دود سیاه از ساختمان بلند شد و در آسمان آبی بیروت شکوفه زد، پنجرهها تا چند کیلومتر خرد شد، جسدهای سوخته در گودال دهمتری درون آسفالت جلوی سن ژرژ پراکنده شد. دویست کیلو مواد منفجره برای کشتن مردی کار گذاشته شده بود که تبلور مثلث عربستان-سوریه-ایران بود: رفیق حریری، جسدی سوخته در آتش. لبنان برای همیشه عوض شد. کمتر تروری چنین تغییر شگرفی در مسیر رویدادهای یک منطقه ایجاد کرده است. ولی آن روز، محور خاورمیانه جابهجا شد. آشتی تمام شد. ایران به عربستان اعلام جنگ کرد. ملک فهد و شاهزاده عبدالله مقتول را مثل پسر خودشان میدانستند. قاتلانش، بنا به یافتههای هیئت تحقیق بینالمللی، عوامل حزبالله بودند. مجوز ترور را دمشق، و احتمالاً ایران، صادر کرده بودند.
حریری، مردی درشتهیکل و سنگین با ریش جوگندمی پر و سبیل کلفت، در ملکنشین صحرا به ثروت رسید و با ساخت کاخهای مجلل، مراکز همایش و چاپخانههایی که هزار هزار قرآن در مکه چاپ میکردند، خوابهای خانوادۀ سلطنتی را تقریباً یکشبه محقق کرد. ثروتش دفترچه تلفنی برایش ساخت که از تمام کرۀ زمین نام در آن بود. با رئیسجمهورها و نخستوزیرهای همهجا رفاقت داشت. با اجازۀ سوریه، حریری برای نخستین بار در سال 1371 نخستوزیر لبنان شد، همان سالی که حزبالله تصمیم گرفت وارد سیاست شود و برای انتخابات مجلس نامزد معرفی کرد. همان سال، حسن نصرالله، از جوانان شیعهای که در دهۀ 1350 در نجف درس حوزوی خوانده بودند، سردبیر حزبالله شد. متحدان ایران و متحدان عربستان، شانهبهشانه در راهروهای مجلس لبنان، و سوریه هم نخستوزیر انتخاب میکرد- در دهۀ هفتاد هیچچیز غیرممکن به نظر نمیرسید. غول ساختوساز سنی با آرزوهای بزرگ خود به ساخت لبنان و زرقوبرق مرکز شهر بیروت یاری داد-ولی به کسانی بیتوجه بود که احساس میکردند فراموش شدهاند و در دوران جنگ داخلی با چوب و چماق به خیابان حمرا و کلابهای بیروت هجوم برده بودند.
شیعیان هنوز حس میکردند نادیده گرفته میشوند و مدام از بیرون داخل را تماشا میکنند، بهرغم قدرت و ثروتی که برای شیعیان لبنان بیسابقه بود. حزبالله مدام به این حس دامن میزد، مدام به آنها یادآور میشد که بدون تفنگهای حزب خدا، شیعیان لبنان دوباره سرکوب خواهند شد. حزبالله با فراهمسازی تمام خدماتی که دولت ضعیف لبنان توانش را نداشت، چنگال خود را در جامعۀ اهل تشیع فرو کرده بود؛ بیمارستان، مدرسه، فعالیتهای فوقبرنامۀ دانشآموزی، یارانه برای همسران شهدای جنگ با اسرائیل. ولی آنهایی که سعی میکردند به حزب پشت کنند آزار میدیدند، کتک میخوردند و بیرحمانه حذف میشدند. باقی، مانند پیرو سابق خمینی، سید هانی فحص، خائن نامیده شدند.
تغییری که زندگی حریری را تمام کرد با مرگ حافظ اسد در تابستان 1389 شروع شده بود، نگهبان این طرز زیست. پسرش، بشار اسد، ریاستجمهوری را به ارث برد ولی بههیچوجه مانند پدرش جذبه نداشت. بشارِ لاغر و دراز، با دندانهای خرگوشی، دنبال راهی بود که خود را نشان دهد، و بسیار تحت تأثیر حزبالله و رهبرش نصرالله بود، که توانسته بود کاری را عملی کند که حتی پدرش هم نتوانست. حزبالله با کمکهای شایان ایران توانست به پیروزیای برسد که تمام ارتش اعراب از شکلگیری اسرائیل در سال 1327 آرزویش را داشت: آزادسازی قلمروی اعراب.
اردیبهشت 1389، خسته از جنگ چریکی حزبالله، اسرائیل از جنوب لبنان عقبنشینی کرد و به بیش از دو دهه اشغال پایان داد. ایستهای بازرسی و زندانها و شکنجهگاههای خود را برداشتند و همراه با چند صد متحد خود در گروههای شبهنظامی محلی رفتند. مسلمانان و مسیحیان یکصدا از حزبالله متشکر بودند؛ در سراسر منطقه برای حزبالله جشن گرفتند. درست موقعی که دور دیگری از مذاکرات صلح اسرائیلیها و فلسطینیها شکست خورد، نصرالله گفت «این پیروزی عظیم را به ملت مستضعف ما در فلسطین اشغالی تبریک عرض میکنم... راه فلسطین از مقاومت و قیام است، مقاومت جدی و قیام واقعی...مانند لبنان. به اعراب و امت اسلام میگویم که دورۀ شرم، شکست و تحقیر به سر رسیده است».
نصرالله از خمینی، خامنهای و سوریه تقدیر و تشکر کرد. حتی یک کلمه هم از رهبران لبنان نگفت. یک نفر بود که اسم نبرد، ولی عقبنشینی اسرائیل را پیروزی خود میدانست: قاسم سلیمانی، رئیس سپاه قدس، شاخۀ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که مسئول صدور و حفاظت از انقلاب بود. او را به خاطر تمام پیکارهای خط مقدمی که در جنگ با عراق از آنها جان سالم به دربرده بود، شهید زنده مینامیدند. همکاری او با حزبالله و نصرالله بیشازپیش نزدیک شده بود. نقشههای عظیمی در سر داشتند. چشم به آنسوی مرز در اسرائیل دوخته و حتی بیتالمقدس را در دسترس خود میدیدند. نصرالله، که زمانی طلبهای هجدهساله و شیفتۀ خمینی در نجف بود، حالا برای رهبر معظم و ولایت پیروزی کسب کرده بود. نصرالله قهرمان اعراب هم شده بود، در نظرسنجیها محبوبترین رهبر در خاورمیانه و جایگزین حاکمانی دانسته میشد که گوشبهفرمان آمریکا بودند. سال 1389، هنوز میشد رهبری شیعه موردستایش جمعیتی سنی قرار بگیرد، ولی این هم خیلی زود ناممکن میشد.
رهبران شیعهای مانند حسین الحسینی و سید هانی فحص امیدوار بودند که حزبالله سربازان خود را مرخص کند و کمی اهل تشیع را راحت بگذارد- بالاخره وظیفهاش را انجام داده بود. ولی حزبالله سلاح زمین نگذاشت. مهرماه، پنج ماه هم از عقبنشینی اسرائیل نگذشته بود که حزبالله سه سرباز اسرائیلی را لب مرز گروگان گرفت و در عملیاتی پلیسی، یک تاجر اسرائیلی را دستگیر کرد. سربازها در عملیات کشتهشده بودند، ولی جسد آنها و تاجر با چهارصد زندانی فلسطینی و سی زندانی لبنانی مبادله شد که سالها در زندانهای اسرائیل گرفتار بودند. عالم عرب سر از پا نمیشناخت: حزبالله دوباره گل کاشت- اسرائیل بهزانو درآمد. ولی بازهم در پس ذهن بسیاری این پرسش وجود داشت که چرا شیعیان اینهمه پیروزی کسب میکنند؟ چرا سنیها نه؟ حریری تازه برای بار دوم نخستوزیر شده بود، پس از دو سال دوری از قدرت. اقدامات حزبالله اعصابش را خرد کرده بود-این آن تصویری نبود که او میخواست از لبنان به جهانیان نشان بدهد-ولی دستش بسته بود.
حزبالله تازه داشت قوت میگرفت، و پس از عقبنشینی اسرائیل، حالا قلمروی بیشتری در جنوب لبنان در اختیارش بود: کیلومترها تپههای چروکیده رو به شمال اسرائیل، روستاها و شهرهایی که مردان سیاهپوشش میتوانستند سوار موتور در آنها گشت بزنند، دیوارهای بیشتری برای چسباندن پوستر شهدا، بامهای بیشتری برای آویزان کردن پرچمهای حزبالله و علامتهای عزاداری امام حسین. ریش که زمانی، تحت اشغال اسرائیل، ایجاد شک و شبهه میکرد، حالا بلند نگهداشته میشد و زنان چادری از بیروت میآمدند که اقوامی را ببینند که مدتها در روستاهای اشغالی گیر افتاده بودند. حزبالله آزادیبخش بود، بیشتر شیعهها با حزبالله موافق بودند، ولی مسیحیها و سنیهای مناطق مرزی بااحتیاط برخورد میکردند. حزبالله که نسبت به اوایل پیدایش خود بالغتر شده بود، تلاش کرد تا رعیتهای جدید خود را با ظرافت بیشتری جذب کند. دیگر خبری از انتقام و قتل و شکستن شیشههای مشروب نبود-هنوز نه.
حکومت لبنان، ناتوان از اعمال قدرت در مناطق تحت کنترل حزبالله، حضور بسیار اندکی در مناطقی داشت که پس از سالها اشغال بهشدت نیاز به کمک داشتند. حزبالله هرماه میلیونها دلار از ایران و شیعیان ثروتمند خارجنشین بودجه میگرفت. مدرسههای امام خمینی و گروههای پیشاهنگی مهدی شکل گرفت؛ حسینیههای بیشتری ساخته شد. مراسم عاشورا بزرگتر، پررنگتر و طولانیتر شد. حزبالله، در تلاش برای تداوم آمادگی پیروان خود، از تعداد فزایندۀ مراسم مذهبی در ایران تقلید کرد. تعداد روزهای مراسم عاشورا بیشتر شد. یکی به دیگری رسید و عاشورا و اربعین به یک دورۀ زاری و سینهزنی طولانی تبدیل شد. شیعیانی که از حزبالله پیروی نمیکردند بیشتر حس بیگانگی کردند و تغییراتی را که در جامعه شاهد بودند ایرانیسازی تشیع نامیدند. تمام جنوب لبنان حس کرد در دژ حزبالله قرار گرفته، با عکسهای خمینی و خامنهای روی دیوارهایی که فقط چند کیلومتر با مرز اسرائیل فاصله دارد. شاخۀ بازسازی حزبالله، جهاد سازندگی، بیمارستانها را بازسازی و داروخانهها را پر کرد، جادهها را آسفالت و دکلهای برق را تعمیر کرد. بچهها بهطور ویژه هدف قرار میگرفتند-باورها، شعارها و تصویرهای حزبالله از طریق آنها میتوانست خانهها را، صرفنظر از جهتگیری سیاسی خانوادهها، تسخیر کند. حزبالله اردوگاههای تابستانی میساخت و بچهها با برچسبها و کلاههای لوگوی حزبالله برمیگشتند. برای بچهها خیلی هیجان داشت. والدین غیرمذهبی یا غیرسیاسی حواسشان بود، ولی خیالشان راحت بود که بالاخره سر بچههایشان در تابستان گرم شده است. کمکم درون خانوادهها تنش ایجاد شد، نوجوانها میخواستند به صف مبارزۀ نظامی بپیوندند یا چادر سر کنند. فروش مشروب ممنوع شد، برخی مغازهها از ترس اطاعت کردند و برخی مقاومت. تختهنرد و ورق بد دانسته شد. کافهها تعطیل شدند. هیچ کار فرهنگی وجود نداشت-مگر برنامههای حزبالله در تمام رسانههای موجود. حالوهوایی فراگیر و همهگیر ایجاد شد-حتی بدیعه فحص هم نتوانست مقاومت کند، چون سال 1365 وقتی تازه از ایران به لبنان برگشته بود، هنوز معلوم نبود که حزبالله چه آیندهای خواهد داشت، بهجز اینکه گروهی مسلح در حال مبارزه با اشغالگری اسرائیل است.
بدیعه باوجود پیشینۀ پدرش در ناامیدی از انقلاب اسلامی و حیرت خودش هنگام بازگشت از ایران در میانۀ دهۀ 1360 از دیدن چادری شدن بعضی زنها در روستایش، جبشیط، خود ردای سیاه را به سر کرد. عاشق یکی از جنگجویان حزبالله شده بود و از سرباز حزبالله انتظارهایی میرفت، پس پیروی کرد. ازدواجش دیری نپایید. برای شکست هر ازدواج دلایل زیادی هست؛ در مورد بدیعه، پدری هم بود که بیشتر و بیشتر از حزب شوهرش انتقاد میکرد. در مقام همسر یک حزباللهی، خودی حساب میشد، ولی هرگز بهطور کامل اطاعت نکرد. روشهای حزبالله را خوب بلد بود و مغزش ناخودآگاه طغیان میکرد. در مقام مُطَلَقۀ یک حزباللهی، دو برابر موردحمله بود: یکبار توسط جامعهای که میخواست انتقام کارهای پدر را از دختر بگیرد و یکبار توسط دادگاههای مذهبی که در لبنان مسائل شخصی را حل میکردند و علیه زنان تبعیض قائل میشدند. بدیعه همچنان در شهر نباتیه زندگی میکردی که زمانی مرکز فرهنگی جبل عامل بود، مرکز تحصیلات شیعیان با سنت شعر پرآوازه، که حالا مرکز حزبالله شده بود. نگران پسر نوجوانش بود. وقتی یکی از همسایهها به او گفت که پسرش را دیده که وارد مسجدی شده که از مراکز عضوگیری حزبالله است، به پدر خود در بیروت زنگ زد. او هم سریع خود را به نباتیه رساند و خواست که نوهاش را به او بدهند. عقاید سیاسی سید مهم نبود، کسی نمیتوانست به مردی با عمامۀ سیاه نه بگوید. سید فحص پسر نوجوان را به بیروت برد و آنجا نگه داشت، دور از چنگال حزب جنگ ابدی و شهادت. وزن حزب جامعۀ شیعیان را عوض کرده بود و حالا داشت کشور را به زیر میکشد.