آوا غواص
آوا غواص
خواندن ۳۴ دقیقه·۵ سال پیش

4 تاریکی (2)

تغییرات فرهنگی در عربستان سعودی پیشرفت را متوقف کرد، ولی در ایران مانند دررفتن کش، دهه‌ها پیشرفت اجتماعی، سیاسی و فرهنگی با خشونت و احساسات فراوان خنثی شد. در یک سال پس از انقلاب، فتوا پشت فتوا صادر می‌شد. خمینی پخش موسیقی در رادیو و تلویزیون را ممنوع کرد، گفت «فرقی با افیون ندارد». گوگوش، دیوای محبوب موسیقی پاپ، خانه‌نشین شد. به آن‌هایی که در مغازه‌های خود نوار کاست می‌فروختند گفتند شغلت را عوض کن. الکل ممنوع شد. سپاه پاسداران جعبه‌های شامپاین کهنه و شراب‌های عالی اروپایی و 250،000 قوطی آبجوی وارداتی را از زیرزمین هتل اینترکانتیننتال بیرون کشیدند و بیش از یک‌میلیون دلار مایعات ممنوعه را در جوی آب کنار در پشتی هتل ریختند. استخرها تفکیک جنسیتی شد. تابستان 1359، ایران شاهد نخستین مراسم سنگسار در تاریخ معاصرش بود: دو زن به جرم روسپی‌گری و دو مرد به جرم هم‌جنس‌گرایی و زنا. مجرمان دیگر را یا شلاق می‌زدند یا به رگبار می‌بستند. مثل عربستان سربریدن در کار نبود. ولی ایران هم مانند عربستان حالا پلیس دینی خود را داشت: گشت ارشاد [مترجم: این گشت‌ها در آن روزها کمیتۀ انقلاب اسلامی یا کمیتۀ امربه‌معروف و نهی از منکر نامیده می‌شدند و این اطلاعات نادرست احتمالاً از خانم علی نژاد به نویسنده منتقل شده]. زنانی که حجابشان درست نبود را اذیت می‌کردند، چون در ایرانِ جدیدِ خمینی زن بی‌حجاب گناهکار بود.

در 15 اسفند 1357، خمینی اعلام کرد که کارمندان زن دولت باید حجاب داشته باشند؛ «در وزارتخانه‌های اسلامی نباید زن‌های لخت بیایند». دو روز بعد، در روز جهانی زن، ده‌ها هزار زن به‌صورت خودجوش به خیابان‌ها ریختند و در خیابان‌های تهران با شعار «در طلوع آزادی، آزادی غایب است». بعضی از این زنان بی‌حجاب بودند و بعضی باحجاب، حتی بعضی چادر به سر داشتند. مردها هم بودند، و وقتی به آن‌ها حمله شد بعضی‌هایشان دیوار حائلی دور زن‌ها تشکیل دادند. فمینیست‌های سرتاسر جهان به حمایت شتافتند، ازجمله کیت میله، نویسندۀ کتاب سیاست جنسی. چیزی نگذشت که صد هزار زن در خیابان‌ها بودند. شش روز علیه تجاوز به آزادی شخصی خود تظاهرات کردند. شاید این اولین بار در تاریخ بود که زنان چنین سریع و خودجوش پس از انقلابی متحد می‌شدند. ولی زنان ایرانی در دوران شاه حقوق بسیاری به دست آورده بودند، ازجمله حق رأی و نامزدی در انتخابات (سال 1342) و حق پوشش دلخواه. پدر شاه، نخستین شاه پهلوی، در تلاش برای مدرن‌سازی کشور، حجاب را در سال 1314 ممنوع کرد، ولی این کار باعث شد خانواده‌های سنتی زنان خود را خانه‌نشین کنند. پس این دستور خیلی زود پس گرفته شد. زنان ایرانی حق انتخاب می‌خواستند: خودشان تصمیم بگیرند که حجاب داشته باشند یا نداشته باشند.


انقلابی خوش‌تیپ، قطب‌زاده، مسئول رادیو و تلویزیون انقلاب اسلامی‌شده بود و بر رسانه‌های دولتی نظارت می‌کرد. مرد زن‌باز غربی‌شده‌ای که برای انقلاب سال‌ها جنگیده بود نمی‌توانست وجود مخالفت با پیروزی انقلاب را بپذیرد. با خود می‌گفت اجباری کردن حجاب که ناممکن است. مهم این بود که وحدت را نشان دهد و اعتراض‌ها را خنثی کند: در رسانه‌ها آن را کار سلطنت‌طلب‌ها نمایش دادند. برخی زنان از این بازنمایی نادرست به‌قدری عصبانی شدند که یک‌شب که قطب‌زاده سوار ماشین از سر کار برمی‌گشت، به او حمله‌ور شدند. در همان حال، شک به جان جنبش افتاد که شاید واقعاً بازیچۀ هواداران شاه شده‌اند که انقلاب تخریب شود. زنان فقط می‌خواستند این لحظۀ تاریخی به وعدۀ آزادی و عدالتی که داده عمل کند. ولی به‌جای آن یک کفن سیاه دستشان داده بودند. با برداشت اشتباه از قصد اعتراض‌ها و به پرسش کشیده شدن آن و خشن‌تر شدن واکنش‌های در خیابان‌ها، اعتراض‌ها فروکش کرد. زنان خانه‌نشین شدند.

میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی، هنوز در ستایش انقلاب قلم می‌زد، ولی دیگرانی مانند سیمون دوبوار، از دیدن این سرکوب حالشان بد شد و در پشتیبانی از زنان ایران پیام فرستادند. فوکو اسلام را «بشکۀ باروت» می‌دانست که ممکن بود منطقه و ثبات جهان را متحول کند، ولی بازهم در انقلاب معنویتی می‌دید که در غرب جایش خالی بود. حجاب به نظر او مزاحمتی جزئی بود. نور ضد امپریالیسم بعضی‌ها را کور می‌کند؛ آن‌هایی که تحت حکومت سرکوبگر زندگی نمی‌کنند که مجبور باشند تصمیم‌های سخت بگیرند. فوکو هرگز از حمایت خود از خمینی ابراز پشیمانی نکرد، و قبول نکرد که آسیبی به آزادی فرد و عقیده واردشده است.

در تابستان 1359، تمام دانشگاه‌های ایران تعطیل شد. انقلاب فرهنگی ایران با تمام قوا به جریان افتاده بود، مجهز به شورای انقلاب فرهنگی که مسئول بازنویسی درس‌نامه‌ها همسو با اسلام و ایدئولوژی حکومت بود. سه سال هیچ کلاسی برگزار نشد و هیئت‌های علمی و دانشجویان تصفیه شدند. دانشگاه‌ها کانون فعالیت علیه شاه بودند، ولی آن روزها ایدئولوژی‌های رنگارنگ و جورواجور به‌وفور موجود بود: چپ سکولار، اسلام‌گرای مدرن، ملی‌گرا، چپ اسلام‌گرا. حالا فقط یک موضع و یک روایت مجاز بود. هفت‌صد دانشور متخصص از کار بیکار شدند، و ایران بودجۀ صد هزار دانشجویی که بورسیه شده بودند را قطع کرد. علوم پایه را کاری نداشتند، ولی علوم انسانی زیرورو شد، کتاب‌هایی با عنوان‌هایی مانند روانشناسی اسلامی و جامعه‌شناسی اسلامی تولید شد. تأثیرات خارجی باید از کتاب‌ها و مغزها بیرون انداخته می‌شد.

تصفیه همه‌جا بود، حاکمیت ترس ده سال ادامه یافت. اولین قربانیان آن سلطنت‌طلب‌ها، مقامات اسبق دولت، ارتش و ساواک بودند؛ بعد نوبت کمونیست‌ها و چپ‌ها شد. همه‌چیز جرم شد، که باعث ریشه کردن بدبینی و تاریکی در سرتاسر کشور شد. خشونت ساواک در مقایسه با اقدامات جمهوری اسلامی مدنظر خمینی هیچ بود. زندان اوین تهران، که شاه برای حبس سیصد زندانی ساخته بود، تا سال 1367 پانزده هزار زندانی را در خود داشت. «بیش از 7900 زندانی سیاسی ایرانی بین سال‌های 1360 و 1364 اعدام شدند، که دست‌کم هفتادونه برابر شمار اعدامی‌های سال‌های 1350 تا 1357 در حکومت شاه بود». سال 1367، در اوج رذالت حکومت، دست‌کم سه هزار زندانی سیاسی ظرف پنج ماه اعدام شدند. بنا به برخی گزارش‌ها رقم بسیار بیشتر و تا سی هزار کشته بود. اعدام‌های دسته‌جمعی نیازمند آوردن لودر برای جابه‌جایی زندانیان و جرثقیل برای به دار آویختن بافاصله‌های نیم‌ساعته بود.




در ده فقیری نزدیک دریاچۀ مازندران، خبری از تظاهرات ضد حجاب نبود. تأثیر بیگانگانی نبود که تصفیه شود. حتی دبیرستانی هم نبود. زن‌ها خودشان حجاب داشتند. ولی حجابشان روسری‌های رنگارنگی بود که، مدل گریس کلی، زیر چانه گره می‌زدند و مقداری از موهایشان بیرون بود. روی شلوارهای گشادشان پیراهن‌های بلند می‌پوشیدند. در فقر به‌سختی کار می‌کردند و ایمان داشتند که انقلاب وضع را بهتر می‌کند. در خانوادۀ علی نژاد، مردها عضو بسیج شدند، که نیروی شبه‌نظامی داوطلبانۀ جدیدی بود که امنیت و اخلاق را در ده برقرار می‌کرد: صفحه‌های گرامافون و بطری‌های الکل را می‌شکستند. مسیح، کوچک‌ترین فرزند خانواده، با روسری‌ای که محکم دور سرش گره زده شده بود بزرگ شد و یک تار مویش هم پیدا نبود. حتی با روسری می‌خوابید. در مدرسه بارها و بارها به او گفتند که اگر برش دارد به جهنم می‌رود. روزی می‌رسید که جهنم را انتخاب کند- ولی فعلاً، طغیان‌هایش کوچک‌تر بود، می‌پرسید چرا برادرش می‌تواند در رودخانه شنا کند و او نمی‌تواند، چرا برادرش می‌تواند دوچرخه سوار شود و او نمی‌تواند. همه برای هدفی بزرگ‌تر بود، هدفی که والدینش به آن ایمان داشتند: انقلاب.

ولی انقلاب داشتند فرزندانش را می‌بلعید. طالقانی به طرز مرموزی پس از مخالفت با گنجاندن اصل ولایت‌فقیه در قانون اساسی فوت کرده بود. شریعتمداری در سال ۱۳۶۵ و در حبس خانگی از دنیا رفت. قطب‌زاده به توطئه برای سرنگونی جمهوری اسلامی متهم شد و در شهریور 1361 تیرباران شد. بنی‌صدر، که یک سال و نیم رئیس‌جمهور بود، هرگز نتوانست حاکمیت کند یا به‌اندازۀ روحانیون بی‌رحم باشد. خیلی زود از دل همان شخصی افتاد که زمانی برایش حکم پدر را داشت. خمینی خواستار استیضاح او شد و بنی‌صدر در خرداد 1360 مخفی شد که از حبس فرار کند، و دست‌آخر از کشور گریخت. بازرگان، بنیان‌گذار نهضت آزادی که در گروگان‌گیری سفارت استعفا داده بود، و یزدی، فارغ‌التحصیل دکترا که در نجف به خمینی نزدیک شده بود، به منتقدان شدید تبدیل شدند، ولی هر دو در ایران مانده و کارشان به اعدام نکشید. براهنی، شاعری که شعرهای آتشین علیه شاه نوشته بود، لحظه‌ای که خمینی برگشت به ایران آمد. در چند ماه نخست انقلاب، در خیابان‌ها ضد کسانی می‌جنگید که با تولد ایران جدید مقاومت می‌کردند- نه با قلم، که با سلاح. او هم کارش به زندان و شکنجه کشید، و سپس مجبور به خروج از کشور شد. محسن، متدینی که به تأسیس سپاه پاسداران یاری داده بود، از دل روحانیان افتاد و زندانی و به‌شدت شکنجه شد. روزی رسید که به آمریکا برگشت و، با حیرت، به آنچه در ساختنش دست داشت تأمل کرد.

ولی موسی صدر بود که پیش از همه تاوان آنچه را داد که مردان امیدوار به آزادی به راه انداخته بودند. ناپدید شدن او برای نزدیکان خمینی معما نبود، و شاید خود خمینی هم می‌دانست (ولی هیچ مدرکی برایش موجود نیست). امام موسی صدر پس از توقف در تریپولی در ماه سرنوشت‌ساز مرداد 1357، قرار بود به آلمان غربی برود تا دیداری محرمانه با فرستادۀ شاه داشته باشد. برخی مدعی‌اند که نقشه این بود که صدر را به تهران برگردانند تا رهبر جناحی معتدل علیه خمینی شود، و شاید حتی نخست‌وزیر شاه شود و به نجات سلطنت کمک کند. شاه وقتی خبر ناپدید شدن صدر را شنید بسیار آشفته شد. معلوم نیست خبر دیدار محرمانه به اطرافیان خمینی رسیده باشد. درهرصورت، واضح بود که صدر تهدیدی برای نقشه‌های آیت‌الله بود. صدر تنها روحانی‌ای بود که آن‌قدر مقام و کاریزما داشت تا بتواند با آیت‌الله تبعیدی رقابت کند. در قم محبوب و مشهور بود، و با روحانیان دیگری که از خمینی می‌ترسیدند روابط نزدیک داشت، مانند طالقانی و شریعتمداری. مهم‌تر از همه، صدر تجربۀ سیاسی داشت: در دنیای واقعی زندگی و کار کرده بود، فرای محیط محصور حوزه‌های علمیه. آیت‌الله بهشتی تندرو، متحد نزدیک خمینی، که با صدر در تریپولی قرار داشت، به قذافی تلفن زده بود و خواسته بود که صدر را دستگیر کند-پیروزی بر شاه بسیار نزدیک بود و راهی نداشت که نوچه‌های خمینی اجازه دهند کسی در میسر فتح تهران اختلال ایجاد کند. صدر و دو همراهش، به قولی، چند ماه در لیبی زندانی شدند، و زمانی که خمینی و بهشتی در تابستان ۱۳۵۸ مشغول نوشتن قانون اساسی اسلامی جدید ایران بودند، نمی‌خواستند صدر هیچ‌وقت پیدا شود. سال‌ها گذشت تا این اطلاعات از منابع فلسطینی و پرونده‌های اطلاعاتی آمریکا افشا شد؛ در گزارش‌ها پای بهشتی وسط بود، ولی عرفات هم‌دستی در این کار داشت، با تمایل فراوان، به نابودی کسی کمک کرد که جرئت کرده بود شیعیان لبنان را پیش از فلسطینیان قرار دهد.

که می‌داند که انقلاب ایران چطور می‌شد اگر امام موسی صدر به ایران برگشته و با روحانیان میانه‌رو متحد شده بود؟ شاه سر جایش می‌ماند؟ اگر صدر پس از خروج شاه برگشته بود، آیا از کارزار بی‌رحمانۀ خمینی جان سالم به درمی‌برد؟ رهبر معظم شدن خمینی در ولایت‌فقیه‌ی که درست کرد به‌هیچ‌وجه از پیش تعیین‌شده نبود. این مسیر نیازمند نیرنگ‌های زیرکانه، حرکات ماهرانۀ مدام و ضعف یا وفاداری کورکورانۀ دیگران بود. جمهوری اسلامی ایران در حمام خون، خشونت و تاریکی متولد شد.




ایران و عربستان، در قلمرو خود، انگار پژواک تغییرات فرهنگی و اجتماعی ایجادشده در جوامع یکدیگر بودند-هر چند که این قیاس ممکن است غیرمنصفانه یا نامتوازن باشد. ایران تمدن و فرهنگی داشت که با خمینی‌سازی کشور مقاومت می‌کرد. ایران کشوری باستانی با قرن‌ها تاریخ بود، با کوروش و داریوشی که حاکم نخستین ابرقدرت دنیا بودند، قرن‌ها پیش از عیسی و محمد. قدرت و ابعاد امپراتوری ایران به‌طور طبیعی درگذر زمان تغییر کرد، ولی خیلی چیزها سر جایش بود. در عین تنوع قومیتی، هویت ایرانی مشترک غالب بود. در ایران معاصر، هنر، ادبیات و سینما هر یک جنبش‌های خاص خود را تولید کردند که هم بر دیگران اثر گذاشت و هم از دیگران تأثیر گرفت.

عربستان سعودی افتخار می‌کرد که زادگاه اسلام است ولی گذشتۀ غنی پیش از اسلام شبه‌جزیرۀ عربستان را محو می‌کرد، گذشته‌ای که به تمدن نَبَطیان می‌رسید. شهرهای باستانی به دست فراموشی سپرده شده بود و از جهانیان پنهان می‌شد تا از ستایش اماکن پیشگیری شود، به‌ویژه آن‌هایی که متعلق به دورۀ جاهلیت پیش از اسلام بود. هنر کهن و ظریف گچ‌بری و سنت تاج گل سر کردنِ مردان در روستاهای دورافتادۀ استان جنوبی عسیر، دور از دسترس کمیتۀ امربه‌معروف همچنان جاری بود. حتی در دوران آل سعود، پیش از سال ۱۳۵۷، شهردار شجاع و پیشرو جده جادۀ ساحلی شهر را به بزرگ‌ترین گالری مجسمۀ جهان تبدیل کرده و به بزرگان مجسمه‌سازی آن دوران، مانند خوان میرو و هنری مور، سفارش کار داده بود. (البته فیگور انسان مجاز نبود). ولی شعر، ادبیات و هنر در کشوری متشکل از صحرا و دین، جز در محفل‌های کوچک رونق نداشت. در جده، خبری از عیاشی شبانه در دیسکو مثل تهران نبود.

در ایران، چیزهای بیشتری بود که باید سرکوب و تعطیل می‌شد. یورش باید نظام‌مند، سریع و فراگیر می‌بود؛ و با تلاش بسیار سازمان‌یافتۀ حکومت چنین هم شد. کشور پیش چشم مردم عوض شد، و زندگی به درون خانه‌ها رفت. بدین ترتیب، دو انقلاب در سال ۱۳۵۷ رخ داد، یکی که سرخط خبرها شد و یکی که در سکوت پیش رفت، موجی سیاه با پیامدهای بسیار گسترده برای میلیون‌ها نفر. این انقلاب‌ها را رقابتی تلخ دوچندان کرد که در همان سال بین دو کشوری که روزگاری متحد یکدیگر بودند پدیدار شد، رقابتی که از امید خمینی به پایین کشیدن آل سعود از مقام رهبری عالم اسلام سرچشمه گرفت.




زمانی شاه محترمانه ملک فیصل را امیرالمؤمنین خطاب می‌کرد. پرترۀ پادشاه عرب دیگری در هتلی در اصفهان به دیوار بود. هر بار که شاه از عربستان دیدار می‌کرد، جمعیتی هیجان‌زده در دو طرف مسیر به استقبالش می‌آمد. در جده، دختربچه‌ها و پسربچه‌ها پرچم‌های ایران و عربستان را روی دوششان می‌انداختند و شعرهایی در وصف عشق بین دو کشور مسلمان می‌خواندند. هر دو کشور عضو سفاری کلاب بودند، که در اتحاد نیروهای اطلاعاتی ایران، عربستان، مراکش، مصر و فرانسه بود که در سال 1355 تشکیل شد و عملیات ضد شوروی و کودتا در گوشه و کنار جهان رقم می‌زد، از آنگولا تا افغانستان. دو سلسلۀ پهلوی و آل سعود تقریباً همزمان به قدرت رسیده بودند، و هر دو با پیامدهای مخرب مدرن‌سازی شتاب‌زدۀ ناشی از کشف منابع نفتی دست در گریبان بودند. تا سال ۱۳۵۷، امیال سکولار شاه در کسوت قدرت منطقه‌ای و ادعای رهبری عالم اسلامِ پادشاهان عربستان به قلمروهای مجزا ختم می‌شد. عربستان ضدیت بنیادین وهابیت با اسلام شیعه را در مرزهای خود محصور کرده بود؛ تضاد مذهبی مانع روابط دو کشور نمی‌شد.

هنگامی‌که خمینی به ایران برگشت، مقامات رسمی عربستان چند روز سکوت اختیار کردند. هنوز نگران بودند که ایران کمونیست شود و بسیار ترسیدند وقتی دیدند که واشنگتن چه راحت متحد صمیمی خود در تهران را رها کرده است. در 25 بهمن، چند روز پس از اعلام پیروزی خمینی، ولیعهد فهد پیام تبریک به نخست‌وزیر بازرگان فرستاد، برای وی آرزوی موفقیت کرد و برای همکاری میان «دو کشور برادر» ابراز اشتیاق کرد. 30 بهمن، روزی که عرفات از تهران دیدار کرد، تیتر بزرگ صفحۀ نخست روزنامۀ کویتی الرای العالم عربستان سعودی انقلاب ایران را می‌ستایدبود. در گزارش همچنین از هشدار عربستان به «هر که حمایت انقلاب از مبارزۀ اعراب با دشمن صهیونیستی را تخریب کند» خبر می‌داد. حمایت شاه از اسرائیل مایۀ دلخوری سعودی‌ها از ایران بود، ولی حالا خمینی وعدۀ حمایت از آرمان فلسطین می‌داد. چند ماه بعد، شاهزاده عبدالله، پادشاه آیندۀ عربستان، اعلام کرد که بسیار خوشحال است که ایران جدید «به‌جای تسلیحات سنگین، اسلام را مبنای همکاری» دو کشور قرار داده است. همچنین افزود: «قرآن کریم قانون اساسی هر دو کشور است». سعودی‌ها دلیلی برای نگرانی بابت خمینی نمی‌دیدند. او هم مانند خودشان تندروی دینی بود و وعدۀ حکومت اسلامی می‌داد(البته از نوع شیعی). سعودی‌ها به‌احتمال‌زیاد از رسالۀ نه‌چندان شناخته‌شدۀ خمینی از سال ۱۳۴۵ خبر نداشتند: کشف‌الاسرار، که در آن از «شترچران‌های ریاض و وحشی‌های [صحرای] نجد، منفورترین و وحشی‌ترین نوع خانوادۀ بشریت»، به‌طور مطلق ابراز انزجار کرده بود. حس خمینی نسبت به عربستان چنان شدید بود که این سخنان خشمگین علیه سعودی‌ها و وهابی‌ها را در ابتدای رساله‌اش قرار داده بود. دیری نمی‌گذشت که نگهبانی آل سعود از مکه و مدینه را به چالش می‌کشید.

طی سال ۱۳۵۸، آل سعود نتوانست عمق نفرت خمینی را به‌موقع درک کند. ایران به تمناهای تمام کشورهای اطراف خلیج‌فارس گوش نمی‌کرد، و مدام به آن‌ها دربارۀ حقوق اقلیت‌های شیعه و وجود الکل در کشورهایی مانند بحرین تذکر می‌داد. خمینی مدام به آن‌ها برچسب ترویج‌دهندۀ «اسلام آمریکایی» می‌زد. عربستان از قیام شیعیان در استان شرقی شوکه شد. برخی شیعیان برای کمک سراغ ایران رفتند. در اواخر سال 1358، سیاست جدید عربستان چنین بود: «تقلیل انقلاب ایران از انقلاب تمام مسلمین به انقلاب شیعیان، و سپس تقلیل به انقلاب شیعیان ایران و دست‌آخر به انقلاب تنها یک حزب از شیعیان ایران»، پیروان خمینی. امیدوار بودند که انقلاب را به کوچک‌ترین گروه ممکن بکاهند، ولی خمینی حالا به نام کل کشور صحبت می‌کرد.

سعودی‌ها مصمم شدند که خود را تنها مدافع دین اسلام معرفی کنند، به هر قیمت و در تمام جبهه‌ها، از آموزش تا سیاست، از فرهنگ تا میدان جنگ. در دهه‌های 1340 و 1350، ملک فیصل دلارهای نفتی خود را صرف ترویج دین به‌عنوان پادزهر کمونیسم و ملی‌گرایی پان عرب می‌کرد. چندین سازمان بنیان گذاشته شد، مانند اتحادیۀ عالم اسلام، هیئت جهانی جوانان مسلمان و سازمان همکاری‌های اسلامی. مقر همگی در جده بود، و بااینکه سازمان دولتی محسوب نمی‌شدند، بودجۀ بیشترشان را عربستان تأمین می‌کرد و دروازۀ نفوذ عربستان بودند. بودجه‌ها نماد گشاده‌دستی پادشاه عربستان بود و برای همین اثرشان محدود بود و باعث تحول ناگهانی یا شدید نمی‌شدند. حالا همین ابزار باید مورداستفادۀ نظام‌مندتر و متمرکز قرار می‌گرفت. در سال 1341، بودجۀ دریافتی هیئت جهانی جوانان مسلمان از عربستان سالانه 250،000 دلار بود. در سال 1359، فلکه را تا ته بازکرده بودند: بودجه به 13 میلیون دلار رسید. تا سال 1388، این سازمان 22 میلیارد دلار صرف «خدمت به اسلام و مسلمین» در سرتاسر جهان کرد، ازجمله در فرهنگ و آموزش. همراه این پول انتظاراتی دربارۀ چگونه فهمیدن و تعلیم دادن اسلام ایجاد می‌شد، جریانی که می‌خواست از عربستان تا همه‌جای عالم اسلام را یکدست کند. گفتمان رسمی عربستان به طرز بی‌سابقه‌ای مذهبی شد. هر چه سعودی‌ها بیشتر به راست می‌رفتند، و وهابیت را در خانه احیا و در خارج گسترش می‌دادند، ایرانی‌ها بیشتر تحریک می‌شدند. عربستان و ایران هویت‌های نوساختۀ خود، روایت‌های حکومتی خود و تقابل خود با یکدیگر را مدام توسعه می‌دادند. جبهه‌های نبرد روبه افزایش می‌رفت.





شب کریسمس سال 1979، خط تانک‌های شوروی از مرز جمهوری سوسیالیستی ازبک گذشت، از رودخانۀ آمودریا عبور کرد و وارد افغانستان شد. پنج صبح 4 دی 1358، انتقال هوایی عظیم سربازان به کابل را آغاز کردند. تا ساعت دو بعدازظهر، بیش از دویست پرواز در کابل نشسته و بلند شده بود و شمار سربازهای شوروی در این کشور یک‌شبه از 1500 نفر به 6000 نفر رسید.

در سال‌ها و دهه‌های پس‌ازآن، این اشغال به‌عنوان نقطۀ آغاز و نخستین تحریک در یادها ماند. ولی واکنش هم بود، بخشی از رقابت جنگ سرد. نتیجۀ جنگ سرد مدام در حال تغییر بود: آمریکا ویتنام را باخت؛ جنگ نیابتی همچنان در لبنان ادامه داشت؛ ولی مصر، در بخشی از رقص صلح با اسرائیل، به مسکو پشت کرده و به اردوگاه آمریکا پیوسته بود. شوروی نمی‌توانست بیش از این قلمرو از دست بدهد. باید تسلط خود بر افغانستان را حفظ می‌کرد، جایی که حزب کمونیست در فروردین 1357 قدرت را به دست گرفته ولی با شورش‌های متوالی روبه‌رو بود. بعضی از رهبران این شورش‌ها در پاکستان پناه گرفته بودند و تا اواسط بهمن 1357 دو هزار جنگجو، که اکثرشان اسلام‌گرا بودند، آموزش نظامی می‌دیدند. سعودی‌ها هم به آمریکا فشار می‌آوردند که به شورشیان کمک کند، و حتی پیشنهاد تأمین مالی چنین عملیاتی را دادند. در تیرماه 1358، کارتر برنامۀ کوچک کمک‌های مخفیانه را تأیید کرد: بی‌سیم‌های رادیویی و پشتیبانی پروپاگاندا، تسلیحات خیر. همین حمایت کوچک ولی فزاینده از شورشیان برای تحریک مسکو کافی بود.

یک ماه پس از حملۀ شوروی، رئیس سازمان اطلاعات عربستان، ترکی الفیصل، که تازه از فرماندهی عملیات شکست جهیمان در مکه برگشته بود، به پیشاور سفر کرد. همتایان پاکستانی‌اش شرایط مقاومت افغانستان را برای وی تشریح کردند و سپس از اردوگاه پناهندگان افغان دیدار کرد. سعودی‌ها نگران پیشروی بیشتر و ورود شوروی به پاکستان بودند. ولی فرصتی هم دیده بودند: زمین‌بازی برای صدور بی‌شمار جهیمان‌هایی که نظام عربستان به وجود آورده بود، و آرمانی والا که افراطیون مذهبی دورش جمع شوند تا حواسشان از گناهان خاندان سلطنتی پرت شود. از همه مهم‌تر، حالا که محاصره اعتبار آل سعود در مقام نگهبان دو مسجد مقدس را پاره‌پاره کرده بود، می‌توانستند با حمایت یک‌تنه از اسلام علیه کمونیست‌ها اعتبار خود را از نو بسازند. می‌توانستند عالم اسلام را با چیزی غیر از پول نفت تحت تأثیر قرار دهند. می‌توانستند مؤمنان را به جنگی مقدس هدایت کنند. یا دست‌کم خرجش را بدهند.




یاسین الحاج صالح
یاسین الحاج صالح

سال 1357، یاسین الحاج صالح دانشجوی سال سوم پزشکی در دانشگاه حلب بود، امیدوار و نگران آینده. چشمانش برق می‌زد ولی اندکی افتاده بود؛ حتی لبخندش هم یک نمه جدیت داشت. امیدوار بود چون روزها روزهای تغییر در سرتاسر منطقه بود، و تغییر همیشه با خود امید می‌آورد، امکان پیامدی مثبت. ولی نگران هم بود چون خشونت وجود داشت. جو دانشگاه متشنج بود، پلیس مخفی همه‌جا بود و فرقۀ رئیس‌جمهور سوریه، حافظ اسد، فکر مردم را خفه می‌کرد. یاسین عضو فعال حزب کمونیست سوریه بود، مستقل از شوروی و نزدیک‌ به کمونیسم اروپایی. حزب به‌شدت مخالف دیکتاتوری اسد بود.

اسد در کودتایی صلح‌آمیز درون دربار در آبان 1349، و در ادامۀ کودتاهای قبلی حزب خود به قدرت رسیده بود، حزب ملی‌گرا، سوسیالیست و آشکارا سکولار بعث. او که فرمانده سابق نیروی هوایی و وزیر دفاع اسبق بود، از اقلیت کوچک علوی سوریه آمده بود، که در قرن سوم هجری از اسلام شیعی مشتق شده و به نظر برخی مسلمانان کفر محسوب می‌شد. اسد حالا بر اکثریت سنی سوریه حاکمیت می‌کرد. علوی‌ها، که مدت‌ها روستاییان پایمال‌شدۀ سوریه بودند، از نردبان پیشرفت اجتماعی و نظامی بالا رفتند. اسد توانست ثبات نسبی را پس از سال‌ها کودتای پیاپی برقرار کند؛ مدرسه ساخت و به روستاهای فقیر برق رساند. ولی سوریه به‌هرحال کشوری محروم بود، در اردوگاه شوروی با اقتصاد سوسیالیستی. حزب بعث از همان اول در سرکوب هرگونه مخالفت بی‌رحمانه عمل می‌کرد، و اسد هم مثل بقیه. درگیری با اسرائیل وسیله‌ای شده بود برای توجیه همه‌چیز: بودجۀ نظامی بسیار زیاد، که خزانۀ حکومت را خالی کرده بود. در مقابل دشمن، ملت باید همبستگی خود را حفظ می‌کرد، و هیچ‌کس حق نداشت صدایش را بلند کند و آزادی بخواهد. زندان‌ها داشت پر می‌شد. نارضایتی روبه افزایش بود و ناآرامی اجتماعی قلیان می‌کرد، که باعث می‌شد جوانان سنی بیشتر و بیشتر به آغوش اسلام‌گرایی رانده شوند.

در سال 1352، اسد قانون اساسی جدیدی اعلام کرد، که برای نخستین بار در تاریخ سوریه، شرط مسلمان بودن را برای رئیس‌جمهور حذف کرده بود. اخوان المسلمین در شهر حماة تظاهراتی علیه بعثی‌های سکولار ترتیب دادند. شورش به شهرهای بزرگ مانند حمص و حلب کشید. اسد عقب‌نشینی و قانون اساسی را اصلاح کرد، ولی به تبدیل اسلام به مذهب رسمی تن نداد. ناآرامی‌ها سال‌ها ادامه یافت، و با بزن و درروهای خشن علیه مقامات، پزشکان، شیخ‌ها و روشن‌فکران علوی به‌تدریج شدت گرفت. تمام این خشونت‌ها زیر سر اسلام‌گرایان نبود. دسته‌های محلی متشکل از مردان جوان، بیچاره‌های مستضعف، ترک تحصیل‌کرده‌ها، همۀ کسانی که از سرکوب اسد سرخورده شده بودند، همگی در قیام مردمی مشارکت داشتند. مخالفت با اسد سیاسی و صلح‌آمیز بود، با تظاهرات و اعتصاب اتحادیه‌ها و رژۀ دانشجویان در شهرهای سرتاسر کشور. ولی دیکتاتور رحم نداشت.

یک استاد دانشگاه آمریکایی، ساموئل پیکرینگ جونیور که در سال 1358 همراه با همسرش در سوریه زندگی می‌کرد و بورس آلبرایت گرفته بود تا در شهر ساحلی لاذقیه انگلیسی درس دهد، اوضاع را چنین توصیف کرد: «خیرین ساکت‌اند و پلیس مخفی حکومت چنان شرورانه هر اعتراض بالفعل و بالقوه را سرکوب کرده که خشونت بیشتر و بیشتر می‌شود. زمانی در همین سالی که گذشت، حلب و حماة شبیه کشورهای خارجی بودند که بازور تانک تحت فرمان دمشق آمده‌اند». دانشجویی با اشک در چشمانش می‌گفت: «شما نمی‌دانید. مردم مثل برگ خزان دارند می‌میرند»».

بعد علیه اسد اعلام جنگ شد. 26 خرداد 1358، یک کاپیتان سنی در دانشگاه توپخانۀ حلب به همراه سربازان جوخه‌اش به کارکنان بی یونیفرم که بیشترشان علوی بودند شلیک کردند. روزنامه‌های دولتی این حادثه را، که شاید از اتفاقات ایران الهام گرفته بود، تا هفتۀ بعد گزارش نکردند، و تعداد کشتگان را 32 نفر اعلام کردند، هیچ اشاره‌ای به فرقه‌ای بودن آن هم نکردند. حتی پیش از چاپ خبر، یاسین بوی خطر به مشامش خورده بود. نیروهای امنیتی و ایست‌های بازرسی حتی از پیش هم بیشتر شده بود. منابع غیررسمی کشتگان قتل‌عام دانشگاه توپخانه را 86 نفر اعلام کردند. اخوان المسلمین هرگز مسئولیت نپذیرفت، ولی رژیم اسد اخوان را مقصر دانست و سرکوب گستردۀ این گروه را با دستگیری صدها نفر و اعدام ده‌ها نفر آغاز کرد. پس‌ازآن اسد هر مخالفت با حاکمیت خود را قیام اسلامی می‌نامید و به این بهانه تمام منتقدان را خفه می‌کرد.

سعید حوی، نظریه‌پرداز اخوان المسلمین که در اردیبهشت 58 برای دیدار با خمینی به تهران رفته بود، در اردن پناه گرفته و همچنان منتظر پاسخ آیت‌الله بود. پاسخی نیامد. در سال 1361، رژیم اسد برای سرکوب کامل اخوان المسلمین قسمت‌هایی از حماة را با خاک یکسان کرد و بیش از پانزده هزار نفر را کشت. حوی و اخوان المسلمینِ سوریه هرگز بی‌وفایی خمینی و ایران را فراموش نکردند و نبخشیدند. پس از ستایش خمینی و انقلابش، حوی خمینی را تهدیدی برای اهل سنت جهان نامید.

خمینی انقلابی اسلام‌گرا بود، ولی عمل‌گرا هم بود، بی‌رحمی‌اش با سیّاس بودنش برابری می‌کرد. از اسلام‌گرایان سنی و شیعه‌ای که به درد جبهۀ ضد غرب و ضد اسرائیل می‌خوردند حمایت می‌کرد-با شرایطی که خودش تعیین می‌کرد. اگر متناسب هدفش بود، حتی از انقلابی‌هایی که تعهدشان به اسلام چندان هم مطمئن نبود نیز حمایت می‌کرد (مانند عرفات). رهبران طرفدار آمریکا مانند سادات به کارش نمی‌آمدند، ولی اسد طرف او بود. این دو با یکدیگر ائتلافی ساختند که به محور مقاومت در دهه‌های آینده تبدیل شد. اسد هم به‌نوبۀ خود از سقوط شاه عبرت گرفته بود: باید مخالفان را بی‌رحمانه سرکوب کرد. رئیس‌جمهور سوریه، با متحد جدیدش در ایران، پتانسیل محور جغرافیایی شیعی-علوی را برای ترساندن و باج گرفتن از کشورهایی مانند عربستان فهمیده بود.

یاسین قبل از این‌که حتی فارغ‌التحصیل شود بازداشت‌شده بود. دو ماه مخفی‌شده بود ولی نیروهای امنیتی ساعت یک بامداد 16 آذر 1359 پیدایش کردند. آشکار بود که اسلام‌گرا نیست (سکولارتر از او پیدا نمی‌شد) ولی هر که با اسد مخالفت می‌کرد هدف حمله بود، حتی چپ‌ها. صدها نفر بازداشت شدند. در سرتاسر منطقه، هر رهبر نظر متفاوتی دربارۀ برخورد با شور اسلامی داشت، ولی همگی در یک مورد هم‌نظر بودند: چپ‌ها و کمونیست‌ها تهدیدی علیه سلطۀ آن‌ها بودند و باید سرکوب می‌شدند. روشن‌فکران، نویسندگان و فعالان دانشجویی هنوز جایگزینی برای حکومت خودکامه بودند، با ایده‌ها و ایده آل‌هایشان. یاسین شانزده سال عمر خود را در تاریک‌ترین سیاه‌چال‌های اسد گذراند. پس از آزادی، به پیشروترین روشن‌فکران سوریه بدل شد و بدون ترس و خستگی حامی مردم‌سالاری فراگیر شد. ولی با گذر دهه‌ها به این نتیجه رسید که دشمنان آزادی در وطنش مدام بیشتر و بیشتر می‌شوند، همچنان که جبهه‌های مبارزه. یاسین شاهد بود که چطور در سال 1392، مبارزۀ او و میلیون‌ها سوری با خودکامگی، در رقابت عربستان و ایران غرق شد. شاهد آن بود که ایران، تا زانو در خون، بازهم طرف اسد ایستاده است.




در تابستان 1358، صدام حسین تصمیم گرفت که حالا زمان تثبیت قدرتش است. از آیت‌الله و جاذبه‌اش در بین شیعیان عراق آگاه بود. پسرخاله‌اش، احمد حسن البکر، رئیس‌جمهور پیر و ناتوان، را مجبور به استعفا کرد و در 25 تیر 1358 پنجمین رئیس‌جمهور عراق شد. سپس هر که ممکن بود جایگزین خود باشد را سرکوب کرد. شرایط شیعیان را سخت‌تر کرد، صدها نفرشان را به ایران تبعید کرد و روحانیون را حبس خانگی کرد. دیگر از خشونت رژیم بعث دستشان به‌جایی بند نبود. حالا بین دو دیوانه گیر افتاده بودند: صدام و خمینی. رئیس‌جمهور عراق اساس جامعۀ پیشروی عراق، جنبش چپ، را نیز با آزار و حبسِ فوج فوجِ ملت نابود کرد: روشن‌فکران، استادان دانشگاه، روزنامه‌نگاران، هنرمندان، فعالان حقوق زنان- همگی تبعید شدند. آخرسر هم سراغ کردها رفت، چریک‌ها را حتی تا آن‌سوی مرز ایران تعقیب و بمباران کرد. صدام داشت جامعۀ خودش را از تو خالی می‌کرد.

ولی یک گروه در حال شکل‌گیری بود که صدام هنوز از آن بی‌خبر بود. گروهی که با دین ور‌می‌رفت، حول نماز جمع می‌شد و خطبه می‌خواند. سکولاریسمِ حزب بعث را کفر می‌خواند، ولی خواستار سرنگونی آن نبود. صدام بعضی از آن‌ها را دستگیر کرد و به تأسیس سازمان خیریۀ غیرقانونی محکوم کرد. چند سال بعد آزاد می‌شدند و دوباره به زندان می‌افتادند. در زندان عضو می‌گرفتند، محفل تشکیل می‌دادند و شبکۀ خود را توسط مسجدهای کشور گسترش می‌دادند. خود را الموحدون می‌نامیدند، یعنی کسانی که توحید مطلق را اجرا می‌کنند، درست همان‌طور که ابن عبدالوهاب گفته بود. یک نفر را می‌ستودند و آن هم عبدالعزیز بن باز بود. او را شیخ الوالد می‌نامیدند. سرکوب صدام در آغاز فرقه‌ای نبود؛ خشمش گریبان شیعیان را گرفته بود چون اکثریت سرکوب‌شده‌ای بودند که بزرگ‌ترین تهدید علیه سلطه‌اش را تشکیل می‌دادند. ولی در همان زمان موحدون در حال رشد، سازمان‌دهی، سخنرانی و کمین بودند. نوبتشان هنوز نرسیده بود.

12 فروردین 1359، معاون اول صدام، طارق عزیز، از ترور در بغداد جان سالم به دربرد. عراق فعالان شیعۀ تحت حمایت ایران را متهم کرد. صدام طعمه‌های انتقامش را به‌دقت انتخاب کرد. 19 فروردین، آیت‌الله محمدباقر صدر و خواهرش امینه بنت‌الهدی صدر اعدام شدند. صدر حزب اسلامی الدعوه را بنیان گذاشت که از اخوان المسلمین مصر الهام گرفته بود. او تنها روحانی ارشد در نجف بود که به‌طور علنی از ولایت‌فقیه خمینی حمایت کرده و فتواهایی علیه عضویت در حزب بعث صادر می‌کرد. طرفدارانش او را خمینی آیندۀ عراق می‌دانستند. حالا شهید شده بود. خمینی خواستار سرنگونی صدام شد.

در 15 مرداد 1359، صدام در دیداری 24ساعته و سرزده به عربستان رفت تا با ملک خالد در اقامتگاه تابستانی در طایف، در کوه‌های خنک 1800 متری در حومۀ مکه، مذاکره کند. صدام به‌ندرت سفر می‌کرد؛ این نخستین سفر خارجی او در مقام رئیس‌جمهور و نخستین دیدار رئیس‌جمهور عراق از عربستان از زمان سقوط نظام پادشاهی در عراق در سال 1337 بود. عراق عضو اردوگاه شوروی بود، و مسکو تأمین‌کنندۀ اصلی اسلحۀ عراق. عراق حتی روابط دیپلماتیک رسمی هم با آمریکا نداشت. روزنامه‌های رسمی عربستان و عراق همان گزارش‌های آبکی همیشگی را چاپ کردند: رهبران دو کشور دربارۀ امور منطقۀ خلیج‌فارس و اتحاد کشورهای عرب علیه دشمن صهیونیست رایزنی کردند. اسرائیل تازه بیت‌المقدس شرقی را به‌صورت یک‌جانبه به قلمرو خود ضمیمه کرده و بیت‌المقدس را پایتخت یکپارچه و ابدی حکومت یهود اعلام کرده بود. این اقدام ناقض حقوق بین‌الملل و مصوبه‌های سازمان ملل متحد بود. بیش از همه نمک به زخم اعراب پاشید. فهد فراخوان جنگ مقدس علیه اسرائیل داد.

به‌جای آن، در 31 شهریور، صدام علیه ایران اعلام جنگ کرد. دویست جت جنگی ساخت شوروی ده‌ها نقطه درون ایران را بمباران کردند. تانک‌های عراقی و ده هزار سرباز از نه نقطه وارد مرز ایران شدند. سعودی‌ها هرگز نپذیرفتند که به صدام چراغ سبز نشان داده‌اند، ولی زمان‌بندی دیدار صدام از طایف تا امروز مشکوک باقی‌ مانده است. شاید آل سعود فقط قول سکوت دادند تا شاید خمینی کنترل شود. به‌هرحال، ظرف یک سال، کشورهای جنوب خلیج‌فارس به عراقِ نفت‌خیز 14میلیارد دلار وام جنگ دادند. مرزهای کشیده شد: اردن داوطلبانی فرستاد که برای صدام بجنگند. کویت و عربستان میلیارد میلیارد خرج عراق کردند. سلسله‌مراتب ارتش عراق پر بود از شیعیانی که برای وطنشان می‌جنگیدند-این جنگ جنگ بین دو ملت بود. سوریه طرف ایران را گرفت. چمران وزیر دفاع ایران بود، و صدها هم‌رزم او در جنبش امل در لبنان به ایران رفتند تا در کنار او بجنگند. وقتی در سال 1360 در خط مقدم کشته شد، از ایران رفتند. چمران را می‌پرستیدند، ولی ایرانِ خمینی به آن‌ها ربطی نداشت. شایعه شد که چمران درواقع از پشت تیر خورده است، خیانتی دیگر در کارزار حذف رقبای خمینی.

برآورد نظامی عراق ایران را ضعیف و منزوی یافته بود، ناتوان از دفاع از خود یا انجام عملیات تهاجمی. از همه مهم‌تر، ایران دوستان نیرومند نداشت. صدام فکر می‌کرد می‌تواند آسان و سریع جنگ را پیروز شود و با مهار بلندپروازی‌های خمینی حتی قوی‌تر از پیش شود. ولی جنگ برای آیت‌الله موهبت بود، حالا می‌توانست در رویارویی با دشمن خارجی از جنگ برای تثبیت سلطه‌اش بر کشور استفاده کند، هزاران جوان ایرانی، حتی کودکان، را به دهان مرگ بفرستد. زخم‌های کهنه، که مدت‌ها پیش مدفون و فراموش شده بود، به دست صدام و خمینی دوباره باز شد، دو مرد با توهم عظمت که از تاریخ باستانی ایران و عراق برای توجیه قتل و خونریزی معاصر خود استفاده می‌کردند. امپراتوری قدرتمند ساسانی در ایران در سال 15 هجری شمسی در نبرد قادسیه از اعراب شکست خورد. حالا، پس از بیش از هزار سال، خمینی و صدام تقاضای تکرار داشتند. یا انتقام. عراق این جنگ را قادسیۀ صدام نامید. و بدین ترتیب، نبردی هشت‌ساله آغاز شد، که ایران را ویران و شکاف‌های عمیق منطقه را تحکیم کرد. سال 1357 نقطۀ عطف بود و سال 1358 نقطۀ بی‌برگشت.




در سال 1358، شاه هنوز آواره بود، شاهی بی‌کشور. پس از توقفی کوتاه در اسوان در سال 1357، در پی مأمن و مراقبت‌های پزشکی به مراکش، باهاما، مکزیک و نیویورک رفت. ورود او به آمریکا برای معالجه جرقۀ آغاز گروگان‌گیری در تهران شد. از ترس تحویل به ایران، شاه به پاناما پرواز کرد و دست‌آخر در فروردین 1359 دوباره وارد مصر شد. سادات فکر می‌کرد قاهره می‌تواند پایگاه خوبی برای دوستش باشد تا ازآنجا ضدانقلاب را رهبری کند، یا دست‌کم منتظر سقوط مردی بماند که سادات آخوند دیوانه‌ای دانسته بود که خیلی زود ساقط می‌شد. ولی در مصر هم کسانی بودند که ایران را الگو قرار داده و از آیت‌الله الهام می‌گرفتند.

ایرانعراقسوریهافغانستان1358
ترجمۀ فارسی کتاب موج سیاه (عربستان سعودی، ایران و رقابت چهل ساله‌ای که فرهنگ، دین و حافظۀ جمعی در خاورمیانه را از هم گسیخت) اثر کیم غطاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید