ویرگول
ورودثبت نام
آوا غواص
آوا غواص
خواندن ۱۲ دقیقه·۴ سال پیش

14 شکستگی (3)

سال 1383، حریری دیگر داشت از قراری که باعث به قدرت رسیدنش شده بود بدش می‌آمد. حضور سوریه و ماجراجویی‌های حزب‌الله مانع آرزوهایش برای لبنان می‌شد. حریری سعی کرد با همکاری مخفیانه در تهیۀ قطعنامۀ سازمان ملل برای خروج سربازان سوریه از لبنان، دست‌ سوریه را از لبنان کوتاه کند. سوری‌ها بسیار خشمگین شدند. وقتی حریری سعی کرد جلوی تمدید دورۀ رئیس‌جمهور لبنان، متحد نزدیک دمشق، را بگیرد، بشار اسد هشدار داد که «لبنان را بر سر حریری خرد خواهد کرد». از طرف دیگر، حزب‌الله رفتنی نبود؛ اعضایش لبنانی بودند و حریری سعی کرد با رهبر آن، نصرالله، وارد گفتگو شود تا شور گروه فروکش کند. این دو چندین بار ملاقات کردند و تا پاسی از شب مشغول صحبت بودند و چایی و میوه خوردند. هر دو از خانواده‌ای تهیدست و اهل شوخی بودند، و هر دو آرزوها داشتند و نفوذشان از مرزهای کوچک لبنان بسیار فراتر بود، ولی زندگی و جهان‌بینی آن‌ها چنان متفاوت بود که آدم نمی‌داند حریری به چه وجه اشتراکی دل بسته بود. لبنانی که حریری می‌خواست چیزی نبود که نصرالله بخواهد در آن زندگی کند، و برعکس. به‌رغم صحبت‌های صمیمانۀ شبانه، حریری آشکارا از حزب‌الله با تحقیر حرف می‌زد، به‌ویژه در یک ماه پیش از ترور شدنش. داشت برای انتخابات بعدی آماده می‌شد و بنا به نظرسنجی‌ها، ماشین انتخاباتی او مثل غلتک از روی گروه شیعه رد می‌شد. از دید حریری، او می‌خواست بسازد و حزب‌الله می‌خواست نابود کند؛ او می‌خواست برای صلح و رفاه تلاش کند و آن‌ها جنگ ابدی می‌خواستند. چند هفته مانده به پایان عمرش، در حضور چند مهمان بلند فکر کرد که «کی می‌خواهد آن‌طور زندگی کند؟»

نصرالله و حریری آخرین بار در 23 بهمن 1383 دیدار کردند. بازهم میوه خوردند و تا دم‌صبح سرگرم صحبت بودند. شام آخرشان بود.

26 بهمن، حریری دیگر نبود. انگشت اتهام به سمت سوریه گرفته شد. صدها هزار لبنانی از تمام دین‌ها و مذهب‌ها به خیابان‌های بیروت ریختند، هفته‌ها تظاهرات کردند و خواستار خروج نیروهای سوریه از کشورشان شدند. حزب‌الله در پاسخ تظاهراتی در حمایت از سوریه و اعلام بیعت ابدی ترتیب داد. اسد دست‌آخر سربازهای خود را به وطن برگرداند و به اشغال سی‌سالۀ لبنان پایان داد. ولی می‌دانست به لطف حزب‌الله و همکارانش، اختیار کشور را-همراه ایران- همچنان در دست دارد. موج ترورها شروع شد: روشنفکران پیشرو، مدافعان باسابقۀ آرمان فلسطین، کمونیست‌ها، نمایندگان مجلس، مسیحی‌ها، سنی‌ها و شیعه‌ها. این بار ترورها از اجتماع شیعیان فراتر رفت، همان اجتماعی که در دهۀ شصت با موج قتل‌های هدفمند تارومار شده بود. هیچ‌کس دستگیر نشد، ولی همه حدس می‌زدند که قاتل کیست. افراد بلندمرتبه و خوش‌فکر و همۀ کسانی که مشروعیت کافی برای مقابله با گفتمان حزب‌الله داشتند، یا می‌توانستند راهی برای پیشرفت کشور ارائه کنند، همگی هدف قرار می‌گرفتند. جبهۀ آزادی‌خواهان به هم ریخت، هدف قرار گرفت و سیاستمدارانش مجبور به عقب‌نشینی شدند. کشور به دو قطب تقسیم شد: آن‌ها که همسو با ایران و سوریه بودند (محور مقاومت علیه اسرائیل و غرب) و آن‌ها که چشم به حمایت غرب یا عربستان داشتند.

دمشق و تهران در عین تلاش برای تضعیف آمریکا در عراق (با دادن اجازۀ رفت‌وآمد به تروریست‌ها در سوریه و تقویت شبه‌نظامیان شیعه)، یا شاید دقیقاً به دلیل تضعیف آمریکا، احساس آسیب‌پذیری می‌کردند، هر دو نگران بودند که هدف بعدی آمریکا خواهند بود. پس از یازده سپتامبر، ایران با اشتراک اطلاعات دربارۀ القاعده و طالبان به آمریکا کمک کرده بود. رئیس‌جمهور خاتمی امیدوار بود روابط دوباره برقرار شود. ولی در سال 1381، جورج دبلیو بوش ایران را در «محور شرارت» کنار کرۀ شمالی و عراق حساب کرد. ایران، سوریه و حزب‌الله نمی‌توانستند حالا که آمریکا خیز برداشته و منطقه پرتلاطم بود، فرصتی را از دست بدهند. درحالی‌که ایران مشغول تسخیر عراق بود، اسد و حزب‌الله باید مالکیت خود بر لبنان را قطعی می‌کردند، و حریری سر راهشان قرارگرفته بود. باید حذف می‌شد. داخل ایران، رژیم اتحادش را افزایش داد و رئیس‌جمهور بعدی، که در خرداد 1384 انتخاب شد، محافظه‌کاری متدین بود، یکی از سپاهی‌هایی که در دهۀ شصت مدتی در لبنان انجام‌وظیفه و به تأسیس حزب‌الله کمک کرده بود، مردی به‌شدت منتظر بازگشت مهدی: محمود احمدی‌نژاد.

با ترور حریری، ایران به‌طور غیررسمی به عربستان اعلام جنگ کرد، درست موقعی که عربستان احساس شکنندگی می‌کرد و موج بمب‌گذاری‌های القاعده گریبانش را گرفته بود. خرداد 84، ملک فهد مرد و شاهزاده عبدالله، که دهه‌ها در عمل حکمران بود، پادشاه شد. به‌رغم جنگ نیابتی که در عراق در جریان و دست‌پرورده‌ای که در لبنان کشته‌شده بود، ملک عبدالله سعی کرد آشتی با ایران را حفظ کند. حتی چند بار میزبان احمدی‌نژاد در عربستان شد. ولی جسارت ایران در عراق بیشتر و بیشتر می‌شد: سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول تأمین مالی و تسلیحاتی گروه‌های شبه‌نظامی، دور زدن تحریم‌های آمریکا با استخراج نفت عراق، و انتصاب دوستان خود در جایگاه‌های کلیدی وزارتخانه‌ها بود. سپس، با آشکار شدن برنامۀ اتمی مخفی ایران در دوران آشتی، ملک عبدالله به‌شدت احساس کرد به عربستان خیانت شده. سال 1387، پس از درگیری سیاسی در لبنان بر سر قدرت حزب‌الله، حزب‌الله و شبه‌نظامی‌های سنی در دل بیروت به جان هم افتادند. هنوز در لبنان همه سلاح داشتند، ولی هیچ‌کس مانند حزب‌الله ارتش آموزش‌دیده در اختیار نداشت. ظرف چند ساعت، صدها جنگجو بخش عظیمی از شهر را گرفتند و رقیب را بیرون راندند. توازن سیاسی کشور به نفع ایران و سوریه عوض شده بود. ملک عبدالله شروع کرد به سخنرانی علیه ایران و از آمریکا خواست که «سر مار را قطع کند».



17 خرداد 1386، ساعت شش و ربع بعدازظهر، دو اف16 آمریکایی به خانه‌ای محصور در میان نخل‌ها در نود کیلومتری بغداد حمله کردند. دو بمب 250 کیلویی با لیزر روی خانه انداخته شد. شش نفر کشته شدند؛ یکی از آن‌ها ابومصعب الزرقاوی بود. عراق از اردیبهشت نخست‌وزیر تازه پیدا کرده بود، رهبر نخستین دولت دائم پس از سرنگونی صدام حسین. برای نخستین بار در تاریخ عراق، مقام اول کشور، با انتخابات مردمی، فردی شیعه بود. نوری المالکی در سال 1357، در 29 سالگی، از عراق فرار کرده بود. فعال شیعه و عضو حزب دعوۀ اسلامی بود. مالکی سال‌های غربت را در ایران و سوریه گذارند تا بالاخره در سال 1382 به عراق برگشت. مانند اکثر شیعیان عراق، چندین نفر از اقوامش توسط رژیم کشته شده بودند. افتخار خواندن بیانیۀ قتل زرقاوی، در نشست خبری در کنار سفیر آمریکا و فرمانده نیروهای آمریکا در عراق، نصیب مالکی شد.

زرقاوی تا آن روز علاوه بر بریدن سر گروگان‌های غربی و انفجار مقر سازمان ملل و سفارت اردن در عراق، انتحاری‌هایی را هم به هتل‌های چهار ستاره در عمان فرستاده و در شبی زمستانی در سال 1384 شصت نفر را کشته و بیش از صد نفر را زخمی کرده بود. زرقاوی چنان خون‌خوار بود که حتی القاعده هم از او فاصله گرفته و به خاطر فیلم‌برداری از صحنه‌های خشن سربریدن از او انتقاد کرده و از او خواسته بود از کشتن مسلمین، ازجمله شیعیان، دست بردارد. حتی استاد زرقاوی، مقدیسی، هم هرگز کشتن شیعیان را جایز نشمرده بود. ولی زرقاوی به دنبال جنگ داخلی در عراق بود؛ می‌خواست شیعه‌ها را بکشد که به جان سنی‌ها بیفتند، و سنی‌ها چاره‌ای جز قیام نبینند و به نیروهای او بپیوندند و وطنشان را پس بگیرند. امیدوار بود که حکومت اسلامی در عراق تشکیل بدهد. حالا او هم مرده بود. آمریکایی‌ها او را کشتند، ولی نخست‌وزیر شیعه وعده داد که این تازه اول ماجراست. مالکی گفت: «امروز زرقاوی نابود شد. هر بار که یک زرقاوی پیدا شود نابودش می‌کنیم. به مقابله با هر که این راه را برود ادامه خواهیم داد. جنگ بین ما تمامی ندارد».

در اردن، در شهر زرقا، برای «شهید ابومصعب الزرقاوی» مراسم عزاداری برگزار شد. چندین عضو مجلس تسلیت گفتند. خانواده و قبیلۀ زرقاوی پس از بمب‌گذاری در هتل عمان او را طرد کردند. ولی مرگ او باعث شد، در این دوران تنش و ناامنی فرقه‌ای، دوباره وی را از آن خود بدانند. و قول دادند که هزار زرقاوی دیگر خواهد آمد تا با آمریکا-یا هر که تهدیدشان کند-بجنگند.



طلوع 9 دی 1386، مردی با کت سیاه و پیراهن سفید در اتاق تاریک و ترسناک روی سکوی بلند فلزی ایستاده بود. قدبلند، ریش جوگندمی، سرش مماس با سقف، از بالا به مردانی نگاه می‌کرد که پایین ایستاده بودند. دو طرف، دو مرد با شلوار ارتشی سبز و کاپشن سیاه ایستاده بودند. دو جلاد، با چهرۀ پوشیده در نقاب سیاه، طناب کلفت حلقه‌زده را پایین آورده و دور گردن مرد مسن انداختند. آخرین لحظه‌های عمر صدام حسین بود. پس از ماه‌ها مخفی شدن و فرار از دست آمریکایی‌ها، بالاخره در دی‌ماه 1382، در حالی پیدا شد که رنگ‌پریده و پریشان در سوراخی پنهان شده بود. دادگاهی برگزار و حکم اعدام صادر شد. اواخر 1386، دیگر جذابیت گذشته را نداشت. نخست‌وزیر مالکی اصرار داشت که اجرای حکم نباید به تأخیر بیفتد. پس از ماه‌ها محاکمه، ساعت‌های آخر باعجله همراه شد. صدام را پای چوبۀ دار در یکی از مقرهای سازمان جاسوسی سابق در بغداد بردند که حالا پایگاه نظامی آمریکا شده بود. شروع کرد به خواندن اشهد: «شهادت می‌دهم که خدایی جز الله نیست و محمد رسول خداست.»

«مقتدی! مقتدی! مقتدی!» چند مردی که آن پایین بودند داشتند مسخره‌اش می‌کردند، نام روحانی تندرو و رهبر جیش المهدی را صدا می‌کردند. برخی دیگر شعار دادند: «زنده‌باد محمدباقر صدر»، روحانی‌ای که صدام در سال 1369 اعدام کرده بود. صدام غرید که «مقتدی؟ این‌طوری مردانگی خود را نشان می‌دهید؟». یکی جواب داد: «برو به جهنم!»

ساعت 6:10 دریچۀ زیر پای صدام باز شد، هنوز داشت اشهد می‌خواند. حاضران، که اعضای شیعۀ کابینه هم در آن بودند، از خوشحالی فریاد کشیدند: «ستمگر مرد».

یکی از حضار آخرین لحظه‌های عمر دیکتاتور را با گوشی فیلم‌برداری کرده بود. ویدئوی بدون صدا از تلویزیون عراق پخش شد. ولی تصویر بی‌کیفیت از دست مقامات رسمی درز کرد و شعارها را همه شنیدند. هرکسی تعبیر خود را کرد. بسیاری از سنی‌ها سیاستمدار سن‌وسال‌دار سنی را می‌دیدند که مشتی شیعه آزارش دادند و نگذاشتند با احترام از دنیا برود. بسیاری از شیعه‌ها احساس کردند باری از دوششان برداشته و بالاخره عدالت برقرار شده است.

جواد الخویی بسیار دودل بود. روحانی جوانی که پدرش را رژیم کشته بود، خیالش تا حدی راحت شد. ولی چرا این‌قدر نا محترمانه؟ و چرا صدام را در این روز خاص اعدام کردند؟ مالکی اشتباهی مهلک کرده بود-حکم اعدام را سر شبی مهم برای مسلمان صادر کرد، عید قربان، زمانی که حاکمان معمولاً عفو صادر می‌کنند. شاید به‌عمد این کار را کرد، مردی کینه‌ای که می‌خواست قدرت‌نمایی کند و نشان دهد که قاطعانه انتقام تمام کسانی را خواهد گرفت که بی‌رحمانه کشته ‌شده یا در تاریکی جمهوری ترس صدام ناپدید شدند. صدام عیدها عفو صادر می‌کرد، ولی کفن هم تحویل می‌داد. هر عید، خانواده‌ها نگران بودند و نمی‌دانستند کسی که درِ خانه را می‌زند چه آورده است: دیدار عضو خانواده، که لاغر و کبود ولی زنده است، یا تأیید جان‌سوز مرگ او. جواد با خود فکر کرد: «ما هم صدام شدیم. مثل او شدیم. کارهای او را می‌کنیم». به دهه‌ها اقلیت بودن شیعیان فکر کرد، که همیشه در جایگاه اپوزسیون بودند و به‌ندرت در قدرت راهشان می‌دادند، همیشه خواهان عدالت و نابودی ظلم بودند. حالا، در این نقطۀ عطف تاریخ، در آزمون بزرگ‌منشی شکست خوردند، همان آزمونی که امام حسین از آن سربلند بیرون آمد. شیعیان ظالم شدند.

***

مرگ این سه مرد سنی در سال‌های 1383 تا 1386 لرزه‌ای ایجاد کرد که از عراق و لبنان فراتر رفت، حتی از عالم عرب هم فراتر. هر یک نمایندۀ جهان‌بینی سنی متفاوتی بود. حریری تا پاکستان دوست و هوادار داشت. اعدام صدام باعث تظاهرات در سریلانکا و بخش پاکستانیِ کشمیر شد. زرقاوی در محفلی کوچک قهرمان دانسته می‌شد. در کراچی، جنگجویان سنی در آفتاب می‌نشستند و تفنگ روی زانو، چای می‌خوردند و درحالی‌که محافظانشان آزاد می‌چرخیدند، از مظلوم بودن خود شکایت می‌کردند. می‌گفتند ایران دنبالشان افتاده و عربستان منجی آن‌هاست. در کشوری با اکثریت سنی، جایی که مسجدهای شیعه به‌طور منظم منفجر می‌شدند، مردان مسلح سنی به شکلی خود را مظلوم حس می‌کردند-نمونۀ دیگری از گروهی اکثریت که خود را در عین برتری آسیب‌پذیر می‌دانست و نمی‌خواست قدرت را با کسی سهیم شود. واکنش آن‌ها وحشتناک بود، انتقامشان چنان خون‌بار و متحجر شد که جهان اسلام در دوران معاصر مانند آن را به چشم ندیده بود. شکستگی نامحسوس حالا زخمی باز و فرقه‌ای شدن هویت‌ها تثبیت شده بود. در پاکستان، موج انحصار فرهنگی و انتقام سیاسیِ آغازشده در دورۀ ضیا داشت به سطحی جدید و وحشیانه می‌رسید.

عراقلبنان1386خوییمالکی
ترجمۀ فارسی کتاب موج سیاه (عربستان سعودی، ایران و رقابت چهل ساله‌ای که فرهنگ، دین و حافظۀ جمعی در خاورمیانه را از هم گسیخت) اثر کیم غطاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید