نفوذ عربستان در پاکستان موضوع تازهای نبود. تا آن روزها بیشتر بهصورت کمکهای خیرخواهانه به پروژههایی مانند مسجد ملی پاکستان بود که ملک فیصل صدوبیست میلیون دلار در دهۀ 1340 به آن اختصاص داد. ولی شبهقاره سرشار از فرهنگ هندو ایرانی بود و لایهلایۀ میراث پاکستان تحت تأثیر ایران بوده است، از ادبیات و شعر گرفته تا غذا و موسیقی-و همچنین زبان ملی این کشور. زبان اردو پر از هزاران واژۀ فارسی است و سرود ملی این کشور تقریباً بهطور کامل به زبان فارسی است. پاکستان ازنظر تاریخی و فرهنگی بیشتر به همسایۀ غربی خود ایران احساس نزدیکی میکرد تا کشورهای آنسوی دریای عربی. ولی دینپژوهانی که به مکه و مدینه وصل بودند، مانند مودودی، خیال دیگری داشتند. مودودی خیلی زود محبوب پادشاهان عربستان شد و کتابهایش از دهۀ 1330 در آن کشور فروخته میشد. جماعت اسلامی از قدیم با علمای سعودی رابطه داشت و مودودی عضو هیئتمدیرۀ دانشگاه اسلامی مدینه بود، همان دانشگاهی که شیخ نابینا، بن باز، نایبرئیسش بود.
سوم مهر 1357، همزمان با قوت گرفتن انقلاب در ایران و کمی پیش از رفتن خمینی به فرانسه، در بزرگترین روزنامۀ انگلیسیزبان پاکستان، داون، ستون کوچکی چاپ شد که خبر از درخواست ویژۀ ضیا برای مشورت دادنِ «دستیار ویژۀ ملک خالد عربستان» به شورای ایدئولوژی اسلامی درزمینۀ «اسلامیسازی قوانین پاکستان» داشت. معروف الدوالیبی نخستوزیر سابق سوریه بود که در سال 1342 برکنار و زندانیشده بود. مدتی هم وزیر امور خارجه بود و در همان دوره با همتای سعودی خود، شاهزاده فیصل، دوست شد. پس از آزادی از زندان در سال 1343، فیصل که حالا پادشاه شده بود، دوالیبی را دعوت کرد که در دربار آل سعود خدمت کند. دوالیبی که دولتمرد و استاد حقوق اسلامی و تحصیلکردۀ دانشگاه سوربن بود، درست از همان دسته مردان عالمی بود که شاهان عربستان از مصر و شام دور خود جمع میکردند، و سپس آنها را فرمانده، فرستادۀ ویژه یا سفیر میکردند. دوالیبی با زنی فرانسوی ازدواجکرده بود که هنگام تحصیل در فرانسه باهم آشنا شده بودند. دوالیبی متدین ولی پیشرو بود و ملک فیصل اغلب او را میفرستاد که با روحانیهای متحجری مانند بن باز بحث کند. دوالیبی از بن باز متنفر بود و به نظرش در حد یک امامجمعۀ متوسط روستا بود. ولی در سال 1357، دوالیبی که مشاور ملک خالد بود، میرفت که سیستمی را به پاکستان تحمیل کند که به نظرات بن باز نزدیک بود و پاکستان را به تاریکترین دهۀ تاریخش سوق میداد.
روزنامهها دربارۀ دیدارهای دوالیبی با مقامات گوناگون گزارش منتشر کردند، ازجمله با وزیر دادگستری، اعضای شورای ایدئولوژی اسلامی، و البته، مودودی. پوشش گلوبلبل از «حقوقدان بنام مسلمان» منتشر شد که از سرزمینی آمده که به لطف خدا پیامآور اسلام و سرشار از نفت است، سرزمینی که چندصدهزار پاکستانی حالا در آن به هر کاری مشغولاند، از ساختوساز گرفته تا معدن، و میلیونها روپیه به وطن خود میفرستند. ولی برای بیشتر پاکستانیهایی که خبر را میخواندند، اتفاق خاص دیگری نیفتاده بود. جزئیات بیشتر را فقط بهصورت خصوصی میشد فهمید، در دیدارها و پذیراییهایی که سفیر عربستان برای دوالیبی تدارک دیده بود. آنجا بود که دوالیبی را همانند «نابودکنندۀ نظامهای سکولار و جایگزین کنندۀ شریعت بهمثابه بزرگترین امید تمام بشریت» عرضه میکردند. دوالیبی ضیا را مسلمان واقعی خواند و ابراز امیدواری کرد که کشورهایی مانند مصر از الگوی پاکستان پیروی کنند. دیپلماتهای آمریکایی انگار گیج شده بودند و در پیامهایی که به واشنگتن مخابره کردند به نظرشان جو تازهای به راه افتاده بود، اسلامانیا، و افزودند که هنوز پیشنهاد عملیاتیای ارائه نشده است: «اجرا همچنان بعید است».
پشت پرده، دوالیبی درواقع مشغول قلمزدن بود و هستۀ این چشمانداز را به واقعیت بدل میکرد. در دفاتر شورای ایدئولوژی اسلامی به زبان عربی مینوشت و به تدوین چارچوب قوانین اسلامی جدید یاری میکرد. سپس گروهی پانزدهنفره قوانین را به عربی و اردو ترجمه کردند. اواخر سال 1357 همهچیز آماده بود.
در ایران، دولت بختیار در 22 بهمن 1357 سقوط کرده و انقلاب اسلامی پیروز شده بود. ولی تنها یک روز پیشتر، 21 بهمن، ضیا در یک سخنرانی چهلوهشت دقیقهای اعلام کرده بود که «نظام اسلام» را از همین لحظه در پاکستان به اجرا گذاشته است-به عبارت دیگر، پاکستان اکنون با شریعت اسلام اداره میشود. نظام در عربی به معنای سیستم است و اغلب به معنی رژیم به کار میرود، پس رژیم خودکامۀ ضیا حالا با سیستم اسلامی حاکمیت میکند. یعنی قانون کشور تغییر میکند و جرمهایی که از حدود تعیینشده توسط خداوند در قرآن تخطی کند با مجازات سخت روبهرو خواهد شد؛ جرمهایی مانند مستی، زنا، اتهام نادرست زنا و سرقت. احکام یا «حدود» مشخصشده، که در عربی یعنی مرزها، بسیار مفصل بود و چند صفحۀ کامل روزنامههای پاکستان فقط به توضیح حدود اختصاص یافت. ازآنپس، مستان شلاق زده، زناکاران سنگسار شده و دست دزدان قطع میشد. بیشتر هم شد: ضیا میخواست کل اقتصاد، نظام حقوقی، جامعه و همهچیز را اسلامی کند.
این خبر مهتاب، مجری جوان تلویزیون، را شگفتزده کرد. تغییرات تدریجی را پیرامونش دیده بود، ترس را حس کرده بود، میدانست که شلاق زدن درملأعام وجود دارد، ولی انگار همهاش موقت بود و مانند کابوسی است که خواهد گذشت. و بااینکه بیشتر هموطنانش مانند او شگفتزده شده بودند، گویا پاکستان در حال جشن بود چون ضیا، متخصص صحنهآرایی و سوءاستفاده، روز ولادت پیامبر را برای سخنرانی خود برگزیده بود. این روز که در اردو آن را عید مولود النبی و در عربی مولد النبی مینامند، در پاکستان هم مانند مراکش یا اندونزی بسیار رنگارنگ بود. در شهرهای بزرگ و روستاهای کوچک، پرچمها و کاغذ زنگیهای سبز آویزان بود و خیابانها پر از دکههای اغذیه و مراسم فرهنگی میشد. دیوار مسجدها را چراغانی کرده بودند. آماده کردن جشن از روزها پیشتر آغازشده بود. در روز عید، نماز و کارناوال و بچههای سرگرم بازی در خیابان، همگی باعث پرت شدن حواس پاکستانیها شد و سکوتِ فرو غلتیدن کشور به عمق تاریکی را پر کرد. ملک خالد به ضیا پیام تبریک فرستاد و گفت منقلب شده و چشمانتظار «دیدن اجرای قوانین اسلامی در تمام کشورهای مسلمان» است.
باوجود پوشش خبری دیدار دوالیبی از پاکستان، میزان دخالت او در نوشتن قانونها محرمانه نگهداشته شد. دربارۀ نقش وی بسیار پنهانکاری شد و سالها بعد بالاخره یک حقوقدان پاکستانی حین بررسی کار شورای ایدئولوژی اسلامی پرده از جزئیات «تهوعآور» اتفاقاتی برداشت که در دفترهای این سازمان رخ داد، و طی آن عربستان خود را به پاکستان تحمیل کرد و درواقع فصل تعیینکنندۀ تاریخ کشور را رقم زد. 22 بهمن، فردای اعلام نظام اسلامی ضیا، همان روزی که خمینی پیروزی خود را اعلام کرد، در پاکستان بارها، روسپیخانهها و آبجوسازیها بهطور رسمی تعطیل شد. کارخانۀ آبجوسازی موری در راولپندی که در سال 1239 تأسیسشده بود، وادار به بستن درها و تحویل انبارش شد. تا آن زمان خارجیها و غیرمسلمانان اجازۀ مصرف یا تولید الکل داشتند، و هتلها مشروب سرو میکردند. ولی در یکچشم برهم زدن، ده هزار مجوز در سرتاسر کشور باطل شد. در ایرانِ خمینی، هنوز آشوب و جنگ خیابانی در جریان بود، ولی تندروهای ایران هم سرگرم نابود کردن شیشههای شامپاین و شرابهای مرغوب بودند.
25 بهمن، ضیا در مصاحبه با تلویزیون سیبیاِس در پاسخ به شباهت میان اهداف او و اتفاقهای ایران پاسخ داد: «بله. شباهتش این است که ما اول بودیم». باافتخار گفت که پاکستان حتی توانسته قوانین اسلام را با خشونت و تحول کمتر نسبت به ایران اجرا کند. از مصر تا پاکستان، انگار همه میخواستند یا از ایران تقلید کنند یا از ایران جلو بزنند. حتی شاید مودودی پس از دیدن قوت گرفتن انقلاب خمینی در اوایل 1357 و بدل شدن او به ستارۀ رسانهها در پاریس، اسلامی شدنِ قوانین پاکستان را سرعت بخشیده بود. آیا پس از بازگشت خمینی به ایران در 12 بهمن سرعت را بازهم بیشتر کرد؟ بههرروی، مودودی از سال 1342 که یکدیگر را ملاقات کردند و بر برنامۀ خمینی تأثیر گذاشت، از آرزوهای بزرگ آیتالله آگاه بود.
یک هفته بعد، مودودی جایزۀ بینالمللی ملک فیصل به خاطر خدمت به اسلام را دریافت کرد، که با 200،000 دلار پول نقد همراه بود. ازآنپس، آل سعود هرسال این جایزه را به پژوهشگران و روحانیان افراطی اعطا کردهاند. دوالیبی به خانۀ مودودی در لاهور رفت که تبریک بگوید. عربستان هرگز نقش خود در دگرگونی پاکستان را نپذیرفت، کاری که پیش از 1357 آغاز کرده بود. این کار در راستای طرز فکر خود آل سعود بود و هیچ ربطی به ایران یا جنبشهای خمینی نداشت. ولی انقلاب ایران به این معنی بود که آتشهای زیر خاکستر که جداگانه ولی همزمان در سرتاسر عالم اسلام سوسو میزد حالا شتاب گرفته و شعلهور شده بود، و بهتدریج ریشهدار میشد. دژها در حال فروریختن بود.
پیامد اتفاقهای سال 1357، بهویژه اشغال افغانستان توسط شوروی، برای پاکستان به معنی اتحاد جداییناپذیر ضیا و عربستان و آمریکا بود، که به ضیا قدرتِ مقاومت رویاروی چالشهای متوالی مردم پاکستان علیه حاکمیت مذهبی سرکوبگر را میداد.
مودودی در شهریور 1358 از دنیا رفت. زنده نماند تا نتیجۀ آتشی که در پاکستان روشن کرد را ببیند، ولی کار خود را کرده بود. پاکستانیها از زمان استقلال دربارۀ نقش اسلام در کشور، حکومت و زندگی روزمرۀ خود بحث کرده بودند. حالا بحث تمامشده و اسلامگراها پیروز شده بودند-باوجود اینکه هنوز هم در اقلیت بودند. ظرف یک سال، دانشمندان اسلامی به بحث دربارۀ جزئیات خشن انواع مجازات مشغول شده بودند: جوانی که ساعت مسجد را بدزد باید کل دستش قطع شود یا فقط انگشتانش؟ عضو قطعشده متعلق به دزد است یا دولت؟ رانندۀ اتوبوسی که به دلیل زنا به سنگسار محکومشده بود در زندان میپوسید تا پیشینۀ چهار شاهد لازم بررسی شود-به اندازۀ کافی تقوا دارند؟
اوایل بهار 1358، مهتاب هنوز امیدوار بود. به تلویزیون و اجرای برنامه در تلویزیون محلی سند برگشته بود و با خوانندگان، فیلسوفان و شاعران مصاحبه میکرد. برنامهاش سرزنده و محبوب بود، بازتاب هزاران سال فرهنگ سند، که از زمان تمدن درۀ سند تا پاکستانِ امروزی در جریان بود. عاشق صحبت با مهمانان برنامه بود، تکتک حرفهایشان را به جان میخرید و احساس افتخار میکرد. حس میکرد روح پاکستان، که با آن در یک روز متولدشده بود، از دیکتاتور بزرگتر است. گواهش اینکه همچنان در تلویزیون مشغول بود.
ولی صبح 15 فروردین 1358، مهتاب برای وطنش گریست. ساعت 2:04 بامداد، نخستوزیر سابق، ذوالفقار علی بوتو، در حیاط زندان راولپندی به دار آویخته شد. بوتو به جرم صدور حکم قتل رقیب سیاسی خود محاکمه شده بود. هیئتمنصفه در پایان محاکمۀ جنجالی به اتفاقنظر نرسیده بود، ولی بازهم وی را به اعدام محکوم کردند. تقاضای تجدیدنظر و درخواست عفوِ رهبران سرتاسر جهان فایده نکرد و ضیا رقیب خود را به مرگ فرستاد. هواداران بوتو که در پارک لیاقت راولپندی تظاهرات میکردند با پلیس درگیر شدند. زنان فریاد زدند: «مرگ بر ضیا، مرگ بر فرزندان ضیا». در ادارههای دولتی در اسلامآباد، مردان گریه کردند. کسی گفت: «ما هم حالا عین ایران شدیم».
سال 1357 بسیار غیرعادی بود، سیل حوادث این سال، از آیتالله در تهران تا منجی قلابی در مکه، از قتلعام در حلب تا اعدامهای اسلامآباد، بهقدری غریب بود که بعضی حس میکردند آسمان دارد به زمین میآید. ازقضا واقعاً این اتفاق هم افتاد. تابستان آن سال پایان عمر ایستگاه فضایی اسکای لب ناسا بود که از سال 1352 در مدار زمین میچرخید. بعدازظهر 21 تیر 1358، ایستگاه 77تُنی به جو زمین سقوط کرد، تکهتکه شد و ردی از آتش در آسمان ساخت و پارههایش در صحرایی دورافتاده در استرالیا پخش شد. همزمان، روی زمین، نظامهای فکری بهکلی در حال تغییر بود: در بریتانیا، در اردیبهشت 1358، مارگارت تاچر، رهبر حزب محافظهکار، اولین نخستوزیر زن در این کشور شد. در چین، دنگ ژیائوپنگ در حال تثبیت قدرت و گشایش حزب کمونیست چین بود. انقلاب بازار در دو سوی سیاره به اجرا گذاشته شد. در آمریکا، رونالد ریگانِ جمهوریخواه در سال 1360 رئیسجمهور میشد و یک دهه محافظهکاری اجتماعی در آمریکا را آغاز میکرد، پایان شور انقلابی چپ در آمریکا. رویدادهای بزرگ، مانند کودتای ضیا و اعدام بوتو، جلوی دیده شدن تغییرات کوچکتر در زندگی مردم را میگرفت. بهتدریج، نامحسوس، خاطرات مردم از فرهنگ و تاریخِ خود تغییر داده شد. مردم در نگاه به گذشته بهسختی میتوانستند بگویند دقیقاً از کی همهچیز عوض شد.
ولی مهتاب هرگز فراموش نمیکند: از زمانی که اولین بار به او گفتند که باید در تلویزیون حجاب داشته باشد. استخوانهایش تیر کشید. ماجرا را ساده و اشتباه گرفته بود. نهتنها ضیا قصد رفتن نداشت، بلکه واقعاً داشت کشور را تغییر میداد. دستور در اواخر 1359 از اسلامآباد آمده و کمکم به استانها رسیده بود: دوپتۀ سنتی باید محکم دور سر بسته شود. مهتاب مسلمان و متدین، ولی سکولار بود: در دنیایی که او در آن بزرگشده بود، دین مسئلۀ خصوصیِ آدم بود. رابطۀ او با اسلام با سنتهای صوفیان جوشخورده بود: زیارت مقبرۀ شاه عبدالطیف بیتای، قدیس قرن 12، شبهای گوش دادن به اشعار مولانا. تلویزیون پاکستان از زمان راهاندازی در سال 1343، باله و رقصهای محلی نمایش میداد، زنانی که همه جور پوششی داشتند: از ساری گرفته تا جین دمپا گشاد با تاپ بیآستین. مهتاب شلوار قمیض سنتی میپوشید و دوپته را طوری دور گردن میانداخت که دو سر آن از پشت آویزان میشد. به مجری دیگر برنامه گفت: «چون دیکتاتوری آمده و بهم میگوید حجاب کنم سرم را نمیپوشانم. نظر خودش را راجع به پوشش زنان پاکستان دارد، میخواهد به جهان بگوید: ببینید زنان ما چقدر باحیا هستند، سرشان را میپوشانند». ضیا هم مانند خمینی میخواست تقوای نوظهور کشور خود را، آنچه هویت حقیقی کشور میدانست را، بهصورت قابلرؤیت ابراز کند. ولی مهتاب مصمم بود که هویت او چیز دیگری است، هویت او و خانواده و دوستانش این نیست، دوپتۀ او از اینجایی که هست تکان نمیخورد، روی شانهاش میماند. دور از پایتخت، در برنامههای محلی سند، در ساعات آخر شب، مدتی کسی کاری به کارش نداشت.
ستارۀ خوش آتیۀ تلویزیون بود، لبخندش واگیر داشت و تودلبرو بود. پس یک روز از او درخواست شد که در تلویزیون سرتاسری مجری برنامهای شبانگاهی در کراچی باشد. به تهیهکننده هشدار داد که «من حجاب سرم نمیکنم». تهیهکننده قبول کرد. ترس هنوز در پاکستان همهگیر نشده بود؛ هنوز همهجا مردم مقاومت میکردند، طغیانهای کوچک و بزرگ وجود داشت و خیلیها دستورهای رسیده از اسلامآباد را با بیمیلی اجرا میکردند. وقتی ضیا آرایش را برای زنان گویندۀ اخبار ممنوع کرد، زنان یک هفته خبر نگفتند تا قانون را عوض کردند. حالا، جلوی تماشاگران استودیو، مهتاب از امیدها و آرزوهای جوانان پاکستانی میپرسید: روزنامهنگاران جوانی که در جستجوی حقیقت بودند، معمارانی که میخواستند شهرسازی را بهبود دهند، شاعرانی که دربارۀ آزادی شعر میگفتند. برنامه در سرتاسر کشور با استقبال روبهرو شد و بازهم کاری به کارش نداشتند.
پاییز 1359، دیگر بهتنهایی برنامهاش را اجرا میکرد و نامههای بینندگان را در تلویزیون سرتاسری میخواند و جواب میداد. بر صفحۀ تلویزیون غالب شده بود. صورت زیبای او و موهایش که بالای سرش گوجه میکرد، گوشوارهای ظریفش، و آرایش اندکش، به مهتاب حسی شبیه آدری هپبرن میداد. چند ماه برنامۀ خود را بدون اینکه اعتراضی به دوپتهاش شود اجرا کرد. هرگز نفهمید رئیسها جلوی اسلامآباد ایستاده بودند یا طول کشید دستورها از پایتخت به کراچی برسد. روزی، از دفتر ریاستجمهوری تلفن زدند: مهتاب یا همین حالا حجاب به سر میکند یا مجری عوض میشود. تهیهکننده قبل از ضبط قسمت بعدی به خانۀ مهتاب در حیدرآباد زنگ زد و گفت: «به دردسر افتادیم. اینطور دستور دادهاند. لطفاً کمکمان کن». لازم نبود زیاد فکر کند: «باشد. کمکتان میکنم. دیگر سر کار نمیآیم».
تهیهکننده بهقدری خیالش راحت شد که چند بار از او تشکر کرد. هیچکس دلش را نداشت مهتاب را اخراج کند، ولی کسی هم دیگر نمیتوانست جلوی دستور مستقیم دیکتاتور بایستد. برای رفتن ناگهانی او از برنامه هیچ توضیحی ندادند. هفتهها بینندگان تلویزیون نمیدانستند چه بر سر مجری محبوبشان آمده است. روزی، دوست روزنامهنگاری درِ خانۀ مهتاب در حیدرآباد را زد. سه ساعت از کراچی آمده بود که فقط او را ببیند. مهتاب برایش چایی ریخت و ماجرا را تعریف کرد. فردای آن روز، روزنامۀ اونینگ تایمز در صفحۀ اول گزارشی دربارۀ مهتاب چاپ کرد، با عکس او و تیتر لا دوپته. («لا» عربی است و شاید اشارۀ شیطنتآمیز به نفوذ عربستان در اجرای این تغییرات در پاکستان بود). پاکستانیها اسم مهتاب را گذاشتند «زنی که نه گفت». خانواده، بهویژه پدرش، به او افتخار میکردند. ماهها، بینندگانِ عصبانی نامه مینوشتند و خواستار بازگشت مهتاب میشدند. در یک نامه نوشته شده بود «بهترین مجری زن تاریخ تلویزیون پاکستان» به خاطر «موضوعی بسیار پیشپاافتاده و مسخره» کنار گذاشته شد. در نامهای دیگر نوشته شده بود که مسئولان تلویزیون معلوم است هیچ احترامی برای هزاران «بینندۀ پیر و جوان، کودک و زن، تحصیلکرده و نکردهای که میخواهند مهتاب را ببینند» قائل نیستند. نامهها ناشناس بود، امضا کردن چنین نامههایی بسیار خطرناک بود. ولی حالا اعتراضها چاپ شده بود-طغیانی کوچک توسط روزنامه. جای مهتاب زنی را آورده بودند که مطیعانه حجاب سر میکرد. مهتاب با خود فکر میکرد: این مرد میانمایه کیست که به زنها میگوید چطوری مسلمان باشند؟ آخر او چه از اسلام میفهمد؟ مهتاب از ضیا متنفر بود و با خودش عهد کرد که هرگز او را نبیند. تدریس را ادامه داد. دانشگاه هم میخواست مجبورش کند حجاب سر کند ولی نپذیرفت. به بالاسریها گفت که دانشجوهایش به حرف او گوش میکنند و چه یک تکه پارچه روی سرش باشد و چه نباشد به وی احترام میگذارند. آدم شجاعی بود و دین و فرهنگ خود را خوب میشناخت. ولی بخت هم با او یار بود: نانآور خانواده نبود و میتوانست در تلویزیون کار نکند. دانشگاه گذاشت به تدریس ادامه دهد.
سال 1360، زنی که به ضیا نه گفته بود، به عشق زندگیاش بله گفت، اکبر رَشدی، از خانوادههای قدیمی لارکانه. عروسی پرشکوه برگزار شد و هر که در استان سند سرش به تنش میارزید به حیدرآباد آمد و در جشن شرکت کرد، ازجمله مشهورترین خانوادۀ منطقه: خاندان بوتو که در دیکتاتوریِ ضیا بسیار منزوی شده بودند. روزنامۀ عصر، استار، چهار صفحه ویژهنامۀ تمامرنگی دربارۀ عروسی چاپ کرد و تیتر زد: مهتاب عروسی میکند. مهتاب چنا، که حالا مهتاب رَشدی شده بود، با گذاشتن دوپتۀ گلدوزی قرمز روی سرش به سنتها تعظیم کرد (ولی نه به ضیا). پاکستانیها هنوز شوخ بودند و زیر آن عکس نوشتهشده بود: «مهتاب! نگذاری دوپته بیفتد». زیر عکس مهتاب و زنی بیحجاب و بالباس سبز نوشته بودند: «مهتاب و مهمانش». این مهمان ناشناس بینظیربوتو، دختر ذوالفقار، بود که جانشین سیاسی پدر شده، ولی چاپ نام او ممنوع بود. ضیا رئیس سابق خود را کشته بود ولی هنوز از اسم بوتو میترسید. بینظیر و مادرش در کراچی در عمل حبس خانگی بودند، در خانۀ 50سالهشان در منطقۀ کلیفتون، محصور میان سیمهای خاردار.
تمام نسخههای روزنامه سریع فروش رفت. مردم تشنۀ اطلاعات دربارۀ زندگی مجری محبوب خود بودند. ولی تشنۀ خبر دربارۀ بوتوها هم بودند، یک نگاه بهصورت بوتو که خیالشان راحت باشد هنوز هست، هنوز زنده است. تمام نقدهایی که بر پدرش وارد بود-تندرویها و اشتباههایش در قدرت-حالا که ضیا شهیدش کرده بود به فراموشی سپردهشده بود. پاکستانیها زیر یوق دیکتاتوری آرزوی روزهای بوتو را داشتند. مقامات جا خوردند. به استانداری دستور دادند که تمام نسخههای روزنامه را بخرد و سردبیر را دستگیر کند. سردبیر مدتی مخفی شد و روزنامه چند روز چاپ نشد.
پاکستانیها کمکم احساس خفگی میکردند. تاریکی داشت کشور را احاطه میکرد، ولی سکوت هم بود. رخنه به این سکوت از دنیای بیرون دشوار بود. ترس دهان مردم را بسته بود، صدای نشریات محلی خفهشده و پوشش خبری پاکستان بهجای صحبت از بدرفتاریهای رژیم ضیا پر از تشویق ضیا به خاطر ترویج و حمایت از جنگ با شوروی در کشور همسایه، افغانستان، شده بود- در جنگِ آمریکا. دههها بعد، وقتی پاکستانیها به دهۀ 1360 فکر میکردند، خاطرات آن روزها لرزه بر اندامشان میانداخت. سانسور شدت میگرفت؛ روزنامهنگاران شلاق میخوردند و بعضیهایشان دار زده میشدند. آدمها ناپدید میشدند، وسط شب پلیس آنها را میبرد و خانواده و اقوام به خاطر حکومتنظامی دستشان به هیچ جا بند نبود. دیگر کافهای نبود، کلابی نبود، فقط ترس عمیقتر و عمیقتر. بهجز اجراهای مناسبتی فولکلور، رقص دیگری روی صحنهها نبود. موج رقصندهها کشور را ترک کردند و فصلهایی از میراث و خاطرات کشور را با خود بردند. زیر تیغ سانسور، صنعت سینمای پرنشاط پاکستان کوچک و سینماها تعطیل شد. دههها سینمای تازهای ساخته نشد. زندگی به اندرونی رفت.
دیوارهای نامرئی بین اجتماعها، همسایهها و حتی بین اعضای خانوادهها کشیده میشد. تخم عدم تسامح از همان آغاز پیدایش پاکستان کاشته شده بود، ولی تا حد زیادی مدفون مانده بود. حالا، ضیا آب را روی آن باز کرده، و سعودیها هم کود میریختند. مهتاب کنار همسایههای هندو بزرگشده بود؛ به خانۀ یکدیگر رفتوآمد داشتند و همبازی هم بودند. دیری نگذشت که بعضی از سنیهای پاکستان حتی نمیخواستند آشپز خانهشان هندو باشد، چون غذا نجس میشد. با افزایش پیروی پاکستانیها از نظرات خشکی که تحت فرمان ضیا صادر میشد، تنشهای میان خانوادهها بیشتر شد. پسرها از مادرها انتقاد میکردند، نوهها به پدربزرگها و مادربزرگها خرده میگرفتند و در مراسم مذهبی که صدها سال آیینهای محلی پشتش بود شرکت نمیکردند، مانند زیارت مقبرۀ قدیسان یا شب برات، که به عربی لیله البرات گفته میشود و شب رستگاری است، شبی که دعاها مستجاب میشود [نیمۀ شعبان]. بچهها همیشه دم غروبِ این روز ترقه درمیکردند و شمعها برای دعاهای شبانه روشن میماند. حالا این کارها برای کسانی که صدها روحانی فرا-افراطیِ تازه قدرت گرفته از ضیا هدف قرار داده بودند، در گوشه و کنار کشور، کفر حساب میشد. این روحانیان ترکیب احیاگران محلی مانند طلبههای جماعت اسلامی و واعظان مکتب دیوبندی، نسخۀ شبهقارهای وهابیت، بودند. و البته بادهای وزنده از عربستان سعودی نیز همواره در جریان بود.
روحانیت همهجا نفوذ بیشتری پیدا میکرد: در ادارات، کارمندان با تظاهر آشکار به دینداری دنبال ترفیع بودند؛ در ارتش کلاس قرائت قرآن تشکیل میشد. زنان اجازۀ ورزش در فضاهای عمومی را نداشتند؛ تیم ملی هاکی زنان، از بهترینهای دنیا، اجازۀ خروج از کشور پیدا نکرد. تاریخ هم از نو نوشته شد. جناح، پدر ملت که سکولار بود بازسازی شد: دیگر در تصاویر رسمی لباس غربی تنش نبود، فقط لباس سنتی. تمام اشارهها به تکثر و آزادی مذهب در سخنرانی سال 1326 جناح حذف شد. تغییراتِ روشمند، مداوم و فراگیر در پاکستان مانند یک انقلاب فرهنگی همهجانبه بود، بیسابقه در تاریخ اسلام در شبهقارۀ هند، ولی بسیار نزدیک به آنچه در ایران و عربستان در جریان بود. جماعت اسلامی شیفتۀ انقلاب ایران بود، ولی رهبر آن عربستان را الگوی افضل برای تقلید میدید، الگویی با تفکیک کامل زن و مرد، ممنوعیت کامل حضور زنان در محل کار، ممنوعیت رانندگی زنان، و نظام قیمومیت مرد بر زن.
ضیا با اعدام بوتو جهانیان را شوکه کرد. در سالهای نخست قدرت گرفتن ضیا، غرب به نقض حقوق بشر در پاکستان اعتراض کرد. ولی وقتی جنگ علیه شوروی آغاز شد، دیگر هیچکدام مهم نبود. ضیا حالا شریک مهم آمریکا شده بود و پول بود که به پاکستان سرازیر میشد- کمکهای رسمی غرب و کمکهای مخفیانۀ کشورهای خلیجفارس تأمینکنندۀ مجاهدین افغانستان شد. بقای رژیم ضیا تضمین شد، ماندگاری آن گناهی بود که دنیای خارج تسهیل کرد- گناهی که پاکستانیها بهسختی میتوانستند ببخشند، بهویژه زنان. شاید حق با مهتاب بود-ضیا در پاکستانِ اهل دعوا و شلوغی، بدون الزامات ژئوپولتیک دوام نمیآورد.
کسی نمیداند بهواقع دست چند دزد قطع شد، شاید هیچ؛ یا چند نفر در آن سالها شلاق خوردند-خیلی، بیشازحد. اطلاعات کمیاب بود. در سالهای اول رژیم ضیا، شلاق و اعدام رویدادی عمومی در میدان روستا یا استادیوم شهر بود، ولی بعد از یکی دو سال، اعتراض سرتاسری مقامات را مجبور کرد که این اقدامات خشن را دور از چشم مردم انجام دهند. موضوعی که قطعی و مستند بود این بود که زنان بیشترین ضربه را از ضیا خوردند. در دهۀ 1340 و اوایل 1350، پاکستان قوانین بسیار پیشرویی داشت که در آن زنان حق طلاق داشتند، چندهمسری بسیار محدودشده بود و حتی تبعیض جنسیتی ممنوع بود. نرخ بیسوادی کشور هنوز پایین بود، حتی بیسوادی زنان کمتر از مردان بود، ولی در حال افزایش بود. نرخ ثبتنام دختران در مدرسهها و دانشگاهها در شهرها بسیار بالا بود. زنان کمکم وارد سیاست شده و در حال رشد در مقام قاضی بودند. برای همین بود که بهرغم راه زیادی که این جامعۀ محافظهکار در پیش رو داشت، مهتاب خود را متعلق به کشوری روبهپیشرفت میدانست که آیندۀ زنان در آن روشن بود. مهتاب و دوستانش دنبال حقوق زنانِ مدل غربی نبودند: به زبان فمینیستهای رادیکال آمریکایی حرف نمیزدند. مهتاب به اطرافیان خود میگفت: «باید همراه مردان وجود داشته باشیم»، با مردان و درون جامعه و سنتهای خودمان. رفتار سازشناپذیرِ «آزادکنندگان زنان» که در آمریکا دیده بود «موضعی افراطی» بود و «مقابله خوب نیست». تغییر تدریجی جواب داده بود. حالا ضیا زنان را به عقب کشیدن به پشت پرده تهدید میکرد.
زنان دفاع کردند. شروع کردند به سازماندهی، خیلی سریع و مکرر. بیشتر فعالیتها را نخبگان شهری انجام میدادند، ولی زنان همۀ طبقات جامعه بهسرعت ملحق شدند، چون زیر بار احکام و حدود اسلامی که مردان از آن برای انتقام استفاده میکردند در حال رنج کشیدن بودند. دختران، همسران یا خواهران بیدفاع به خاطر اتهامات واهیِ زنا یا گناهان دیگر به زندان میافتادند. سال 1362، ضیا و شورای ایدئولوژی اسلامی شروع به تدوین چند قانون کردند که زنان را طبق اسلام نصف مردان محسوب میکرد: شهادت زن در دادگاه نصف زن حساب میشد؛ دیۀ زن نصف مرد میشد. اعتراضها شروع شد، اول کوچک بود، بعد در طی سال بزرگتر و بزرگتر شد، کل کشور را گرفت، زنان همۀ طبقات را متحد کرد: کشاورز و معلم، فعال سیاسی و خانهدار.
12 اسفند 1361، دویست زن در لاهور تظاهرات کردند. ساعتها با پلیس تنبهتن جنگیدند. بعضی زنها باطوم را از دست پلیسها گرفتند و آنها را زدند. در تظاهراتی دیگر، که عکسی نمادین از آن گرفته شد، زنان دوپتههایشان را آتش زدند. مردان هم ملحق شدند، مانند شوهر مهتاب، یا سلمان تأثیر، عضو مشهور حزب خلق پاکستان و معتمد دختر بوتو، بینظیربوتو. در سال 1356 ضیا او را به زندان انداخت و چند سال هم تبعیدشده بود. ولی با همسر جوان خود، امانه، به لاهور برگشته بود و بعد چند ماه چند ماه به زندان میافتاد. سه دهه بعد، فرماندار پنجاب شد و مقاومت مداوم او با دیوانگی ناشی از اسلامیسازی کشور دستآخر وی را به کشتن داد، نه به دست ضیا، بلکه توسط نیروهای شیطانی که ضیا خلق کرده بود. ولی فعلاً، تأثیر در حال اعتراض بود، با امید به سرنگونی دیکتاتور، امیدی که شاید سادهانگارانه بود.
در آن سال تظاهرات دیگری هم در جریان بود. هزاران زن و مرد، پاکستانیهای همۀ مذهبها و طبقهها، ساختمانهای دولتی را آتش زدند، راهآهن را مختل کردند، و مدام با پلیس درگیر بودند. با رسیدن ماه آبان، چهار هزار نفر در سرتاسر کشور دستگیرشده بودند. داستان مقاومت پاکستانیها علیه ضیا بهندرت در اخبار جهان منعکس میشد و در هیاهوی جنگ در افغانستان گمشده بود. دنیا روزی بیدار شد و کشوری متفاوت دید و فکر کرد که از اول همین شکلی بوده است. ولی ضیا زیر فشار اعتراضات مداوم مردم بهزور در قدرت ماند و از هر نیرنگی استفاده کرد که افزون بر حفظ قدرت، پاکستان رنگارنگ، پرنشاط و متنوع را با تصویر تکرنگ جامعۀ اسلامی اعلایی منطبق کند که با امثال مودودی متصور شده بود.
ضیا وعده داد که بالاخره در سال 1364 انتخابات برگزار خواهد کرد، ولی پیش از آن، دیکتاتور حیلهگر یک همهپرسی فوری با پرسشی پیچیده برگزار کرد: خلاصهاش این بود که از پاکستانیها پرسید که آیا میخواهند ضیا به تبدیل پاکستان به کشور مسلمان نمونه، بر اساس قرآن، ادامه دهد؟ سؤال نکتۀ انحرافی داشت. برای این کار کسی جز ضیا در برگۀ رأی نبود، ولی چه کسی میتوانست رأی بدهد و به اسلام «نه» بگوید؟ مخالفان حتی اجازه نداشتند کارزار رأی منفی داشته باشند. اگر رأیدهندگان میگفتند آری، درواقع از ضیا میخواستند سر کار بماند. نتیجه در 29 آذر 1363، یک بلۀ محکم 97/2 درصدی بود. ولی جایگاههای اخذ رأی تمامروز خالی بودند. ضیا ادعای مشارکت 62 درصدی داشت؛ مخالفان ادعای 10 درصد و چندین تخلف داشتند.
یکی از بزرگترین شاعران اردوزبان قرن حاضر، فیض احمد فیض، سالهای اول دوران ضیا را در زندان گذارند و سپس به بیروت پناه برد. بلبشوی جنگ داخلی لبنان را به تاریکی سرکوب پاکستان ترجیح داد. وی که دایی و حامی سلمان تأثیر بود، شاعر چپی بود که از عشق و انقلاب میسرود و جذب درخشش روشنفکری لبنان شد و همزادهای فکری خود را در بین انقلابیهای فلسطینی یافت که هنگام آتشبس در تراس کافههای لبنان مینشستند. ولی فلسطینیها داشتند حملههای بدتر و بدترِ اسرائیلیها را به خود جذب میکردند و در تابستان 1361 تانکهای اسرائیل به بیروت رسیدند. فیض و همسرش مجبور به فرار و بازگشت به پاکستان شدند. فیض یک ماه پیش از همهپرسی ضیا در وطن خود از دنیا رفت، شاید طاقت نداشت ببیند که ژنرال بازهم راهی برای ماندن در قدرت پیداکرده است. شعر انقلابی فیض هنوز ممنوع بود، ولی یک خوانندۀ زن از دستور ضیا سرپیچی کرد. همیشه زنان پاکستان بودند که کفر ضیا را درمیآوردند.
یک سال پس از مرگ شاعر، اقبال بانو، خوانندۀ محبوب ملت، مجوز استثنایی برای اجرای کنسرت در لاهور گرفت. از آن چیزهایی بود که حتی ضیا هم نمیتوانست نه بگوید. و یکراه فرار از ممنوعیت رقص و آواز وجود داشت: درخواست مجوز «رویداد فرهنگی». بانو ساری پوشیده بود، لباسی که در حکومت ضیا به دو دلیل ممنوع بود: چون به دشمن، هند، مربوط بود و چون پوشیدن ساری باعث میشد بخشی از قفسۀ سینه دیده شود. و تازه، بانو صدای قوی و آهنگین، پراحساس ولی سنگین خود را به طغیانیترین شعر فیض اعطا کرد، شعری که در سال 1357 در زندان علیه اسلام خودکامۀ ضیا نوشته بود. بانو خواند: «هم دکنگه»، شاهد خواهیم بود. ده دقیقۀ طولانی بیتها را میخواند و جمعیت پنجاههزارنفری احساساتیتر و احساساتیتر میشدند و سر هر مکث کف میزدند.
شاهد خواهیم بود
شک نیست که ما نیز شاهد خواهیم بود
روزی که وعده دادهاند
که در لوح ابدیت از آن نوشتهاند
هنگامیکه کوههای عظیم ظلم
همچو پنبه به باد میروند.
زیر پاهایمان-پاهای مظلومان-هنگامی که
غرش زمین گوشها را کر میکند
و بر سر حاکمان صاعقه میآید.
از منزل خدا
هنگامیکه بتهای دروغ بیرون کشیده میشود،
هنگامیکه ما-مؤمنان-که از مکانهای مقدس منع شدهایم
بر بالای مجلس خواهیم نشست،
هنگامیکه تاجها فرو میغلتند،
هنگامیکه تخت شاهان پایین کشیده میشود،
تنها نام توست که میماند.
اشعار فیض پر از عصیان بود. و انگار علاوه بر ضیای ظالم، خطاب به آنهایی بود که خود را نگهبان مکانهای مقدس میدانستند: آل سعود. در کنسرت فریاد زدند: انقلاب زندهباد. صدای ضبطشدۀ کنسرت مخفیانه خارج شد، و آنقدر تکثیر شد که سر از سرزمینهای بسیار دورتر از مرزهای کشور درآورد. پاکستانی که فیض میشناخت در حال مرگ بود. بیروتی که عاشقش بود و ترک کرده بود هم همینطور. لبنان موسی صدر و حسین الحسینی دیگر وجود نداشت.