ناشی از آن ادامه یافت و رشد کرد تا به گروه القاعده در شبهجزیرۀ عربستان تبدیل شد. منصور هنوز پر از شک و پرسش بود، دربارۀ خدا، دین، و حتی قرآن-آیا واقعاً از ازل وجود داشته یا نوشتۀ دست بشر است؟ این پرسشها مرکز نوشتههای نصر ابوزید در مصر و معتزله در قرنها پیش بود. ولی در عربستان کسی جرئت چنین پرسشهایی را نداشت. منصور در زندان خواهرش را مجبور کرد که کتابهای صوفیان را برایش بیاورد که وهابیها کفر میخواندند. بعد کتابهای فلسفۀ غرب را شروع کرد.
منصور که در سلولش منزویشده و بهتنهایی در سیر فکری و معنوی خود بود، آشتی میان ایران و عربستان، که پس از اشغال کویت توسط عراق در سال 1369 آغازشده بود، ادامه یافت و صحنههایی ساخت که برای برخی باورکردنی نبود. سال 1377؛ رفسنجانی، که دیگر رئیسجمهور نبود ولی همچنان در اوج حاکمیت بود، دیداری دهروزه از عربستان داشت. ارشدترین مقام ایرانی بود که پس از انقلاب 57 به عربستان میرفت. این سفر دیپلماتیکِ فوری یک وزیر خارجه نبود. مراسمی بالا رتبه و مجلل بود. رفسنجانی در بحران حج 1366 خواستار آزادسازی مکه از دست آل سعود شده بود. ایرانی عملگرا حالا با ملک فهد عکس یادگاری گرفت و برای حج عمره به مکه رفت. چطور ممکن بود؟ چطور نگهبان مسجدین حرمین میتوانست با مغِ مغها گل بگوید و گل بشنود؟ نمیشد بدون محکوم کردن آن را رها کرد. نهاد روحانیت سیاستبازی سلطنت را نمیپذیرفت. رفسنجانی که در نماز جمعۀ مسجدالنبی در مدینه شرکت میکرد، شاهزاده عبدالله کنارش نشسته بود، ولی امامجمعۀ مسجدالنبی، شیخ علی الحذیفی با عصبانیت به شیعیان حمله کرد و از کلمۀ توهینآمیز رافضه استفاده کرد که به معنی «نپذیرفتن» است-یعنی آنها که خلیفۀ اول، ابوبکر، را نپذیرفتند و بهجایش از علی پیروی کردند. این اتفاق باعث آبروریزی برای سعودیها شد، و شیخ حذیفی از خطابت مسجدالنبی کنار گذاشته شد (البته فقط برای یک سال).
آشتی عربستان و ایران، که با دیدار وزرای خارجۀ دو کشور در نیویورک در سال 1369 آغاز شد، بهطور مداوم پیش برده میشد، چون رفسنجانی عملگرا و شاهزاده عبدالله همیشه خواستار اتحاد مسلمانان و همزیستی بود. بالاخره عبدالله همان فردی بود که در فروردین 1357 انقلاب ایران را به خاطر اسلامی بودنش ستایش کرده بود. پس از پایان جنگ ایران و عراق در سال 1367، رفسنجانی برای خرید به شوروی رفته بود، ولی میدانست که با تکیۀ صرف به شوروی از پس مخارج جنگ برنخواهد آمد، که تا آن زمان به یک تریلیون دلار و حدود یکمیلیون کشتۀ ایرانی رسیده بود. ایران باید بیشتر نفت میفروخت و در اوپک نقش مهمتری به دست میآورد. برای این کار به عربستان نیاز داشت. وقتی صدام کویت را اشغال کرد، ایران به طرز معناداری از کمکخواهی عربستان از آمریکا-شیطان بزرگ- انتقاد نکرد.
اواخر اسفند 1370، کمی پس از آزادسازی کویت، شیعیان عراق در جنوب و کردها در شمال از ضعف موقت دیکتاتور کشور خود استفاده کردند. بوش پدر آنها را به قیام تشویق کرد و نزدیک بود صدام را سرنگون کنند. صدام باقی ماند. 27 اسفند، وزرای خارجۀ ایران و عربستان دیداری سهساعته در عمان داشتند و سپس بیانیهای شگفتانگیز اعلام شد: اختلافنظر دو کشور دربارۀ حج برطرف شده و ظرف 48 ساعت روابط دیپلماتیک دوباره برقرار خواهد شد. عربستان متعهد شد که سهمیۀ حجاج ایرانی را افزایش دهد، نه بهاندازهای که پیش از جمعۀ خونین سال 1366 بود، ولی از 45000 نفر به 110000 نفر. این آشتی سریع و باورنکردنی در عالم عرب بسیار مورد تشویق قرار گرفت. روزنامۀ کویتی السیاسه 29 اسفند تیتر زد: بازگشتی عادی به روابط عادی. در مقالۀ مربوطه نوشتند که این اتفاق گواه پیوند تمدنی میان ایران و همسایگانش در جنوب خلیجفارس است که قرنها قدمت دارد، و بحران کویت باطن حقیقی ایران را نشان داد و ایران طرف حق را گرفته است. تلاشهای رفسنجانی برای باز کردن درهای ایران به جهآنهم داشت نتیجه میداد: بانک جهانی نخستین وام پس از 1357 را به ایران اعطا کرد. بریتانیا روابط دیپلماتیک خود را از سر گرفت. فرانسه و آلمان معاملات متنوع خود با تهران را آغاز کرده بودند. ممنوعیت خرید نفت ایران برداشته شد.
عربستان و ایران هر دو دلایل خوبی برای این آشتی داشتند، که ثابت میکرد اگر منافع مشترک در کار باشد، تفاوتهای ایدئولوژیک خود را میتوانند کنار بگذارند-حتی تا جایی که درگیریهای فقهی و نفرت مذهبی را سرکوب کنند. رفسنجانی بسیار مشتاق بود که تنش میان شیعه و سنی را، که از 1357 افزایشیافته بود، خنثی کند. همچنین مصمم بود که به توافقی برسد که به شیعیان اجازه دهد بهطور منظم به بقایای گورستان جنت الباقی بروند. دسترسی به این زیارتگاه، با ردیفهای گورهای بینام، بسیار محدود و فقط منحصر به مردان بود. به نظر رفسنجانی، محدود کردن آن باعث تداوم و افزایش خشم شیعیان از آل سعود میشد، زخمی چرکین که هرگز خوب نمیشد، چون امکان تخلیۀ غم با گریستن بر مزارها ناممکن شده بود. شاهزاده عبدالله در دیدار بعدی رفسنجانی ترتیبی داد که هیئت ایران، زن و مرد، حتماً بتوانند سه روز به زیارت جنت الباقی بروند.
آشتی چنان موفق بود که باعث نگرانی آمریکاییها شد، چون عبدالله از برادر ناتنی خود، فهد، محافظهکارتر و کمتر غربدوست بود. تحصیلاتی کم ولی دیدی وسیع داشت. عربستان و ایران ناگهان در موضوعهای منطقهای گوناگون همصدا شدند، ازجمله دربارۀ عراق و فرایند صلح خاورمیانه. انگار هیچچیز جلودار این ماهعسل نبود-نه آزمایشهای موشکی ایران، و نه حتی انفجاری دیگر در عربستان با اثرانگشت ایران.
خرداد 1375، انفجاری مهیب نمای ساختمان هشت طبقۀ کارکنان نیروی هوایی آمریکا در برجهای الخبر استان شرقی عربستان را از جا کند. نوزده عضو ارتش آمریکا کشته و بیش از 400 نفر زخمی شدند. مواد منفجره در تانکر کامیون حمل فاضلاب کارگذاری شده بود که برابر با 9 تُن تیانتی بود، یعنی قویتر از انفجار پادگان سربازان خارجی در بیروت در سال 1362. مظنون اول القاعده بود. ولی شک خیلی سریع به سمت گروه شیعۀ حزبالله الحجاز رفت که با حزبالله لبنان ارتباط داشت. عربستان تمایلی به همکاری با تحقیقات افبیآی نداشت. حتی پسازاین که در خرداد 1380 نام چند شیعۀ لبنانی و اعضای سعودیِ حزبالله الحجاز در حکم دادگاه منتشر شد، باز عربستان علاقهای نداشت مانند دیگران تهران را محکوم کند. اولویت با حفظ آشتی بود. توجیه آل سعود این بود که میان میانهروهای عملگرایی که در حال مذاکره هستند-مانند رفسنجانی و رئیسجمهور پس از او، خاتمی، که در سال 1376 انتخاب شده بود-و تندروهایی که میخواهند مذاکرات را به بیراهه بکشند تفاوت وجود دارد. هیچکس در عربستان یا خلیجفارس ایران را دستکم نمیگرفت. عدم اعتماد آشکار بود، ولی ارادهای به حلوفصل مشکلات وجود داشت، سعودیها باور داشتند که منافع مشترک بهمرورزمان بر شور انقلابی غلبه خواهد کرد. پس از مدتی عربستان به این نتیجه میرسید که گول خورده و میانهروها و تندروها درواقع فرقی باهم ندارند، یا دستکم، هماهنگ عمل میکنند.
ولی نیروهایی فرای آیتالله و رفسنجانی متصدی بودند، نیروهایی که هر دو طرف سالها مشغول پرورش آنها بودند. در ایران، این نیروها مذهبیهایی بودند که انقلاب خمینی را محافظت میکردند، متدینان تندرو و سپاه پاسداران. در لبنان، حزبالله در حال تبدیل گروهی شبهنظامی به یک حزب سیاسی مجهز به شاخۀ نظامی بود. ایدئولوژی برای ایران ابزار اعمال قدرت حاکمیت بود و متحدان و قدرتهای نیابتی دستپروردۀ تهران مستقیم به رهبر معظم پاسخگو بودند. در سمت عربستان، نیروهای تاریک محصول پولهای خصوصی و دولتی بود که به جیب مجاهدین افغانستان، حوزههای دیوبندی در پاکستان، و حتی الازهر در مصر و صدها روحانی تحصیلکرده در عربستان در گوشه و کنار جهان اسلام واریز میشد. نیروهای تغذیهشده از عربستان، از مبارزۀ مسلحانه گرفته تا تروریسم فکری، در مسیری بیبرگشت تولید میشدند؛ عضو هیچ حکومتی نبودند و کنترلشان ممکن نبود. برخی خودشان میانهرو شدند، ولی برخی به هیولایی خشنتر از پیش تبدیل شدند.
منصور النقیدان بهخوبی خطر آنها برای وطن و جهان را میدانست، ولی هرگز نمیتوانست مقیاس اتفاق پیش رو را تصور کند. بیرون از زندان، در سر و دل به سفرهای دور رفته بود-بسیار دورتر از ذهن کسانی که در ریاض پای منبرش مینشستند؛ بسیار دورتر از چارچوب حکومت عربستان. سال 1378، منصور هنوز پر از پرسش بود. در روزنامهای سعودی نوشت که همه باید حق پرسیدن داشته باشند، حتی بزرگان دین. در مسجد طردش کردند و کسی پشتش نماز نمیخواند. به جنوب کشور رفت و به نوشتن دربارۀ ایرادهای روحانیت و تعبیرهای آنها ادامه داد. باز مدتی به زندان افتاد. منصور حالا عضو محفل کوچکی متشکل از جهادیهای سابق بود که تفکر انتقادی را کشف کرده و سپس هدف حملۀ نهاد قدرتمند روحانیت قرار گرفته بودند. از انگشتشمار مردان عربستانی بود که به درجۀ زندانی شدن به خاطر تندروی بیشازحد و سپس آزاداندیشی بیشازحد نائل آمد.
20 شهریور 1380، 11 سپتامبر 2001، ساعت 4:46 بعدازظهر بهوقت عربستان، منصور به بُرَیده رفته بود که والدین خود را ملاقات کند. در هال خانه نشسته و مشغول تماشای الجزیره بود، سیانان اعراب که در سال 1375 در قطر شروع به کار کرده بود. بودجۀ آن را دولت تأمین میکرد ولی از اخبار بیرمق و دولتی موجود در کشورهای عربی آزادتر بود و خیلی سریع جای خود را باز کرد-دو مصاحبه با اسامه بنلادن پخش کرده بود. الجزیره داشت گزارشی از هواپیمایی پخش میکرد که به برج شمالی مرکز تجارت جهانی در نیویورک خورده بود. منصور مبهوت وحشتی شد که پیش چشمانش در تصویر پخش میشد. هواپیمای دوم سه دقیقه بعد از ساعت 5 به برج جنوبی خورد. مانند اکثریت جهانیان، منصور هم تلاش کرد چیزی که میبیند را درک کند، افکار بهشدت از ذهنش میگذشت. با رسیدن خبر برخورد هواپیمایی به پنتاگون و سقوط دیگری در پنسیلوانیا، شکی نمانده بود که به آمریکا حمله شده-و حس بدی به او میگفت که ماجرا را بهدقت میفهمد و معنایش را میداند. یک روز نگذشته بود که انگشت اتهام به سمت القاعده نشانه رفت. 13 سپتامبر، وزیر خارجۀ آمریکا، کالین پاول، بنلادن را مظنون اصلی معرفی کرد. 15 سپتامبر، مشخص شد که بیشتر از ده نفر از تروریستها عربستانی بودهاند. 27 سپتامبر، رابرت مولر، رئیس افبیآی، چهره و نام تمام حملهکنندگان را منتشر کرد.
واکنش عربستان چندشخصیتی بود. بسیاری از سعودیها در سکوت به این درک رسیده بودند که فرهنگ سرکوب و جامعۀ بستهای که در آن زندگی میکردند به تولید محصولاتی مانند این هواپیمارباها میانجامد. میدانستند که بهطور جمعی اجازۀ رشد و گسترش تعصب در پیرامون خود را دادهاند، و هیچ کاری برای پیشگیری از این اتفاق نکردهاند، نه در مقام جامعه و نه در مقام حکومت. ولی از سوی دیگر، تلاش برای تکذیب واقعیت هم وجود داشت، ازجمله در بالاترین سطح: پاپوش غرب یا صهیونیسم برای عربستان سعودی بوده است. حتی یک سال بعد، وزیر کشور، شاهزاده نایف بن عبدالعزیز، همچنان اصرار داشت که امکان ندارد پانزده تبعۀ عربستان در چنین حملهای شرکت کنند-حتماً کار صهیونیستهاست. به روزنامۀ کویتی السیاسه گفت: «هنوز از خویش میپرسیم که چه کسی از این حملات نفع برده؟ به نظرم آنها [یهودها] نقش اصلی را داشتند».
باز هم هواپیمارباها را منحرف و خوارجی خوانند که راه خود را گمکرده و نمایندۀ جامعه یا اسلام واقعی نیستند. ولی هواپیمارباهای سعودی مطرود نبودند، حتی در حاشیه هم زندگی نمیکردند، نه حتی مانند منصور. به مدرسه رفته و قرآن آموخته بودند، بیشترشان در طبقۀ متوسط بزرگ شده بودند، در خانوادههایی بسیار مذهبی، و در دانشگاه حقوق خوانده بودند. بعضیهایشان ترک تحصیل کرده بودند؛ فقط یکی از آنها مشکل روانی داشت، که در مسجد به آرامش میرسید. امام مسجد محله یا حافظ کل قرآن بودند. بیشتر آنها در سالهای 1378 یا 1379 مدت کوتاهی به افغانستان، بوسنی یا چچن رفته بودند، ولی فقط چند نفرشان به میدان جنگ رسیده بودند. بوسنی و چچن را مقامات رسمی عربستان جنگ مقدس حساب میکردند، مبارزه به نام اسلام، پیکار برای حفاظت از مسلمانانِ درخطر کشتار. شاهزاده سلمان، فرماندار ریاض و ملک آتی، برای بوسنی هم مانند افغانستان پول جمع کرده بود. در میانۀ دهۀ 1370، عربستان که از بیعملی غرب در بوسنی ناامید شده بود، بنا به گزارشها 300 میلیون دلار سلاح به دولت مسلمان بوسنی فرستاد، که علاوه بر 500 میلیون دلار کمک بشردوستانۀ عربستان بود. شاید جهاد علیه شوروی تمام شده بود، ولی سیل نیروها به افغانستان ادامه داشت. عربستان یکی از تنها سه کشوری بود که امارت اسلامی طالبان در افغانستان را به رسمیت شناخت، همان حکومتی که حالا پناهگاه بنلادن بود. بنلادن از زمانی که خواستار حمله به آل سعود شد مورد غضب مقامات عربستان بود، ولی برای بسیاری از سعودیها همچنان قهرمان مردمی حساب میشد. تروریستهای یازده سپتامبر در عربستان استثناء بهحساب نمیآمدند؛ خیلی عادی و معمولی بودند، نمایندۀ مردان متوسط آن نسل، نسل 57، سال سرنوشتسازی که بیشترشان حوالی آن به دنیا آمده بودند. انگار متولد و بزرگشده بودند که فقط در گلولهای آتشین بمیرند، شهابسنگی از قربانیان و قاتلان.
یکی از سعودیهایی که واقعیت را تکذیب نمیکرد و با سکوت همدست نبود، منصور بود. چند هفته مشغول موشکافی مسیری بود که آن مردها طی کردند، و حس میکرد که ثابت شده که هشدارهایش دربارۀ نظام بسته، سرکوبگر و متعصب درست بوده و جوانان عربستان در محیطی بزرگ میشوند که مسجدهای سرتاسر کشور خشمشان را بیشتر و بیشتر میکند و هیچ امکانی هم برای تخلیۀ آن وجود ندارد. کمکم مقالاتی که برای روزنامه مینوشت بهنقد طرز فکر رایج در عربستان تبدیل شد. تلاش میکرد «تعبیر تازهای از آیاتی ارائه دهد که خواستار نفرت میان مسلمانان، مسیحیان و یهودیان بود». این آیات به نظر او به زمان امروز ربطی نداشت و خواستار دوستی تمام مذاهب شد. دوستانش از او دوری کردند، در انجمنهای اینترنتی حرفهایش را کفرآمیز خواندند. بعد، از روزنامه اخراج شد. ولی منصور سست نشد؛ به نوشتن ادامه داد.
سال 1382، در ماههای اردیبهشت و آذر دو حملۀ بزرگ به مجتمعهای مسکونی در ریاض رخ داد. پنجاهوشش کشته و حدود چهارصد زخمی بر جا ماند، که کودکآنهم در بین آنها بودند. تبعههای اردن، مصر، لبنان و حتی خود عربستان کشته شدند. نقشۀ صهیونیستها یا حادثهای اسفبار در دوردستها یا حمله به کفار نبود. تروریستها اعضای سعودی القاعده بودند و غیرنظامیها را درون عربستان کشتند-ازجمله مسلمانان را. این نکتۀ آخر بیش از هر چیز باعث توجه سعودیها به خطر تروریسم شد. سرکوبی گسترده علیه تندروها به راه افتاد. بمبگذاری اردیبهشتماه را یازده سپتامبر عربستان خواندند. درگذر سالها، پیشبینیهای گوناگونی دربارۀ چگونگی پایان آل سعود وجود داشت، ولی این بار بسیار ملموس بود؛ حس و حال روزهای آخر پادشاهی بر کشور حاکم شد.
به نظر منصور، مقامات دنبال مجرمِ اشتباهی رفته بودند و نظرش را در مقالهای در نیویورکتایمز با عنوان «گفتن حقیقت، رویارویی با شلاق» نوشت: «بسیار متعجبم از مقامات و مفسرانی که هنوز هم مدعی نوعدوستی و صلحطلبی جامعۀ عربستان هستند، آنهم درحالیکه واعظان حقوقبگیر دولت در بعضی از بزرگترین مسجدهای ما به لعن و آرزوی نابودی تمام غیرمسلمانان ادامه میدهند». منصور پنج روز به زندان افتاد. گناه نبخشودنی وی این بود که نهتنها علناً به نهاد روحانیت حمله کرده، بلکه این کار را در روزنامهای غربی هم کرد. سال 1383، مفتی عربستان او را مرتد اعلام کرد.
پس از حملههای یازده سپتامبر، آمریکا عربستان را مجبور کرد که کنترل بیشتری بر پولهای مصرفشده در خیریهها و ترویج اسلام بکند-بسیاری از این پولها خارج از اختیار دولت بود. سیصد خیریۀ خصوصی عربستانی وجود داشت که سالانه 6 میلیارد دلار به آرمانهای اسلامی سرتاسر جهان میفرستاد. هرروز، ثروتمندان عربستان حدود 1/6 میلیون دلار به خیریهها میریختند و بعضیهایشان سر از جاهای بد درمیآورد. بنا بر یکی از برآوردها، نزدیک به 60میلیون دلار پول اهدایی به خیریههای قانونی در عربستان به مسیر نادرست ختم میشد و 2 میلیون دلار در سال فقط به خزانۀ القاعده میرسید. سعودیها هیئتی دولتی برای نظارت بر خیریههای فعال در خارج تشکیل دادند، که چند خیریه را منحل و بخش امور اسلامی پنج سفارت اصلی در غرب را تعطیل کرد. عربستان با بیمیلی متعهد شد که برنامۀ درسی مدرسهها را مورد بازبینی قرار دهد، ولی هرگز کار خاصی نکرد-یا به دلیل برخی همفکریهای آل سعود و روحانیت، یا به خاطر ترس از نهاد روحانیت.
جمال خاشقجی، روزنامهنگاری که از خط مقدم جنگ افغانستان گزارشهای پرهیجان میفرستاد، به جده برگشته و معاون سردبیر روزنامۀ انگلیسیزبان عرب نیوز شده بود. همچنان به اسلام سیاسی باور داشت، ولی هرگز با خشونت موافق نبود و بهویژه با قتل مسلمان توسط مسلمان مخالف بود. دودستگی میان جهان اسلام همین بود: آنها که میگذاشتند دیگران زنده بمانند و آنهایی که نمیگذاشتند. اسامه بنلادن دوست جمال بود؛ در پیشاور و افغانستان با هم نشستوبرخاست داشتند. جمال از نخستین خبرنگارانی بود که با عربستانی قدبلند، لاغر و متمول مصاحبه کرد. سال 1374، خاشقجی در مقام میانجی غیررسمی خانوادۀ بنلادن در عربستان، تلاش کرد بنلادن را متقاعد کند که بهطور رسمی کارزار علیه حکومت عربستان را کنار بگذارد و از خشونت درون کشور تبری جوید. ولی صحوۀ خشن تازه شروع شده بود. بنلادن، که در آن روزها در سودان زندگی میکرد و اردوگاه آموزشی جنگی به راه انداخته بود، نپذیرفت. جمال مستأصل شد و کشور را ترک کرد. پس از یازده سپتامبر، جمال بنلادن را فردی وصف کرد که در خیالآباد وحشت زندگی میکند. در وبسایت شخصیاش اعترافنامهای نوشت و گفت که عربستان حتی تلاش نمیکند که بفهمد چه باعث شد پانزده سعودی هواپیماربا شوند.
یک هفته بعد از انفجارهای اردیبهشت 1382، خالد الغنامی، تروریست سابق-مانند دوستش منصور-مقالهای در روزنامۀ پیشرو الوطن نوشت و میراث ابن تیمیه، پدر معنوی وهابیت، را به پرسش کشید. فقیه بنیادگرای صدها سال پیش را منشأ بسیاری از مشکلات عربستان دانست. الغنامی نوشت که حرفهای ابن تیمیه فاجعۀ واقعی بود که باعث شد مردم به خود حق دهند که دیگران را به راه راست هدایت کنند. حرف و دستورات ابن تیمیه برای سلفیها و وهابیها جای بحث نداشت. خاشقجی تازه دو هفته بود که سردبیر روزنامه شده بود. فوراً اخراج شد.
در بین تمام کسانی که تلاش کردند در ادامۀ حملات یازده سپتامبر هموطنان خود را از خطر تعصب و عدم تحمل ناشی از نظام سعودی آگاه کنند، سامی عنقاوی، معمار اهل جده، شجاعانهترین و دیدنیترین روش را انتخاب کرد. در دهۀ پنجم عمر خود بود، ولی همچنان علیه تخریب میراث اسلام در مکه و مدینه حرف میزد-از حدود سیصد مکان تاریخی، تنها ده عدد باقیمانده بود. سال 1367 از مرکز حج که خود بنیان گذاشته بود استعفا کرد، شاید به خاطر حیثیت و عدم تمایلش به پذیرش اینکه پول، خدای جدیدِ مکه شده بود. دردناکترین اتفاق ناگوار تمام عمر او این بود که نتوانست جلوی بولدوزرها را بگیرد. هر سنگی که حفاری میشد، هر ساختمانی که تخریب میشد مانند خنجری به قلب او بود. برای سامی، تخریب ساختمانها و میراث اسلامی به وحشت نیویورک ربط داشت؛ ربطش انحصارطلبی در دین توسط آنهایی بود که فقط راه خود را درست میدانند و باقی چیزها را پاک میکنند. مقامات مذهبی با اعلام ممنوعیت تقدس ساختمانها از این تخریب حمایت میکردند. سامی کلاس خصوصی کوچکی برای چند دانشجو در خانهاش در جده گردآوری کرد، که مدح معماری باستانی مکه، با حیاطهای اندرونی و باغهای معلقش بود. سه عکس در اسلایدهای این کلاس بود: انفجار منارهای در مقبرهای در مدینه توسط عربستان در سال 1381؛ انفجار بوداهای عظیم قرن اول هجری در کوههای افغانستان توسط طالبان در اسفند 1379؛ و برجهای سازمان تجارت جهانی در محاصرۀ آتش در یازده سپتامبر. مقامات عربستان این کلاس را تعمیم دادن بیشازحد موضوعها خواندند.
در دهۀ 1370، خاورمیانه شاهد دههای آرامش بود، که تا حدی مدیون آشتی ایران و عربستان بود، ولی نتیجۀ تکقطبی شدن جهان و بیرقیب ماندن آمریکا پس از جنگ سرد هم بود. آشتی عربستان و ایران بیش از انتظار همگان محصول داد، ازجمله معاهدهای امنیتی. وقتی وزیر دفاع عربستان در اردیبهشت 1378 به تهران رفت، همتای ایرانیاش اعلام کرد که «رابطه و همکاری ایران و عربستان نهایت ندارد و تمام قدرت نظامی ایران اسلامی در خدمت برادران مسلمان سعودی ماست». بیل کلینتون در تلألؤ جهان تکقطبی حظ میبرد و آمریکا بهمثابه کشوری ضروری روبهرونق بود. کلینتون در تمام دوران ریاست جمهوری و تا ماه آخر حضورش در قدرت، مشغول تلاش برای صلح اعراب و اسرائیل بود-که فقط توانست اردنیها را راضی کند. زندگی افرادی مانند نصر نابود شده، عراق در تحریم سازمان ملل بود و در عربستان بمبگذاری میشد، ولی این دهه، دههای پرامید بود. همهچیز در یازده سپتامبر تمام شد. جورج دبلیو بوش به جنگ طالبان رفت، چون به اسامه بنلادن پناه داده بود. پس از آزاد کردن افغانستان، آمریکا جنگی جهانی علیه تروریسم اعلام کرد، آزادسازی دیوانهوار. بوش تصمیم گرفت کاری که پدرش آغاز کرد را تمام کند-سراغ صدام رفت.