آوا غواص
آوا غواص
خواندن ۱۵ دقیقه·۵ سال پیش

2 امروز تهران، فردا قدس (1)

محسن سازگارا
محسن سازگارا


ایران

1357-1358

دیو چو بیرون رود فرشته درآید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست

دیوان حافظ 159
محسن سازگارا وقت نداشت فکر کند که ورود به تهران در 12 بهمن 1357 با هواپیمایی که آیت‌الله خمینی را پس از 15 سال تبعید به تهران می‌آورد چه معنایی دارد. این دانشجوی متدین با ذهن مرتب خود، از لحظۀ رسیدن به نوفل‌لوشاتو، چند ماه سرش به‌قدری شلوغ بود که نمی‌توانست این‌همه اطلاعاتی را که به‌سرعت به‌سمتش می‌آمد درست پردازش کند. انقلابی که به‌آرامی می‌جوشید و سال‌ها در حال وقوع بود، حالا جهشی عظیم کرده بود. نزدیکی‌های ساعت یک بامداد از پاریس بلند شده بودند و یک لحظه هم نتوانسته بود بخوابد. سرگرم تهیۀ فهرست خبرنگاران درون هواپیما برای کمیتۀ استقبال نهضت آزادی بود. از فرانسه باعجله خارج شده بودند. محسن و همکارانش در اصل می‌خواستند دویست و پنجاه خبرنگار را سوار بوئینگ 747 ایرفرانس کنند. هر بلیت 500 دلار بود. نخست‌وزیر بختیار فرودگاه را بازگشایی و اجازۀ فرود برای هواپیمای خمینی را صادر کرده بود، ولی هیچ تضمین دیگری در کار نبود. ایرفرانس درخواست کاهش مسافران کرده بود تا سوخت کافی برای بازگشت احتمالی به پاریس در صورت لغو مجوز فرود داشته باشند. محسن و گروهش می‌خواستند تا جای ممکن در هواپیما روزنامه‌نگار ارشد باشد، سپر انسانی برای پیشگیری از ساقط شدن هواپیما توسط ژنرال‌های ایرانی که هنوز به شاه وفادار بودند.

با ورود هواپیما به حریم هوایی ایران، قلۀ سفیدپوش دماوند با طلوع خورشید دیده می‌شد. خمینی روی کف هواپیما در قسمت درجه‌یک کابین بالا خوابیده بود. نماز صبح را روی پتوی ایرفرانس خواند و رفت کنار پنجره نشست، دست در ریش خود برد و لبخند رضایت زد، پس از ماه‌ها و شاید سال‌ها. پیتر جنینگز، خبرنگار آمریکایی، و گروه فیلم‌برداری شبکۀ ای بی سی اجازه گرفتند که به قسمت درجه‌یک بروند تا سؤالی بپرسند. صادق با کت و کروات، خوشحال، در کنار آیت‌الله نشست و ترجمه کرد: «آیت‌الله، ممکن است لطف کرده بفرمایید که از اینکه در ایران هستید چه احساسی دارید؟». پاسخ آمد: «هیچی». صادق مکث کرد، لبخند زد و ناباورانه پرسید:«هیچی؟»

خمینی دوباره گفت: «هیچ احساسی ندارم». صادق همان‌ کار که هفته‌ها در فرانسه کرده بود را تکرار کرد و ترجمه را تلطیف کرد: «نظری ندارند». جنینگز اصرار کرد: «خوشحال‌اند؟ هیجان دارند؟» صادق دوباره گفت که آیت‌الله نظری ندارند. ولی معنی واقعی هیچی خیلی زود آشکار شد-وقتی نوار آن گفتگو به آمریکا و باقی دنیا مخابره شد، افراد زیادی آن را تماشا کردند. حرف آیت‌الله فالی بود که چه در آن لحظه و چه در آینده، بسته به دوستی یا دشمنی با خمینی، تعبیرش فرق می‌کرد.

رضا پهلوی، پسر شاه تبعیدی، در تگزاس، در پایگاه هوایی ریس، مشغول یادگیری پرواز هواپیما بود. او هم مانند بسیاری دیگری از نبود هیچ‌گونه احساس در تصاویر تلویزیونی حیران ماند. خمینی هیچ حس تعلقی به حس عظمت شاهنشاهی ایران، یا غنای فرهنگی و فکری تاریخ آن نداشت. فقط حس اهمیت خودش. از کودکی همین‌طور بود و موقع بازی با دوستانش همیشه می‌خواست نقش شاه را بازی کند. از رابطه‌اش با خدا مطمئن بود و انگار هیچ ارتباطی با مفهوم زمینیِ ملیت نداشت - به فرای مرزها و کشورها، به امت اسلام می‌اندیشید.

ولی ازنظر پیروان سفت‌وسخت او، به معنی کاریزمای عرفانی فردی بود که برای نجات آمده است. محسن مسحور ثبات معنوی خمینی بود. چند روز بعد در تهران، پدر محسن به پسرش هشدار داد که این هیچی بوی خطر می‌دهد؛ ولی دانشجوی جوان گوشش بدهکار نبود. سال‌ها بعد، وقتی در زندان جمهوری اسلامی به انفرادی افتاد، محسن مدت‌ها به آن کلمه فکر کرد و افسوس خورد که چرا به نشانه‌های خطرناکی که در کلام و نوشتار خمینی بود توجه نکرد. در آن روزها فقط حس تعالی بود- حس موفقیت، و دلهره از قیامی که طولانی به نظر می‌آمد. محسن ماه‌ها بود که دربارۀ تاکتیک‌های چریکی در ویتنام و کشورهای دیگر مطالعه می‌کرد، ولی بیشتر از همه دستورالعمل جزوۀ جنگ چریک شهری سال 1969 کارلوس ماریگلا، انقلابی مارکسیست برزیلی، را خواند که نهضت آزادی به فارسی ترجمه کرده بود. محسن اتاقی در تنها هتلِ نوفل‌لوشاتو کرایه کرده بود، دور از جمعیت گرداگرد خمینی، تا در آن به تشکیل ارتش مردمی و ملاقات با داوطلبان گوشه و کنار دنیا و تعلیم هنر انقلاب از روی فصل‌های این کتاب تمرکز کند. فصل‌هایی مانند گروه آتش، خرابکاری، امنیت چریکی، جنگ روانی. داوطلب‌ها سپس به لبنان فرستاده می‌شدند تا آموزش نظامی فشرده بگیرند. حالا که خمینی داشت به وطن برمی‌گشت، صدها ایرانی دیگر نیز آمادۀ بازگشت و مبارزه با باقیماندۀ رژیم شاه می‌شدند.

ساعت نه و نیم صبح، پرواز 4271 ایرفرانس در فرودگاه مهرآباد در حومۀ تهران فرود آمد، همان فرودگاهی که شاه از آن خارج شده بود. آیت‌الله، با جلیقۀ ضدگلوله زیر عبا، با کمک مهماندار فرانسوی از پله‌ها پایین آمد. کمیتۀ استقبالِ تشکیل‌شده توسط شورای مخفی انقلاب اسلامی آماده ایستاده بود. روحانیان درون هواپیما و روی باند هر کس که ظاهرش به‌اندازۀ کافی مذهبی نبود را کنار زدند و خمینی در دریای عمامه‌ها فرو رفت. یزدی، قطب‌زاده، محسن،.... نهضت آزادی جا ماند. بنی‌صدر، اولین نفری که خمینی را دروازۀ توده‌ها دانسته بود، بعدها چنین گفت: «انگار وظیفۀ روشنفکران آوردن خمینی به تهران و تحویل او به آخوندها بود».

انقلابیون مدرنیست در ته دلشان می‌دانستند که برگشت عجولانه به کشوری که خودشان سال‌ها قبل ترک کرده بودند، بدون تحکیم قدرت، ریسک بزرگی است. نقشۀ اصلی روشنفکران در پاریس این بود که دولت در تبعید بسازند که رسمیت بین‌المللی داشته باشد و بختیار را مجبور به استعفا کند. حالت دیگر این بود که بختیار استعفای خود را در فرانسه به خمینی تسلیم کند و آیت‌الله به بختیار دستور تشکیل کابینۀ موقت و سپس برگزاری رفراندوم برای تعیین ساختار حکومت جدید بدهد. ولی چند روز بیشتر از خروج شاه نگذشته بود که خمینی تصمیم گرفت ترتیب را برعکس کند و قدم اول بازگشت او به ایران باشد. نهضت آزادی تلاش کرد جلوی این تعجیل را بگیرد. بازرگان در حال مذاکره با همکار قدیمش بختیار بود تا راهی پیدا کنند. مملکت آتش گرفته بود، نیروهای مسلح هنوز به شاه وفادار بودند، امنیت آیت‌الله در خطر بود. ولی خمینی کوتاه نمی‌آمد: «دلیلی برای ماندن نیست. برویم ایران».

یک‌شب که با یزدی به هتل نوفل‌لوشاتو برمی‌گشت، محسن خواست با شور جوانی نظر همکار عاقلش را عوض کند. به یزدی گفت: «آیت‌الله خمینی راست می‌گوید دکتر یزدی. اگر به ایران برگردد، هیجان مردم، جمعیت میلیونی دولت بختیار را سرنگون می‌کند؛ بختیار قدرتی ندارد». یزدی وسط خیابان ایستاد: «محسن! می‌فهمم، درست می‌گویی، ولی اینجا در نوفل‌لوشاتو فقط روحانی‌های رده پایین اطراف آیت‌الله خمینی هستند. می‌توانیم کنترلشان کنیم، می‌توانیم آیت‌الله را کنترل کنیم. در ایران روحانی‌های ارشد هستند، دوستانش هستند، و از دست ما درش می‌آورند. هر چه تا الآن کاشته‌ایم را نابود می‌کنند».

خمینی هم این وضع را می‌فهمید و برای همین بود می‌خواست به وطن برگردد. می‌خواست فرصت را و انقلاب را در دست بگیرد. در ایران کسانی بودند که در حد و اندازۀ خود، رهبر این جنبش بودند؛ دور و اطراف شهر پوسترهایشان به دیوار بود، مانند آیت‌الله طالقانی، از نهضت آزادی، که لیبرال و بسیار محبوب بود و 15 سال در زندان‌های شاه رنج کشیده بود. خمینی در ایران هم متحد داشت و هم رقیب. می‌خواست در اوج شور انقلابی برگردد تا تمام حس خوب مردم از نجات یافتن فقط از آن خودش شود.

و توده‌ها هم به‌راستی منتظر استقبال از آیت‌الله بودند. در خیابان‌ها صف کشیدند، روی بام‌ها جمع شدند، از تیرهای برق بالا رفتند، که کاروان هشت ماشین و ده موتورسیکلت آیت‌الله را ببینند که در سیل سی و پنج کیلومتری جمعیت از فرودگاه تا بهشت‌زهرا می‌خزید. قرار بود در آن گورستان مراسم سخنرانی و ادای دین به شهدای انقلاب برگزار شود. بنا به آمار بی‌بی‌سی، سه میلیون نفر جمعیت آمده بود. برخی دیگر 6 میلیون نفر برآورد کردند- دریایی از انسان برای استقبال از منجی، گویی خمینی مهدی، امام غایب و منجی شیعیان بود که از غیبت برمی‌گشت. تبعید طولانی خمینی، غیبت کبرای او، و دوران شنیدن صدای او در نوارهای ممنوعه و شب‌نامه‌ها به سررسیده بود. حالا ظهور کرده بود، نه طبق روایات در مکه، بلکه با استقبال پرشکوه در وطن. میلیون‌ها طرفدار امیدوار بودند که ایران را به عدالت، آزادی و آینده‌ای بهتر هدایت کند. ولی تعهد خمینی به گذشته بود، به بازسازی جامعۀ اسلامی طبق الگوی دوران پیامبر.

خمینی که روی صندلی جلوی شورلت بلیزر آبی و سفید نشسته بود، و پسرش احمد در صندلی عقب، در تاریکی جمعیتی که از سر و کول ماشین بالا می‌رفت به‌سختی دیده می‌شد. هلی‌کوپتر گارد شاهنشاهی به نجاتش آمد و او را به گورستان رساند. در آنجا با خائن نامیدن شاه ادای احترام کرد. درحالی‌که انگشتش را تکان می‌داد گفت: «من به پشتیبانی از ملت دولت تعیین می‌کنم. من توی دهن این دولت می‌زنم». لحن خمینی عوض شده بود. بختیار به‌روزهای آخرش نزدیک می‌شد.

نهضت آزادی ترتیب اقامت امام در مدرسۀ دخترانۀ رفاه را داده بود، که حالا به مقر شورای انقلاب تبدیل‌شده بود. ولی فردای آن روز، کابوس یزدی به واقعیت بدل شده بود: روحانیون بنیادگرای نزدیک به خمینی وی را به مدرسۀ دیگری منتقل کردند که تحت مالکیت و اختیار خودشان بود. شاگرد وفادار خمینی، بهشتی، همان روحانی‌ای که امام صدر را در لیبی غال گذاشت، مدت‌ها منتظر این لحظه بود و حالا ریاست ستاد را به دست گرفت. به‌سرعت برای به دست گرفتن اهرم‌های قدرت و تجمیع نیروهای وفادار به خمینی در قالب حزب جمهوری اسلامی تلاش کرد. ازجملۀ این نیروها اکبر هاشمی رفسنجانی، رئیس‌جمهور آینده، و آیت‌الله صادق خلخالی، از شاگردان قدیم خمینی، بود که بعد‌ها در خاطراتش نوشت که انتقال خمینی از مدرسۀ رفاه در اصل «کودتایی بود که امام را از چنگال نهضت آزادیِ بازرگان و جبهۀ ملی نجات داد». خلخالی از اعضای کهنه‌کار و فعال فداییان اسلام بود.

فداییان اسلام گروه سری تندروهای حاشیه‌ای بود که نواب صفوی در سال 1324 بنیان گذاشت، و اغلب آن را نخستین گروه بنیادگرای اسلامی در تاریخ مدرن می‌نامند. روحانیت حاکم در آغاز صفوی و پیروانش را خطرناک و خودمحور می‌دانست. صفوی در پی اجرای تام شریعت اسلام بود: موسیقی، قمار و الکل ممنوع؛ حجاب اجباری برای زنان؛ قطع دست برای سرقت و جرائم دیگر. به گفتۀ همسرش، صفوی مرتب به خانۀ خمینی می‌رفت؛ انگار این دو بر یکدیگر تأثیر داشتند و به یک اندازه ازآنچه نفوذ فاسد سکولاریسم و روشنفکران و سیاست‌مداران مدرنیست می‌نامیدند، تنفر داشتند. فداییان چند نفر از آن‌ها را در ایران ترور کرد، حتی وزرای دولت را. وقتی شاه نواب صفوی و اعضای دیگر فداییان را در سال 1334 تیرباران کرد، پیروانشان از خمینی مدد جستند. توانستند از خمینی، یک روحانی بلندمرتبه و معتبر، مهر تأیید بگیرند. وقتی خمینی به تبعید افتاد، فداییان منتظر بازگشت او ماندند.

محسن فکر می‌کرد که خمینی برخلاف میل خود منتقل شده و نهضت آزادی از روحانیت شکست خورده است، ولی حقیقت این بود که نهضت آزادی هیچ‌وقت خمینی را در اختیار نداشت. خمینی دقیقاً همان‌جا بود که می‌خواست، در کنار نزدیک‌ترین دوستانش. چپ‌های سکولار و مدرنیست‌های اسلام‌گرا را بازیچه کرده بود و هر وقت استفادۀ آن‌ها تمام می‌شد آن‌ها را دور می‌ریخت. حتی نوبت کنار گذاشتن فداییان هم می‌رسید. ولی دغدغۀ اول خمینی به دست گرفتن قدرت بود.

16 بهمن، خمینی دولت موقت مردمی تشکیل داد و بازرگان را نخست‌وزیر اعلام کرد. این گام نخست به‌سوی رفراندوم برای تعیین نوع حکومت در ایران جدید بود. خمینی تأکید کرد که مشروعیت این تصمیم از شرع مقدس نبوی در ولایت ناشی می‌شد، و بر اساس شریعت اسلام است-پس هرگونه مخالفت با دولت یعنی مخالفت با شریعت. خمینی گفت: «قیام علیه حکومت خداوند قیام علیه خود خداست. قیام علیه خدا کفر است». خیلی‌ها متوجه رجوع خمینی به ولایت نشدند. بیرون از حلقۀ نزدیکان افراطی خمینی، کمتر کسی کلمۀ ولایت را شنیده بود یا معنای آن را می‌فهمید. آن اعضای نهضت آزادی هم که می‌فهمیدند لابد بی‌خیال بودند و شک نداشتند ولایت‌فقیه حاکم نخواهد شد و دست‌آخر خودشان بر اوضاع غالب می‌شوند. ولی خمینی زمینه‌چینی کرده و از همه جلوتر بود. بختیار قضیه را به شوخی برگزار کرد. ولی دیکتاتوری شاه جای خود را به خودکامگی شرع مقدس داده بود.

پس از چند روز تظاهرات و جنگ خیابانی، که حالا توسط کسانی که در لبنان و نوفل‌لوشاتو تعلیم دیده بودند، و شورش در پادگان‌ها و تانک‌هایی که در سراسر کشور به خیابان‌ها آمده بودند، ارتش در ۲۱ بهمن ۱۳۵۷ اعلام بی‌طرفی کرد. بختیار دیگر وسیله‌ای برای جنگیدن نداشت. استعفا داد و از کشور فرار کرد. سلسله پهلوی شکست خورد. انقلاب پیروز شد.

انتقام بلافاصله آغاز شد. خلخالی به ریاست دادگاه‌های انقلاب منصوب شد، که یعنی شروع کرد به ادامه پروژۀ ناتمام صفوی و اعدام «مفسدین». در مدرسۀ رفاه که خمینی شب اول را گذرانده بود، یک کلاس درس را به دادگاه تبدیل کردند. محاکمه‌ها سریع و حکم اعدام بود. یزدی سعی کرد سرعت کار را کم کند ولی خلخالی زیر بار نمی‌رفت. اعدام‌ها نیمه‌شب ۲۵ بهمن آغاز شد: چهار ژنرال پس از محاکمۀ سریع به جرم خیانت و قتل‌عام روی بام مدرسه تیرباران شدند. خلخالی ترس را حاکم کرد، که دهه‌ها و حتی پس از ریاستش ادامه یافت. اسمش را قاضی اعدام گذاشتند و بعدها در خاطراتش گفت: «بیشتر از پانصد نفر از جانیان دربار، صدها شورشی کردستان، گنبد و خوزستان، و بسیاری قاچاقچی مواد مخدر را کشتم. از اعدام‌ها هیچ پشیمان نیستم. به نظرم کم هم کشتم. خیلی‌های دیگر هم بودند که حقشان مرگ بود ولی دستم بهشان نرسید»'. بزرگ‌ترین افسوسش؟ پهلوی‌ها فرار کردند.

فردای آن روز، عکس جسد ژنرال‌ها با چشم‌بند و دستان بسته در دریای خون صفحۀ اول همۀ روزنامه‌ها بود و تیتر یک خبرگزاری‌های جهان شد. دیگر جای انکار نبود. انقلابیونی که حالشان بد شده بود به حساب فوران خشمی گذاشتند که سال‌ها تلنبار شده بود- فکر می‌کردند که این نیز بگذرد. بقیه می‌گفتند که بی اطلاع و تأیید خمینی اتفاق افتاده است. بعضی از فعالان اوایل انقلاب سال‌ها طول کشید تا واقعیت را بپذیرند: مملکت را دودستی به خداسالار تحویل داده بودند، به هیولایی اصلاح‌ناپذیر.

یک نفر هم بود که غرق در شادی بود، حتی پیش از سقوط بختیار، پز شرط‌بندی درستش را می‌داد: رئیس سازمان آزادی‌بخش فلسطین، یاسر عرفات، که به جبهۀ بهشتی نزدیک بود. حس می‌کرد هم‌اندازۀ خمینی مالک این انقلاب است و می‌خواست سهمش را بگیرد. آخر مردانی که ۲۵۰۰ سال سلطنت را سرنگون کردند در اردوگاه‌های فلسطینی‌ها آموزش دیده بودند. به دستور مستقیم حزب فتحِ عرفات بود که آموزش‌ها فشرده‌تر شد. در دفترهای سازمان آزادی‌بخش در لبنان، پوسترهایی به نام «فهرستی که خلق تکمیل خواهند کرد» روی دیوارها بود. اتیوپی، ویتنام و اسپانیا تیک قرمز خورده بود: جنگ‌هایی که مردم در روزگار چپ انترناسیونال علیه امپریالیسم پیروز شده بودند. حالا یک تیک قرمز هم کنار ایران اضافه شد. هنوز اسم مصر و فلسطین در فهرست بود.

ایران1357سازگارابختیارخمینی
ترجمۀ فارسی کتاب موج سیاه (عربستان سعودی، ایران و رقابت چهل ساله‌ای که فرهنگ، دین و حافظۀ جمعی در خاورمیانه را از هم گسیخت) اثر کیم غطاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید