آوا غواص
آوا غواص
خواندن ۱۶ دقیقه·۴ سال پیش

13 هابیل و قابیل (1)

تنها نیستم: بسیاری از فرزندان وطنم نیز
با رنج خویش به ایران فرار کردند
در غربت خویش، خانوادۀ منند، فقدان ما را برادر هم کرده
منم پسر بغداد؛ هر جا که ملاقاتم کنی
منم پسر بغداد، هر جا که مرا بینی

ابراهیم عودیه یک مهمان در تهران 1330

وقتی برای جشن گرفتن نبود. آزادی و اتحادِ دوباره آمد و بعد قتل، سلسله‌ای از اتفاق‌های سرسام‌آور، احساسات شدید و وحشی‌گری تهوع‌آور. سید جواد الخویی، در غربت در ایران، خبر را از خانواده‌اش در عراق شنید، جزئیات خشن قطره‌قطره از وطنش نجف درز می‌کرد، وحشتی فرای حد درک آدمی. در قم نشسته بود و به مفسران خبر عصرگاهی گوش می‌کرد که قتل عمویش در شهر مقدس را پایان درستِ کارِ یک خائن می‌خواندند. تکه‌تکه‌اش کردند و در خیابان رهایش کردند تا جان بدهد. بعد به وی شلیک کردند. حتی عمامۀ سیاه و عبای آخوندی هم نتوانست مرد چهل‌ساله‌ای را نجات دهد که عاقبتی چنین خشن در سایۀ مقدس‌ترین مکان شیعیان بر سرش آمد، در کنار مرقد امام علی.

20 فروردین 1382، سربازان اشغالگر آمریکا به بغداد رسیدند. صدام متواری بود. مجسمه‌اش در میدان فردوس را جمعیت سرخوش سرنگون کرده بودند، مست از هجمۀ ناگهانی اکسیژن، انگار آن تکه بتون از سینۀ خودشان برداشته می‌شد، در حجم فرصت‌ها نفس می‌کشیدند و افق‌های تازه‌ای را پس از سی سال دیکتاتوری متصور می‌شدند. 21 فروردین، عموی جواد، سید عبدالمجید الخویی، به دست شیعیان کشته شد. ولی او خائن نبود. چطور آزادی می‌توانست تا این اندازه کشنده و متناقض باشد؟ چطور عموی او توانسته بود از نیرنگ صدام و غم غربت نجات یابد، ولی به‌محض برگشت به عراقِ آزاد به قتل برسد؟

از دور، جواد سال‌ها ضربۀ روحی را از نو تجربه می‌کرد. بیست‌وسه سال بیشتر نداشت، ولی چشمان قهوه‌ای تیرۀ او مانند چشمان مردی کهن‌سال بود. با قند بلند و هیکل پر، ریشش را مرتب و کوتاه نگه می‌داشت. پدرش، سید محمدتقی الخویی، در سیزده‌سالگی او را از عراق خارج کرده بود، کمی پس از قیام سال 1360 کردها و شیعه‌ها، تا پسرش را از چنگال صدام نجات دهد. جواد می‌خواست بماند. پیش از رفتن و در تمام دوازده ساعت راه در صحرا تا عَمان گریه کرد. آخرین بار بود که پدرش را می‌دید. جواد در غربت یتیم شد. سال 1373، سید محمدتقی از نماز جمعه در کربلا برمی‌گشت که ماشینش با کامیونی تصادف کرد. ولی تصادفی نبود. ضربۀ اولیه او و دو سرنشین دیگر ماشین را نکشت، ولی آن‌ها را کنار جاده رها کردند. افسرهای حکومت راه را بستند و نگذاشتند کسی کمکشان کند.

در آن زمان، جواد در حال تحصیل حوزوی در قم بود، بهترین جا برای این کار پس از نجف. جواد عاشق قم بود؛ در قم احساس امنیت می‌کرد و مشتاق درس‌ها بود. ولی خانه نمی‌شد. همیشه به او حس عرب بودن، غریبه بودن و حتی شیعۀ دسته دوم بودن می‌دادند. از ترکیب مسموم ملی‌گرایی ایرانی و فرقه‌گرایی تند شیعه متنفر بود- ترکیب انحصار و استعمار. درس‌هایش را با فارغ‌التحصیلان حوزۀ نجف و آن روحانیان عراقی انتخاب می‌کرد که به عربی و سنت نجف تدریس می‌کردند. بین حوزۀ نجف و قم تفاوت‌های فراوان نظری و دینی وجود داشت. بزرگ‌ترین شکاف را خمینی ایجاد کرده بود.

پدربزرگ جواد، آیت‌الله‌العظمی ابوالقاسم الخویی، از محبوب‌ترین و بزرگ‌ترین رهبران مذهب تشیع در دوران اخیر بود، از زمان رسیدن به مقام آیت‌الله‌العظمی در سال 1349 تا فوت در حصر خانگی در نجف در سال 1371. اگر نجف را هم‌ارز واتیکان برای شیعیان بگیریم، آیت‌الله الخویی معادل پاپ می‌شد. الخویی مقلدان بسیار پرشماری در سرتاسر جهان داشت. مرجع تقلید محل رجوع شیعیان در فراسوی مرزها و اقیانوس‌هاست تا پاسخگوی تمام پرسش‌های روزمرۀ دینی و مسائل اجتماعی و سیاسی آن‌ها باشد. کل یک خاندان ممکن است از یک مرجع پیروی کند و افراد می‌توانند مرجع خود را انتخاب کنند، ولی مرجع بودن منبع قدرت نرم و درآمد مالی فراوان است، از آن نوع که خمینی تلاش کرد با اعلام خود به‌عنوان ولی‌فقیه به سمت خود جذب کند و از شیعیان سرتاسر جهان بیعت بگیرد. خمینی و خامنه‌ای در کسوت مرجع تقلید هرگز به محبوبیت خویی نرسیدند. شاگردان و جانشین او، آیت‌الله‌العظمی سیستانی، اکثر پیروان و محبوبیت او را به ارث بردند. سیستانی که از حکومت صدام جان سالم به دربرده بود، حالا در عراق آزاد باید با تلاش‌های ایران برای هضم نجف در مدار رهبر معظم دست‌وپنجه نرم می‌کرد. سیستانی بااینکه ایرانی بود، همچنان به قرن‌ها سنتِ نجف در استقلال از سیاست پایبند بود.

وقتی خمینی نخستین بار در سال 1343 به نجف رفت، الخویی به وظیفۀ بزرگ‌تری خود عمل کرد و یک هفته میزبان او شد. ولی پس از مهمان‌نوازی اولیه، غوغاسالار سیاسی ایرانی با استقبالی سرد در نجف روبه‌رو شد. الخویی و علمای ارشد نجف اعتقادی به مفهوم ولایت‌فقیه فرای قیمومیت بیوگان و یتیمان نداشتند. از آن مهم‌تر، الخویی اعتقاد داشت که در غیاب مهدی، ولایت را یک فقیه به‌تنهایی نمی‌تواند بر عهده بگیرد، چون هیچ فردی این‌قدر عاقل نیست- و خلاف آن را فرض کردن به دیکتاتوری دینی می‌انجامد. او هم مانند امام موسی صدر در لبنان، بی‌درنگ خطر سیاست خمینی را فهمیده بود. پاییز 1356، درحالی‌که ایران می‌خروشید و خمینی در پاریس بود، شهبانوی ایران همراه با صدام از نجف دیدار کرد تا حمایت خویی از شوهرش، شاه، را کسب کند. خویی انگشتری به او داد که روی آن حک شده بود «قدرت خدا از آن‌ها والاتر است». به نظرش ایرانی‌ها دیوانه بودند اگر از دست شاه خلاص می‌شدند. شیعیان عراق گاهی دست به دامن شاه ایران می‌شدند تا از امیال سرکوبگرانۀ صدام نجات پیدا کنند، و از زندگی آیندۀ خود در نبود این دستاویز نگران بودند. خمینی هرگز الخویی را نبخشید، نه به خاطر این کار و نه برای نقد فقهی او که اساس حکومت اسلامی موردنظر خمینی در ایران و فرای آن را به پرسش کشید. و نجف را هم هرگز برای طرد کردن خود نبخشید. دهه‌ها بعد، حملۀ آمریکا راه را برای انتقام هموار کرد.

سال 1370، سید عبدالمجید، پسر آیت‌الله‌العظمی و عموی جواد، همراه خانواده‌اش از عراق به لندن گریخت. در آن روزهای متلاطم دو ضرورت وجود داشت: حوزۀ هزارساله باید حفظ می‌شد، پس برخی باید می‌ماندند، ازجمله آیت‌الله کهن‌سال و پسران ارشدش. ولی تداوم خاندان خویی هم باید تضمین می‌شد، و برای همین باقی خانواده باید در خارج پناه می‌گرفتند. جوان‌ترین پسر آیت‌الله خویی در قیام و اتفاق‌های پس‌ازآن ناپدید شده بود، به‌احتمال‌قوی همراه با دویست روحانی شیعه توسط رژیم به قتل رسیده بود. سپس محمدتقی، پسر دیگر او و پدر جواد، از دنیا رفت. صدام سال‌ها به کشتن روحانیان شیعه ادامه داد. در لندن، عبدالمجید، روحانی خندان و خجالتی، با چشمان سبز، بنیاد خیریۀ پدر را اداره می‌کرد. با مددجویی از مذاهب دیگر تلاش کرد تصویر تشیع در غرب را تلطیف کند، تصویری که یک دهه پر شده بود از گروگان‌گیری در تهران، خیز حزب‌الله، و هواپیماربایی. وی همچنین با مقامات غربی دربارۀ روزی صحبت کرده بود که بالاخره بتواند به عراق عاری از صدام بازگردد.

عبدالمجید در قیام سال 1370، به دستور پدرش، به جنوب رفت تا با آمریکایی‌هایی که از کویت وارد عراق شده بودند دیدار کند و از آن‌ها بپرسد حالا که مردم عراق را به خیزش علیه دیکتاتور دعوت کرده‌اند، چه کمکی می‌توانند بکنند. ولی دیدار در دقیقۀ آخر لغو شد. آمریکایی‌ها عقب‌نشینی کردند. عبدالمجید درجا فهمید که سرنوشت قیام شکست است. نتوانست به خانه برگردد و به عربستان رفت و بعد خانواده‌اش را خارج کرد. [آمریکایی‌ها] شیعیان را وسط معرکه تنها گذاشتند که از خودشان دفاع کنند-و هزار هزار بمیرند و جسدشان در خیابان طعمۀ سگ‌ها شود. به شیعیان عراق خیانت شد. بیش از ده سال بعد، عبدالمجید یقین داشت که این بار فرق می‌کند و این بوش، بوش پسر، تا آخر خط، تا بغداد خواهد رفت. حس کرد باید از اوایل آنجا باشد، به چندین دلیل. به نظرش قیام 1370 به این دلیل شکست خورد که بین شهرها، گروه‌ها و علمای رقیب هماهنگی وجود نداشت. امیدوار بود با وزنۀ سنگین نام خویی بتواند از نجف قیامی دیگر علیه صدام را به‌طور موازی با کارزار نظامی آمریکا هماهنگ‌سازی کند.

دلیل دیگر عبدالمجید برای حضور در عراق نگرانی از خشم و تنفری بود که در جامعۀ شیعیان عراق انباشته‌شده بود، نه‌فقط از صدام و حزب بعث، که از سرکوبی که با کل اهل سنت مترادف شده بود. همچنین نگران بود که شیعیان، که آمریکا پیش‌تر به آن‌ها خیانت کرده بود، حضور آمریکایی‌ها را از همان آغاز رد کنند و درنتیجه در حکومتِ پساصدام جایی پیدا نکنند. می‌خواست همه باهم گفتگو کنند؛ می‌خواست شیعه‌ها با سنی‌ها همکاری کنند و به آن‌ها اجازۀ افتتاح حوزۀ علمیه، حتی در نجف، را بدهند. می‌خواست سنی‌ها افتخار کنند که آزادانه به رئیس‌جمهور خود رأی می‌دهند، چه شیعه باشد و چه سنی. سنی‌های عراق هم از حکومت صدام رنج کشیده بودند؛ زندان‌های او تبعیض قائل نمی‌شدند. ولی درحالی‌که شیعه‌ها حکومت را چیزی جز نهادی فرقه‌ای برای سرکوب آن‌ها توسط صدام نمی‌دانستند، سنی‌ها همچنان به مشروعیت حکومت باور داشتند و احساس خود نسبت به دیکتاتور را از سیاست جدا می‌کردند-و وقتی آمریکایی‌ها عراق را اشغال کردند، حس کردند زمین زیر پایشان خالی شد. باطنشان ترک خورد. این ترک پس از اشتباه‌های بی‌پایان آمریکا خیلی سریع گشاد شد و کشور را از وسط دونیم کرد و از درونش هیولاهای تازه‌ای سر برآوردند.

صرف‌نظر از دلایل واهی واشنگتن برای جنگ، ایران فرصتی پیش پایش دید تا نتیجۀ کشمکش ایران-عراق را به سود خود تغییر دهد. عبدالمجید حواسش به نقشه‌های ایران برای وطنش بود، به‌ویژه برای نجف. صدام بسیار تلاش کرده بود تا قدرت حوزۀ نجف را محدود کند، و در سال 1370 اجازۀ دسترسی به نجف را برای بیشتر طلبه‌های شیعۀ خارج از کشور قطع کرده بود. در همان حال، قم به مرکز آموزش دینی شیعه‌ها تبدیل می‌شد. عبدالمجید و سایر علمای نجف امیدوار بودند که در عراقِ آزاد شهر مقدسشان مقام پیشگامی و مرکزیت خود را باز پس بگیرد و حرف خود را در موازنه با تشیع حکومتیِ قم به کرسی بنشاند. تهران به‌جز نقشه برای نجف، روی شبکۀ عراقی‌های ساکن ایران هم شرط بسته بود، اسلام‌گرایانی که حامی سیاست‌های ایران بودند و برخی از آن‌ها هنوز خود را طلیعه‌دار مرحلۀ جدیدی از انقلاب ایران می‌دانستند. عبدالمجید گفته بود: «ولی شیعیان عراق به این نقش راضی نیستند. ما حتی ازنظر فرهنگی هم با آن‌ها فرق داریم، چه برسد به طرز تفکر مذهبی ما که به‌شدت متفاوت است». اعتقاد کامل داشت که روحانیت ربطی به ادارۀ کشور ندارد. خطرات فراوانی در خلأ پس از صدام پدید می‌آمد، ولی عبدالمجید به خانواده‌اش گفت: «باید بروم چون خطرِ نرفتن از رفتن خیلی بیشتر است». 12 فروردین 1382، عبدالمجید با سربازان آمریکایی به شهر جنوبی ناصریه در نزدیکی بصره پرواز کرد.

خطری بود که پیش‌بینی نکرده یا کاملاً دست‌کم گرفته بود: رقابت‌های بین خود شیعیان و حماقت آن‌هایی که فکر می‌کردند از بقیه درستکارترند و درست و غلط را بهتر می‌فهمند.

15 فروردین دیگر به نزدیکی ولایت خود رسیده و در حومۀ نجف در کارخانه‌ای متروکه ساکن شده و همراه با نیروهای ویژۀ آمریکا به شهر رفت‌وآمد می‌کرد. هر جا می‌رفت، همه درجا می‌شناختندش و ماشینشان را وسط خیابان رها می‌کردند تا با او سلام و علیک کنند، با ناباوری می‌دویدند و عبایش را لمس می‌کردند. زیر عبا جلیقۀ ضدگلوله می‌پوشید، چون بالاخره وسط جنگ بود، ولی می‌گفت: «هیچ‌وقت مثل اینجا احساس امنیت نکرده‌ام». وقتی دست‌آخر به مرقد امام علی رسید، از یکی از دروازه‌های تاریخی به صحن وارد شد و به گنبد طلایی که در آفتاب بهار می‌درخشید نگاه کرد، دو مناره در دو طرف که از آجرهای زرفام هزاران ساله ساخته‌شده بود. جمعیتی از مشتاقان به سمتش هجوم بردند؛ وقتی وارد حرم شد، جمعیت همه‌جا دنبالش رفت و او ضریح نقره‌ای قبر امام علی را می‌بوسید و دعا می‌خواند.

وقتی عبدالمجید به صحن برگشت، جمعیتی منتظرش بود. از چند پله بالا رفت و وارد اتاقی بزرگ با تزئینات و جواهرات فراوان شد: آرامگاه خاندان خویی، جایی که پدرش، آیت‌الله‌العظمی، مدفون بود و کنار او برادرش، محمدتقی، قرار داشت. بالاخره توانست کنار آن‌ها بنشیند و برای روحشان فاتحه بخواند. پس از سیزده سال دوری، از تقدس معنوی این مقدس‌ترین مکان شیعیان سیر نمی‌شد، فضای سرشار از رنج‌های کهنه و نو، ولی چنان پر از سکوت منقلب کننده و زیبایی نفس‌گیر، که چند روز بعد، 21 فروردین، کمی پیش از ساعت 9 صبح، به مرقد امام علی برگشت که نماز بخواند.

وارد حرم شده و در خیابان از محافظان آمریکایی خود جدا شده بود. کمی پس از نماز ظهر، در دفتر خادم حرم نشسته بود که جمعیتی عصبانی بیرون جمع شدند و شعار دادند: «زنده‌باد صدر! زنده‌باد صدر!» منظورشان امام موسی صدر گمشده نبود، بلکه یکی از عموزاده‌های دور و بسیار رده پایین‌تر او را می‌گفتند. مقتدی صدر جوان کله داغی بود که در سال 1378 پس از ترور پدر محبوبش توسط صدام، در 25 سالگی، ناگهان به مقامی بالا رسیده بود. آیت‌الله صدر روحانی فعالی بود که سخنرانی‌های تند می‌کرد و جمعیتی عظیم را به نماز جمعه‌های حلبی‌آبادهای بغداد می‌کشاند. رژیم کاری به کارش نداشت، چون علیه آمریکا و اسرائیل، دشمنان محبوب صدام، حرف می‌زد. ملی‌گرایی بود که بر هویت عراقی شیعیان هم، در تضاد با شیعیان پارسی، تأکید می‌کرد. ولی وقتی بیش‌ازحد محبوب شد، صدام او و دو پسر بزرگش را کشت.

پسر جوان و بازیگوش او، که به خاطر علاقه‌اش به بازی‌های کامپیوتری آیت‌الله آتاری نامیده می‌شد، ناگهان عبای رهبری را به ارث برد و خود را رهبر ده‌ها هزار شیعه دید. عمامۀ سیاه مقتدی تازه بر سرش گذاشته‌شده بود. سبک گفتارش بسیار میان‌مایه بود و از شل دست دادنش می‌شد به خشم درونش پی برد. ولی بلندپرواز بود و ایمان داشت که فقط او حق رهبری شیعه‌های عراق پس از صدام را دارد. برای رسیدن به این هدف، حتی به ملی‌گرایی پدرش هم پشت می‌کرد و اسلحه و آموزش ایرانیان را می‌پذیرفت. پیش از سقوط بغداد، مقتدی کار سازمان‌دهی گروهی شبه‌نظامی را آغاز کرده بود که به جیش المهدی بی‌رحم و رعب‌آور تبدیل شد. سربازهای آمریکایی را می‌کشتند، ولی به هر که از مقتدی اطاعت نمی‌کرد هم رحم نمی‌کردند. همین افراد او بودند که بیرون دفتری فریاد می‌زدند که سید عبدالمجید در آن صبح بهاری در آن نشسته بود.

مقتی صدر
مقتی صدر

پنجره‌ای شکسته شد. گلوله‌هایی شلیک شد. همه مسلح بودند-هم جمعیت بیرون و هم افراد درون. یکی از محافظان عبدالمجید از شدت خونریزی ناشی از شلیک به زیر جلیقۀ ضدگلوله جان داد. عبدالمجید عمامه‌اش را درآورد و روی سینه‌اش گرفت و التماس کرد که آرام باشند و رحم کنند. تیراندازی نود دقیقه ادامه پیدا کرد. نارنجکی داخل اتاق انداختند و عبدالمجید زخمی شد. کمی بعد، تیرهای افراد داخل تمام شد و تسلیم شدند. جمعیت دستانشان را بست و به بیرون پرتاب کرد. یکی از افراد بیرون گفت: «می‌بریمتان پیش مقتدی صدر که حکمتان را صادر کند». اسیرها را بیرون چندین بار چاقو زدند و یکی از آن‌ها کشته شد. عبدالمجید به‌شدت خونریزی داشت. او را تا خانۀ مقتدی در نزدیکی حرم روی زمین کشیدند. پیام مقتدی از داخل خانه آمد که «نگذارید جلوی خانه‌ام بنشینند». او را دوباره کشیدند ته خیابان و به او شلیک کردند. از دید مقتدی، عبدالمجید رقیبی با اعتبار واقعی بود که ضعف فکری و دستاوردهای فقهی ناچیز او را به چشم می‌آورد. ولی روحانی جوانی که هرگز عراق را ترک نکرده بود از کسانی که در غربت زندگی می‌کردند هم متنفر بود و آن‌ها را عامل غرب و خائن به وطن می‌خواند، حتی خویی‌ها که برای کشور و دین تا این اندازه ایثار کرده بودند.

در قم، جواد برای عمویش گریست و فقدان کشندۀ پدرش را دوباره تجربه کرد. یکی قربانی خشونت دینی شده بود و دیگری قربانی خشونت غیردینی؛ یکی به نام خدا به قتل رسید و دیگری به نام وطن. جواد قصد داشت چند روز بعد به عمویش ملحق شود. ولی در قم ماند و نگران وطنش بود، از یک ترس رها شد ولی به ترسی دیگر فرورفت. مدام یاد اتفاق‌های سال 1370 می‌افتاد. نوجوانی بیش نبود ولی شوق امید را یادش بود، و وحشی‌گری پس‌ازآن را. آزادی بسیار نزدیک بود؛ قیام یک‌قدم تا پیروزی فاصله داشت.

عراق1382آمریکامقتدی صدرالخویی
ترجمۀ فارسی کتاب موج سیاه (عربستان سعودی، ایران و رقابت چهل ساله‌ای که فرهنگ، دین و حافظۀ جمعی در خاورمیانه را از هم گسیخت) اثر کیم غطاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید