ویرگول
ورودثبت نام
آوا غواص
آوا غواص
خواندن ۳۱ دقیقه·۴ سال پیش

7 کربلا در بیروت (2)

شیخ صبخی طفیلی و سید حسن نصرالله
شیخ صبخی طفیلی و سید حسن نصرالله


وقتی شیخ صبحی طفیلی خبر گذشتن تانک‌های اسرائیلی از مرز لبنان را در آن صبح خردادماه شنید، نه ترسید و نه حس کرد اتفاق بزرگ‌تری در پیش است-فقط هیجان‌زده شد. در فرودگاه دمشق منتظر پروازش به مقصد تهران بود تا در همایشی که سپاه پاسداران و دفتر جنبش‌های آزادی‌بخش سپاه ترتیب داده بودند شرکت کند. طفیلی به فرصت‌هایی فکر می‌کرد که این حمله فراهم می‌کند. طفیلی مردی چهارشانه در میانۀ دهۀ سوم عمر، با ظاهری جدی، لبان کلفت و عمامۀ سفید بود و در روستای کوچک بریتال در نزدیکی بعلبک به دنیا آمده بود، در این منطقۀ مشهور به پرورش حشیش، همیشه قانون‌گریز، قبیله‌ای و یاغیانه عمل می‌کرد. نزدیک به یک دهه در نجف شاگرد محمدباقر صدر بود، بنیان‌گذار حزب دعوت شیعیان عراق، همان روحانی عراقی که از ولایت‌فقیه خمینی حمایت کرده بود و در سال 1359 اعدام شد. طفیلی همزمان با خمینی در نجف بود، در کنار سید علا موسوی و شیخ محمد یزبک، روحانیانی که از منطقۀ بقاع لبنان آمده بودند. یکی دیگر از آن شاگردان حسن نصرالله هجده‌ساله بود که روزی به رهبری مبارز تبدیل می‌شد. شیفتۀ آیت‌الله و «حضور نورانی» او بود، کسی که در کنار او «زمان و مکان دیگر وجود نداشت». از زمان بازگشت به لبنان در حوالی انقلاب ایران، روحانیان ارشد در حال گفتگو با ایرانیان دربارۀ ایجاد نوعی مقاومت اسلامی علیه اسرائیل بودند. چندین بار تلاش کرده بودند ولی هیچ نتیجۀ ملموسی به دست نیامده بود. جنگ با عراق خزانۀ ایران را خالی کرده و چیزی برای ماجراجویی‌های دیگر نمانده بود. علاوه بر این، بین مدرنیست‌های ملی‌گرا که بر ایران متمرکز بودند و تندروهای طرفدار خمینی که به انقلاب فرامرزی اعتقاد داشتند کشمکش داخلی هم به وجود آمده بود. ولی در سال 1361 تندروها دیگر پیروز شده بودند: بازرگان‌ها و یزدی‌ها و چمران‌ها همگی یا مرده بودند یا از قدرت بیرون رانده‌شده بودند. و در آن سال، ایران پیروزی‌هایی علیه عراق به دست آورده بود. طفیلی با خود گفت فرصت مهیا شده است-و اسرائیلی‌ها هم با حمله‌شان اجبار ایجاد کرده‌اند. در همایش، همراه با روحانیان دیگری که با وی هم‌عقیده بودند درخواست کمک کرد.

شش روز بعد، سربازان ایرانی در فرودگاه دمشق فرود آمدند، به امید این‌که خود را به خط مقدم در لبنان برسانند. کسی که برای استقبالشان آمد سفیر ایران در سوریه، علی‌اکبر محتشمی پور بود، از شاگردان وفادار خمینی که در نجف شاگرد او بود و از معدود روحانیانی بود که همراه او به نوفل‌لوشاتو رفته بودند. در کل، پنج هزار سرباز ایرانی به سوریه پرواز کردند. آخرسر هم به جنگ با اسرائیل در بیروت یا جنوب لبنان نرفتند: اکثرشان به خانه‌هایشان برگشتند یا به خط مقدم جنگ با عراق. ولی 1500 پاسدار سپاه از دفتر جنبش‌های آزادی‌بخش ماندند و پایگاه عملیات در مرز سوریه و لبنان را تأسیس کردند. ازآنجا، ابتدا به وادی البقاع رفت‌وآمد و خانه‌هایی در بعلبک و حومه اجاره می‌کردند؛ سپس پادگان‌های منطقه‌ای ارتش لبنان را تسخیر کردند و هتلی شیک را اشغال و به مقر فرماندهی خود بدل کردند. یکی از این پاسدارها محمود احمدی‌نژاد بود که بعدها رئیس‌جمهور ایران شد.

سپاه پاسداران لباس نظامی داشت ولی جنگیدنی در کار نبود: فرستاده‌هایی بودند که انقلاب اسلامی خمینی را به مدیترانه آورده بودند. بسیاری از اهالی بعلبک که دنیا را مثل شیخ طفیلی نمی‌دیدند حس می‌کردند خارجی‌ها کشورشان را اشغال کرده‌اند. باقی اهالی این افراد سپاه را تغییری خوب نسبت به شبه‌نظامیان یاغی می‌دانستند که تقریباً در همه‌جای لبنان قانون‌های دلخواه خودشان را پیاده می‌کردند. مهم‌ترین چیز این بود که ایرانی‌ها درجاهایی خدمات‌رسانی کردند که دولت لبنان شکست‌خورده بود، نه از زمان آغاز جنگ، که انگار از اول خلقت. دهه‌ها بعد، آن‌هایی که آمدن سپاه را شاهد بودند هنوز از یادشان نرفته بود که چطور شهرهای کوچکشان یک‌شبه عوض شد. بعلبک، شهری مرکب از شیعیان، سنیان و مسیحیان، به تهران کوچک تبدیل شد، تهران خمینی. فستیوال بین‌المللی بعلبک با آغاز جنگ داخلی لبنان متوقف‌شده بود، ولی حالا موسیقی به‌کلی ممنوع شد، همچنین مراسم عروسی. ایستگاه رادیویی جدیدی به نام صدای انقلاب ایران شروع به پخش موعظه، سرودهای مذهبی و مصاحبه با هواداران کرد. مجسمۀ جمال عبدالناصر که در دروازۀ شهر بود را منفجر کردند و پوسترهای خمینی را به دیوارها چسباندند. پرچم ایران بر چراغ‌های خیابان برافراشته شد. دیوارها پر شد از شعارهایی دربارۀ امام حسین، بیت‌المقدس و شهادت. اسقف اعظم شهر را دزدیدند و دو روز بعد رها کردند، ولی پیامشان روشن بود. مسیحیان منطقه را ترک کردند. الکل ممنوع شد. زنان دسته‌دسته محجبه می‌شدند، یا به‌اجبار یا به انتخاب خودشان یا از روی احتیاط: بی‌حجاب بیرون رفتن مساوی دردسر بود. چادر سیاه ایرانی، پارچۀ سیاهی که روی سر و بدن می‌اندازند، ناگهان ظاهر شد. بنا به برخی گزارش‌ها، اگر دختران خانواده‌ای حجاب می‌گذاشتند، خانواده صد تا صد و پنجاه دلار جایزه دریافت می‌کرد-مبلغی که در آن شهرهای فقیر بسیار هنگفت بود. ایرانیان با جیب پر آمده بودند: در زمستان‌های سخت گازوئیل ارزان پخش می‌کردند، بیمارستان احداث کردند (بیمارستان امام خمینی)، مدرسه‌ها را به دست گرفتند و بورسیۀ تحصیل در ایران دادند. کلاس‌های قرآن و اسلام سبک خمینی برگزار می‌کردند. آرام و روشمند بودند، در سکوت، شهر و اطرافش را غرق می‌کردند. ایده‌ها و تصویرهای نو مردم را احاطه می‌کرد، به ذهنشان رسوب می‌کرد و کم‌کم در خودآگاهشان تثبیت می‌شد.

آموزش نظامی هم بود. ایرانیان هرگز علیه اسرائیلی‌ها نجنگیدند، ولی جوانان شیعۀ درۀ بقاع را جذب و سازمان‌دهی کردند. افراطی‌ها که هنوز در اقلیت بودند را به خود جذب می‌کردند: آن‌های که خمینی را می‌پرستیدند یا حس می‌کردند جنبش امل بیش‌ازحد میانه‌روست و از آن جدا شده و امل اسلامی را تأسیس کرده بودند. بعضی از آن‌ها در کنار فلسطینیان آموزش نظامی دیده بودند ولی از سکولار بودن آن‌ها خسته شده بودند، مانند عماد مغنیه، جوان بیست‌ویک‌سالۀ لاغر، با چشمان نافذ، متدین، شوخ‌طبع، و عضو نیروی ویژۀ عرفات که نیروی 17 نام داشت. بسیاری از این شیعیان جوان اهل درۀ بقاع بودند و باقی در زاغه‌های جنوب بیروت بزرگ‌شده بودند، مانند مغنیه، در این کمربندی فقیر که پر بود از پناهندگانی که از حمله‌های اسرائیل در جنوب لبنان به اینجا پناه آوردند. معجون فقر و بدبختی و بی‌عدالتی عمیقِ اشغالگری اسرائیل برای نقشه‌های ایرانی‌ها بسیار مغتنم بود. پس از ترور سادات در مصر دیگر هیچ انقلاب اسلامی دیگری رخ نداده بود. در عراق، شیعیان برای سرنگونی صدام قیام نکردند، و قیام‌های شیعیان در استان شرقی عربستان خیلی سریع سرکوب شد. در سوریه، خمینی دلیلی برای حمایت از قیام علیه اسد نداشت. ولی در لبنان، در آشوب جنگ، در گوشۀ فراموش‌شده‌ای از کشور، انقلاب اسلامی در حال ریشه دواندن بود و کسی هم نبود که جلوی آن بایستد.

در اردوگاه آموزشی که سپاه نزدیکی بعلبک برپا کرده بود، جوانان از روحانیانی مانند طفیلی و موسوی دستور مذهبی می‌گرفتند که حالا زیر عبایشان لباس نظامی می‌پوشیدند. یاد می‌گرفتند چطور با کلاشنیکف و خمپاره‌انداز کار کنند، جنگ تن‌به‌تن و هنر استتار یاد می‌گرفتند. در همان درۀ بقاعی که تا همان چند سال پیش چریک‌های فلسطینی به انقلابی‌های ایران آموزش داده بودند، ایرانی‌ها حالا به شیعیان لبنانی آموزش می‌دادند، جنبشی را به وجود می‌آوردند که جامعۀ شیعۀ لبنان و رابطۀ آمریکا با خاورمیانه را تا ابد عوض می‌کرد. چیزی نگذشت که لبنانی‌ها خودشان ادارۀ این اردوگاه‌ها را به دست گرفتند. این جنبش هنوز قوام نگرفته بود و تا چند سال بعد اسمی نداشت. ولی این‌طور بود که حزب‌الله لبنان، حزب خدا، از روی الگوی حزب‌الله ایران بنیان گذاشته شد، و موفق‌ترین صادرات انقلاب شد. جنبش که هنوز تثبیت نشده بود، حول چند شعار واضح جمع شدند: اسلام برنامۀ کامل برای زندگی بهتر است. همین می‌توانست بنیان‌های ذهنی، مذهبی، ایدئولوژیک و کاربردی جنبشی تازه باشد. مقاومت علیه اسرائیل اولویت اصلی و نابودی کامل آن هدف نهایی بود. از همه مهم‌تر، جنبش از ولایت‌فقیه، خمینی، اطاعت می‌کرد. حزب‌الله در مانیفست خود که به‌صورت نامه‌ای سرگشاده در چهل‌وهشت صفحه در سال 1364 منتشر کرد، به‌روشنی اعلام کرد که خواهان حکومت اسلامی در لبنان است، حکومتی شیعی درست مانند آنچه ایران داشت. ولی حواسشان بود که به‌طور مستقیم مقابل حکومت لبنان قرار نگیرند. به اعتقادشان جامعه، حتی جامعۀ مسیحیت، خودبه‌خود آن را می‌پذیرد چون راه راست است.

در دهه‌های بعد قصۀ پیدایش حزب‌الله را بیشتر به حملۀ اسرائیل و اشغال لبنان در سال 1361 ربط دادند. پس از گلبرگ‌‌ها گلوله‌ها آمدند و بمب‌های کار گذاشته‌شده در ماشین‌ها. این قصه نادرست نیست. بدون اشغال و حملۀ اسرائیل حزب‌الله نمی‌توانست در لبنان ریشه کند. ولی تمام واقعیت هم نیست. شیخ طفیلی در فرودگاه دمشق فرصت را دید، پیش از آنکه خشم ناشی از اشغالگری اسرائیل جان بگیرد. حتی پیش از سال 1357 هم شاگردان خمینی لبنان را بستری مناسب برای پروژه‌های انقلابی خود می‌دانستند.

مصطفی چمران و نهضت آزادی ایران تنها کسانی نبودند که لبنان را بوتۀ‌ آزمایش فعالیت‌های ضد شاه کرده بودند. چپ‌ها و مارکسیست‌های ایرانی هم آنجا بودند، پیش از سرنگونی سلطنت با سازمان آزادی‌بخش فلسطین آموزش می‌دیدند. ولی گروه دیگری از ایرانیان که در دهه‌های پیش از انقلاب با لبنان آشنا شده بودند تندروهای طرفدار خمینی بودند، کسانی که اغلب با نهضت آزادی دچار تنش می‌شدند. محتشمی پور یکی از آن‌ها بود. در بیروت با فلسطینی‌ها آموزش دیده و مدتی را در بقاع گذرانده بود، پس زمین‌بازی را می‌شناخت. در کسوت سفیر ایران در دمشق، محتشمی پور نقشی حیاتی در تشکیل حزب‌الله و برپایی مسیر انتقال سلاح به لبنان از راه سوریه ایفا کرد.

دیگر طرفدار خمینی محمد منتظری بود، طلبه‌ای جوان، خشن و تفنگ‌باز که به رینگو معروف بود و پیش از انقلاب در اردوگاه‌های فتح در لبنان آموزش دیده بود. پسر نزدیک‌ترین شاگرد خمینی بود، آیت‌الله‌ی که نقشی کلیدی در تدوین و اجرای قانون اساسی اسلامی جدید ایفا کرده بود. منتظری نمونۀ رایج تندروهایی بود که بین‌المللی فکر می‌کردند، در دهۀ 1350 با جنبش‌های آزادی‌خواه مسلمان از فیلیپین گرفته تا غرب صحرای آفریقا ارتباط گرفته بود. آذر 1358، یک هفته پس از گروگان‌گیری سفارت آمریکا در تهران، سیصد داوطلب را برای سفر به لبنان جمع کرد. بعضی از این داوطلبان نوجوان بودند، برخی به‌ظاهر سی و خرده‌ای سن داشتند. برخی لباس نظامی داشتند و برخی لباس عادی. پانزده نفرشان زن بودند. به طرز عجیبی، نه پول نقد همراهشان بود و نه بلیت‌هایشان معتبر بود. در فرودگاه مهرآباد منتظر پیدا کردن پروازی بودند که بتوانند سوار شوند، شعار می‌دادند «درود بر خمینی، درود بر عرفات». فریاد الله‌اکبر آن‌ها در پایانۀ خروجی طنین‌انداز بود. سلاحی همراه نداشتند، ولی می‌خواستند به لبنان بروند که در کنار سازمان آزادی‌بخش علیه اسرائیل بجنگند. حداقل، قصدشان این بود. بازهم شعار دادند: «امروز ایران، فردا فلسطین».

با رسیدن خبر این کمکِ ناخواسته به لبنان، دولت لبنان حریم هوایی خود را برای تمام هواپیماهای ایرانی بست و به کنسولگری‌های خود در کشورهای دیگر دستور داد که تمام درخواست‌های ویزای افراد ایرانی را مستقیم به بیروت گزارش دهند. رئیس‌جمهور از سوریه قول گرفت که هیچ فرد ایرانی اجازۀ گذشتن از مرزهای زمینی را نخواهد داشت. در بیروت، حسینی اعلام کرد که منتظری مشکل ذهنی دارد. دانشمندی شیعه به آیت‌الله شریعتمداری در قم نوشت که شیعیان لبنان داوطلبان منتظری را نمی‌خواهند چون آمدن آن‌ها تنها باعث پیشروی بیشتر اسرائیل و امضای حکم قتل شیعیان لبنان خواهد شد. منتظری به لبنانی‌ها و شیعیان اهمیتی نمی‌داد. با صد نفر از پیروان خود در وزارت خارجۀ ایران تحصن و اعتصاب غذا کرد و خواستار دریافت مبلغ پرواز شد. بالاخره به طریقی در دی‌ماه وارد لبنان شد، لابد به‌صورت قاچاقی از سوریه. در کل، دویست ایرانی به لبنان رسیدند. منتظری در نشست خبری در بیروت اعلام کرد که صدها داوطلب ایرانی دیگر درراه‌اند. مقامات امنیتی لبنان تهدید کردند که اگر منتظری بماند استعفا خواهند داد. این تلاش‌های آغازین تندروهای ایرانی، و ارتباط‌هایی که با محلی‌ها برقرار کردند، مقدمات اساسی برای تشکیل حزب‌الله بود. از درۀ بقاع تا حومۀ جنوب بیروت و جنوب لبنان، جنبش حزب‌الله در حال گسترش بود.

درحالی‌که ایران در حال بررسی جنگ بود، عربستان صلح را بررسی می‌کرد. پاییز 1360، شاهزادۀ عربستان، فهد، نقشۀ صلح عرب-فلسطینی با هشت بند مطرح کرده بود. در نقشه بحثی از سازش با اسرائیل یا پذیرش کشور اسرائیل نبود، ولی به معنی امکان‌پذیری مذاکره با اسرائیلی‌ها بود. در تهران، هزاران نفر به خیابان‌ها ریختند و مرگ بر فهد گفتند. روی پرچم‌هایشان نوشتند فهد دشمن اسلام است. ایران حالا خود را مدافع مطلق فلسطین و وطن اعراب می‌خواند، و در حال ساختن جنبش مقاومت اسلامی علیه دشمن بود.



با خشونتی خیره‌کننده آغاز شد، با ستون دود، آهن‌قراضه و تکه‌های بدن. آبان 1361، سفارت آمریکا در بیروت منفجر شد: شصت‌وسه نفر کشته شدند. مهرماه سال بعد، پادگان سربازهای آمریکایی و فرانسوی منفجر شد. سربازان آمریکا و فرانسه عضو نیروی چندملیتی محافظ صلح بودند که پس از عقب‌نشینی اسرائیل مستقر شدند. بیش از سیصد نفر کشته شدند، 241 سرباز آمریکایی، مرگبارترین فاجعه برای آمریکا پس از جنگ ویتنام و خون‌بارترین روز در تاریخ نیروی دریایی آمریکا از عملیات ایوو جیما در جنگ جهانی دوم. هردوی این انفجارها را رانندۀ جوانی سوار بر کامیونِ پر از مواد منفجره انجام داد که با سرعت ماشین را به ساختمان می‌کوبید: نخستین بمب‌گذاری انتحاری در خاورمیانه، صلاحی بی‌سابقه و کشنده. ترکیب دو تکنیک بود: بمب‌گذاری در ماشین که خود اسرائیل در اوایل 1357 در لبنان استفاده کرده بود، و جنگجوهای کامیکازی ژاپن رویاروی آمریکا در جنگ جهانی دوم. این انتحاری‌ها را شیعیان معتقد انجام داده بودند، کسانی که حکومت و اسرائیل تحقیرشان کرده بود و شور شهادت الهام‌بخششان شده بود. ولی کسانی که آن‌ها را به کار گرفته بودند آدم‌های زرنگی مثل مغنیه بودند. عماد مغنیه، عضو سابق نیروی ویژۀ عرفات، ایدۀ بمب‌گذاری انتحاری علیه اسرائیل را در صور داده بود. باقی مبارزان این ایده را مسخره می‌دانستند: چه کسی آن‌قدر دیوانه است که خودش را منفجر کند؟ ولی او یکی را پیدا کرد-دوست دوران بچگی-و او را به کشتن داد. مغنیه شیطانی‌ترین مغز متفکر نظامی حزب‌الله شد. با برادرزن خود، مصطفی بدرالدین، تمام دهۀ 60 را به آدم‌ربایی و گروگان‌گیری پرداختند و شاخۀ نظامی حزب‌الله را توسعه دادند و، با کمک‌های فراوان ایران، به نیروی شبه‌نظامی بسیار کارآمد و پیچیده تبدیل کردند. حزب‌الله به‌طور رسمی همیشه مسئولیت این بمب‌گذاری‌ها علیه آمریکا و فرانسه در لبنان را تکذیب کرد، همچنین تمام غربی‌هایی که در دهۀ 1360 و اوایل 1370 در لبنان گروگان گرفته شدند، با این ادعا که تا سال 1362 اصلاً حزب‌الله تشکیل نشده بود. گروهی به نام جهاد اسلامی مسئولیت را بر عهده گرفت. ولی کسانی مانند شیخ طفیلی بعدها باافتخار گفتند که اعضای هستۀ اولیۀ حزب‌الله مسئول واقعی بودند.

پس از نخستین بمبگذاری انتحاری تاریخ خاورمیانه
پس از نخستین بمبگذاری انتحاری تاریخ خاورمیانه

اوایل سال 1362، نفوذ حزب‌الله از درۀ بقاع به زاغه‌نشین‌های بیروت رسیده بود-موج پناهندگان شیعۀ فراری از جنوب آمده و در پایین‌شهر، نزدیک فرودگاه، ساکن شده بودند و دسته‌دسته خانواده‌ها و گروه‌های روستاییان به این محله‌ها سرازیر می‌شدند. بسته به این‌که کدام محله مقصد نهایی آن‌ها می‌شد، تحت نفوذ گروه متفاوتی قرار می‌گرفتند: جنبش امل میانه‌رو یا حزب‌الله اسلام‌گرا؛ روحانیان سازش‌پذیر یا جنگ‌طلبان محافظه‌کار. خانواده‌ها به قطب‌های مخالف کشیده می‌شدند و سال‌ها بعد می‌دیدند که یک‌طرف چادری و ریشو شده، طرف دیگر مشروب‌خوار و کراواتی. سال 1363، تقسیم بیروت به دو بخش شرقی و غربی دیگر تکمیل شده بود، ارتش لبنان تقسیم شد و تیپ مسلمان مسئولیت برقراری نظم در بخش غربی را بر عهده گرفت. ولی قدرت مقابله با مردان مسلحی را نداشتند که در خیابان‌ها ول می‌گشتند، شیعیان جوانی که انتقام سال‌ها تبعیض و انزوا را با اعمال زور در خیابان‌های بیروت غربی می‌گرفتند. پرچم‌های سیاه عزاداری در خیابان‌هایی برافراشته شد که فیض و حاوی در آن قدم زده بودند، پرچم‌هایی که جوانان را به قربانی کردن خود در جنگ با اسرائیل دعوت می‌کردند. در خیابان حمرا چادر سیاه ظاهر شد. وقتی مردم رأس البیروت نخستین بار کلمۀ حزب‌الله را شنیدند، بسیار خنده‌شان گرفت. حازم صاغیه، روزنامه‌نگار و روشن‌فکر عالی‌مرتبۀ چپ لبنان، پرسید: «حزب خدا؟ دبیرش کیست؟ خود خدا؟» او که مسیحی ارتدکس یونانی بود، از انقلاب ایران و وعدۀ عدالت آن به‌شدت حمایت کرده بود، ولی خیلی سریع از آن هیجان نجات پیدا کرد.

خندۀ مردم خیلی سریع تمام شد. روی دیوارهای ترکش‌خوردۀ شهر شعار کلّما خمینی نوشتند، یعنی همۀ ما خمینی هستیم. هر شب در بارها و مغازه‌های مشروب‌فروشی در غرب بیروت انفجار رخ می‌داد، در خیابان حمرا و خیابان فنیقیه که مرکز زندگی شبانۀ بیروت بودند، همان‌جا که کلاب‌ها و بارها دهه‌های 1340 و 1350 را به پای‌کوبی گذرانده بودند. یک‌شب، صد زن چادری به خیابان فنیقیه ریختند و بطری‌ها و میز و صندلی‌های رستوران‌ها و بارها را شکستند. مردان مسلح به هتل‌ها ریختند و تک‌تک شیشه‌های مشروب پشت بار را به گلوله بستند. مردان ریشو اطراف دانشگاه آمریکایی بیروت مزاحم زنان می‌شدند و توصیه به حجاب می‌کردند. روی دیوارها و درخت‌ها پوسترهایی پدیدار شد، با چند خط نوشتۀ سیاه، فراخوان به پیوستن به آرمان مقدس و وعدۀ پاداش دنیوی. «آپارتمان بزرگ، ماشین تندرو، زن مطیع». مذهب خشک ایران خمینی داشت شور زندگی بیروت را نابود می‌کرد. حزب‌الله در میان شیعیان جا باز می‌کرد و با موعظه و استخدام نیرو چیزی را می‌ساخت که«جامعۀ مقاومت» می‌نامید؛ و البته با زور و اجبار شیعیان به شکلی که هویت اجتماع را عوض می‌کرد، کارزاری مداوم و روشمند که وقتی به چشم آمد که دیگر خیلی دیر شده بود. حزب‌الله را تبلور خواست خدا بر زمین می‌دانستند، حزب خدا بنا به متن قرآن، در مقابل حزب شیطان، بیش از آنکه حزب سیاسی باشد یک جنبش بود-و هرکه ایمان داشت می‌توانست عضو شود. در ایران، رهبران به جمعیت می‌گفتند «ای حزب‌الله». حزب‌الله در پروپاگاندا و لوگوهای خود این آیۀ قرآن را استفاده می‌کرد: «و هر آنکه الله و رسولش را، و آنانی که ایمان آورده‌اند را، به دوستی بپذیرد-حزب‌الله-بی‌شک پیروزی از آنان است». حزب‌الله نشان سپاه پاسداران را با اندکی تغییر به نماد خود بدل کرد: مشتی گره‌کرده با کلاشنیکف.

درحالی‌که حزب‌الله در حال نفوذ به اجتماع‌های لبنان بود، مقاومت مسلحانه علیه اشغالگری اسرائیل در جنوب کشور همچنان توسط اتحاد شبه‌نظامیان چپ و کمونیست‌ها انجام می‌شد، به‌علاوۀ امل که در جنوب سابقۀ حضور داشت. حتی پس از بمب‌گذاری‌های انتحاری 61 و 62، اسلام‌گرایان همچنان غالب نشده بودند. جبهۀ مقاومت ملی لبنان دوشادوش فلسطینیان با حمله و اشغال اسرائیل جنگیده بود، ولی حالا تنها بود و حمله‌های کوچک علیه اسرائیل در بخش جنوبی لبنان انجام می‌داد. حمله‌های انتحاری بازهم رخ داد، موجی حمله در سال 1364. نه شیعیانی که درراه خدا کشته می‌شدند، بلکه ملی‌گرایان سکولار که برای ملت می‌مردند، ازجمله دختری هفده‌ساله از غرب بیروت، سنا محیدلی، که با پژو ایست بازرسی اسرائیلی‌ها را منفجر کرد. زنی کمونیست هم بود که چمدان مواد منفجره را در ایست بازرسی منفجر کرد؛ چپ‌های مسیحی و کمونیست‌های سنی هم بودند. و برعکس گروه جهاد اسلامی که فرانسوی‌ها و آمریکایی‌ها را منفجر کرد ولی پشت پرده پنهان‌شده بود، این انتحاری‌ها اعتبار و منزلت بیمارگونه شهادت را طلبمی‌کردند. می‌خواستند نشان دهند که به‌اندازۀ تندروهای مذهبی-یا حتی بیشتر از آن‌ها-شجاعت دارند. و بدین ترتیب پدیده‌ای نو به دنیای جنگ چریکی و بمب‌گذاری انتحاری معرفی کردند: پیام خداحافظی خود را فیلم‌برداری می‌کردند و پس از مرگ ظاهر می‌شدند. بعد از مدرسه، سنای جوان در فروشگاهی کار می‌کرد که نوار وی‌اچ‌اس می‌فروخت، و به انتحاری دیگری کمک کرده بود که پیام خداحافظی ضبط کند. عروس جنوب، لقبی که پس از مرگ به وی دادند، پیش از عملیات پیام خود را ضبط کرد: «شهید آینده خواهم بود. باکمال آرامش تصمیمی که برای روح خود گرفته‌ام را عملی خواهم کرد. وظیفۀ خود را برای عشق به مردم و وطنم انجام می‌دهم».

سنا محیدلی
سنا محیدلی


در مجلۀ فرانسوی پاریس مچ مقالۀ دوصفحه‌ای تمام‌رنگی دربارۀ او، با تیتر «لو کامیکازی» منتشر شد. نشریات سرتاسر خاورمیانه تصویر صورت شیرین و خندان او را چاپ کردند، با موهای بلند و سیاه و کلاه بره سرخ بر سر. به نظر یکی از سیاستمداران وقت، هدف اثبات این واقعیت بود که مقاومت ملی سکولار علیه اشغالگری اسرائیل جایگزین مناسبی برای جهاد افراطی مذهبی است. حزب‌الله جنون موقتی است، پدیده‌ای عجیب در میان آشوب ناشی از جنگ. ولی دست‌آخر، چپ‌ها یارای مقابله با شور مذهبی حزب‌الله در جنگیدن را نداشتند، نه‌فقط جنگ با اسرائیل، که جنگ با تمام رقیبان داخلی خودشان. جنبش چپ در لبنان خیلی زود بی‌رحمانه نابود می‌شد، درست عین ایران.

حزب‌الله به‌نوبۀ خود از روش بمب‌گذاری انتحاری بسیار به‌ندرت بهره می‌گرفت-نمی‌خواست مردان تندرست خود را هدر دهد. خودکشی هم که در اسلام حرام بود، ولی ایثار مطلق در جنگ و به شهادت رسیدن آرزویی شد که نیروهای حزب‌الله با تمام وجود می‌خواستند. خمینی چنان شور متعالی و وسواس شهادتی به پا کرد که مذهب شیعه را در ایران و لبنان دگرگون ساخت. چهار سال پس از آغاز جنگ ایران و عراق، ایران پسران جوان را بی‌سلاح فوج فوج به دهان مگر می‌فرستاد. با سربند قرمز و مسلح به تنها یک کلید که قرار بود در بهشت را باز کند، هزاران نوجوان پا به میدان مین می‌گذاشتند که راه تانک‌ها را باز کنند، و بدن‌های کوچک بود که منفجر می‌شد و به هوا می‌رفت. این موج‌های انسانی، صرف‌نظر از داوطلب یا مجبور بودنشان، خط دشمن را می‌شکستند. شور مذهبی در بین سربازان ایرانی و نیروهای بسیج موج می‌زد، داوطلبانی که آمادۀ مردن برای ملت، خمینی و امام حسین بودند. با تثبیت تعهدات ایدئولوژیک و مطلوب شدن شهادت، عاشورا هرروز و هر دقیقه بود-دست‌کم برای خمینی که اصرار داشت جنگ تا پیروزی. این درک از مذهب شیعه را حسینی نمی‌توانست بفهمد، امام موسی صدر هم‌چنین حرف‌هایی نزده بود. به گفتۀ نخست‌وزیر بازرگان در نامۀ سرگشادۀ معروفی که در سال 1365 در مخالفت با تبدیل شهادت به هدف نوشته بود، خمینی حتی شهادت امام حسین را هم خراب کرد.

بازرگان از قدرت طرد شد، ولی در ایران ماند و تا سال 1363 عضو مجلس بود. به مبارزه برای ایرانی متفاوت، ایرانی با دموکراسی بیشتر و تئوکراسی کمتر، ادامه داد. البته موفق نشد، ولی در نامه‌اش خمینی را با پرسش‌های جدی سیاسی و فقهی روبه‌رو کرد. فؤاد عجمی در کتاب کاخ رؤیایی اعراب، در بررسی سقوط و شکست نسل حاوی، به این نامه می‌پردازد و مفصل توضیح می‌دهد که بازرگان چگونه به خمینی یادآور شد که امام حسین قصد نداشت به‌سوی مرگ حتمی برود. درواقع، امام حسینِ بازرگان، همانند روایت موسی صدر، مردی خردمند بود که به‌محض این‌که فهمید آن‌هایی که به جنگ با یزید دعوتش کرده بودند دعوت خود را پس گرفته‌اند، تصمیم به برگشت گرفت. تلاش کرد با دشمنان خود درگیر نشود، ولی دیر شده بود. بنابراین، جنگ امام حسین جنگی دفاعی بود، نه جنگ به هدف شهادت. پس، نمی‌شود از کربلا برای توجیه «جنگ جنگ تا پیروزی» علیه عراق یا دیگران استفاده کرد. بازرگان گفت که خمینی از «واقعیت‌های معقول و درس‌های امامان و پیروانشان» منحرف شده است.

آن نامه فراموش شد، پیام میانه‌روی آن در بحبوحۀ جنگ با عراق بی‌معنی بود و در میان آن‌همه شستشوی مغزی نظام‌مند گم شد، در میان شور دیوانه‌وار کسانی که شهادت در میدان نبرد می‌خواستند و ذکر نام امام حسین، همان شوری که بر شیعیان لبنان فرود می‌آمد.



در سال 1364، اسرائیل از اکثر قلمروی که از سال 1361 اشغال کرده بود عقب‌نشینی کرد، ازجمله شهرهای بزرگ صیدا و صور. منطقۀ حائلی به پهنای چند کیلومتر در مرز خود ایجاد کرد. ده‌ها هزار لبنانی مسلمان و مسیحی پانزده سال دیگر هم تحت اشغال اسرائیل زندگی کردند. در روستاهایی که دیگر سربازهای اسرائیل در آن نبودند، حزب‌الله دست‌به‌کار شد. همان الگوی بعلبک را اجرا می‌کردند، ولی با خشونت و گستردگی بیشتر: حمله به مغازه‌هایی که مشروب می‌فروختند، تعطیلی کافه‌ها، ممنوعیت موسیقی، ممنوعیت تمام حزب‌های سیاسی دیگر. حزب‌الله قانون خود را پیاده می‌کرد و قتل‌های سیاسی شروع می‌شد، و ترس بر مردم غلبه می‌کرد. منتقدان و رقیبان، به‌ویژه چپ‌ها و کمونیست‌ها، بی‌رحمانه حذف می‌شدند. قتل‌ها پیگیری نمی‌شد؛ هیچ‌کس دستگیر نمی‌شد. ولی همه می‌دانستند. حزب‌الله نیرو می‌گرفت و سازمان‌دهی می‌کرد: بسیاری باعلاقه عضو شدند، باقی بازور. هر چه مردان بیشتری در جنگ علیه اسرائیل می‌جنگیدند، خانواده‌های بیشتری به نظام حمایت از بیوه‌ها و یتیم‌های جنگ وابسته می‌شدند، و وفاداری به حزب‌الله بیشتر می‌شد. پوسترهای مرگ کسانی که در مبارزه با اشغال کشته‌شده بودند تغییر شکل داده شد: چهرۀ خندان زنان جوان یا مردان بدون ریش و خط ریش دراز که برای وطن مردند دیگر دیده نمی‌شد. حالا جنگ به نام اسلام انجام می‌شد؛ مردها ریش داشتند و از رنگ سیاه به نماد عزا و رنگ سبز به نشان اسلام استفاده می‌شد-امضای پای همه هم «مقاومت اسلامی» بود. بسیاری از پوسترها عین به‌عین پوسترهای روی دیوارهای ایران بود-با کمک طراحانی ساخته می‌شدند که فقط برای این از تهران آمدند که به هنرمندان بومی تولید اعلامیه‌های وفات مناسب پروپاگاندا را آموزش دهند.

در سال 1365، تاریکی خفقان‌آور و بی‌رحم ایران جان خانوادۀ فحص را به لبشان رساند و تصمیم به ترک تهران گرفتند. مولود رؤیاهای سید فحص باری شده بود که تحملش ناممکن بود. هیچ‌چیز عوض نشده بود؛ همه‌چیز بدتر شد: از حمایت خمینی از آرمان فلسطین هیچ موفقیتی به دست نیامد؛ یک گروه شبه‌نظامی تندرو در کشورش در حال قدرت گرفتن بود، و دوستانش در ایران یکی‌یکی اعدام می‌شدند. عملیات پاک‌سازی که در آغاز چپ‌های سکولار و سایر دشمنان خمینی را هدف گرفته بود حالا گسترش یافته و انقلابیون متعهد سابق را خفه می‌کرد. موج تازۀ اعدام‌ها در حال اجرا بود. رفتن آسان و جدایی کامل نبود. سید فحص چند سال می‌رفت و می‌آمد، تا بالاخره در سال 1367 تمام روابط خود با ایران را قطع کرد. درست مثل قطع ارتباط با کسی که عاشقش باشی، فرایند رهایی دشوار و کش‌دار است، آدم به ذره‌ای امید به تغییر در دیگری چنگ می‌زند. در مورد رژیم ایران، همیشه امید آن می‌رفت که شاید خمینیِ زاهد از سو استفاده‌هایی که از نامش می‌شود هیچ خبری ندارد. ولی چنین نبود.

فحص تا عمق وجودش منقلب شد وقتی دید دوستان نزدیکش خلع لباس، زندانی، به‌شدت شکنجه و سپس اعدام می‌شوند. فرای جزئیات وحشتناک، رؤیای عظیمی بود که درهم‌می‌شکست. فحص رؤیای امت اسلامی بدون مرز داشت، و به ایران رفته بود چون فکر می‌کرد این موج از ایران شروع می‌شود. به‌جای آن، فرقه‌گرایی شیعه و ملی‌گرایی ایرانی یافته بود. ترکیبی مسموم. هویت خود را از نو کشف کرد، حس تعلقش به اعراب، لبنانی بودنش را. در تهران که نشسته بود، به فیروز که گوش می‌کرد، می‌گریست. خانوادۀ فحص به لبنان که برگشتند، تازه فهمیدند که تاریکی زودتر از آن‌ها رسیده است. در روستایشان، جبشیط، تنها زنی که در دهۀ 1350 چادر به سر می‌کرد همسر فحص بود، چون از همسر یک روحانی انتظار می‌رفت. حالا چادر همه‌جا بود. اقوامی که هرگز حجاب نداشتند موهایشان را می‌پوشاندند. دخترش، بدیعه، حس کرد که در غیاب آن‌ها کودتایی رخ داده، تسخیر یک‌شبه. از ایرانی آمده بود که باوجود خطرات، همچنان هرروز بر ضد رژیم طغیان‌هایی انجام می‌گرفت. به خانه‌ای برگشته بود که روستاییان نظرات خمینی را به‌طور کامل جذب کرده بودند. بافاصلۀ بسیار از مرکز انقلاب، بی‌خبر از اتفاق‌های ترسناک، مردم روستا می‌خواستند کمی از درخشش آن را به هر قیمتی داشته باشند. منفعت داشت. حزب‌الله با بودجه‌های هنگفتی که از ایران می‌گرفت در حال ساختن کپی نظام ایران در لبنان بود: مدارس، خیریه‌ها، بنیاد شهدا، پیشاهنگان مهدی، حوزه‌های علمیۀ متصل به قم به‌جای نجف. و مداحان هم بودند. کسانی که شغلشان مدح امام حسین و دیگران را گفتن بود از ایران آمده بودند که سبک خاص خود را به شیعیان لبنان آموزش و ترویج دهند.

بدیعه وقتی اولین بار صدای نوحه را از بلندگوی روی سقف ماشینی شنید که در روستا می‌چرخید، باورش نمی‌شد. ضربی، پشت‌ سر هم، خلسه‌آور. ولی تابه‌حال در لبنان چنین چیزی نشنیده بود. در ایران چرا، ولی اینجا نه. بدیعه یک سال در حوزۀ علمیۀ بانوان قم درس خوانده بود ولی نتوانست عبادت وسواس گونه را تحمل کند. بیش‌ازحد قصه و غرور ایرانی در درس‌هایشان بود. به حوزۀ دیگری رفت که برای عرب‌ها ساخته شده بود. محیط آنجا بدتر بود، پر از دانشجوهایی که همه‌چیز را ول کرده بودند که به مدینۀ فاضلۀ اسلامی بپیوندند. ارتباطشان با واقعیت قطع‌شده و در افراط غرق‌شده بودند، که برگشت به وطن را برایشان سخت می‌کرد. آنجا را هم ترک کرد.

در لبنان، عاشورا همیشه موقع شعر خواندن و روایت داستان امام حسین بود. مردان کف حسینیه می‌نشستند و گریه می‌کردند و دستانشان را، در حالت باز، به نرمی به سینه می‌زدند. این نماد عزاداری و خودزنی لطمیه نامیده می‌شد. در گوشه و کنار جهان شیعیانی بودند که لطمیه‌های پرقدرت و حتی خون‌بار داشتند، با زنجیر خود را می‌زدند، فرق سرشان را تیغ می‌زدند و با دست می‌کوبیدند تا خون جاری شود-درست مانند دسته‌های عید پاک که از رژه در روستاهای ایتالیا تا به صلیب کشیدن واقعی در فیلیپین را شامل می‌شود. لبنانی‌ها جزو آرام‌ترها بودند. ولی حالا عاشورا، و هر مراسم تدفین جنگجوهای حزب‌الله، مناسبتی برای بسیج کردن، مغزشویی و سینه‌زنی پرقدرت بود.

مداحی مشهور از ناحیۀ عرب اهواز در ایران به لبنان آمده بود تا لطمیۀ سبک ایرانی را ترویج کند. او که به عسکری معروف بود، مداحی‌های ضربی و رژه‌مانند خود را از بلندگوی ماشین‌ها در روستاها پخش می‌کرد-موسیقی متن جدید زندگی. در حسینیه‌ها می‌ایستاد و مردانی با ریش بلند و لباس نظامی کنارش می‌ایستادند و جمعیت را رهبری می‌کردند و حرکت‌ها را نشان می‌دادند: بازوها را بالای سر تاب می‌دادند، از روی سینه می‌گذراندند، و با کف‌های باز روی قلب می‌کوبیدند. عسکری به عربی می‌خواند:

ای عاشق جهاد
ای عاشق جهاد

تاب، گذر، کوب. تاب، گذر، کوب. «حالا همه! همه با هم!» بعضی‌ها گیج شده بودند و دست می‌زدند. بعضی‌ها فقط یک دست را استفاده می‌کردند و به آرامی سینه می‌زدند، همان‌طور که تمام عمر کرده بودند. آن‌ها که شورشان بیشتر بود، جوانان ردیف اول بودند، که بازوهایشان را پرقدرت تکان می‌دادند.

ای عاشق جهاد، ای عاشق جهاد
روح‌الله خمینی، روح‌الله خمینی
در میدان جهاد
ای عاشق جهاد، ای عاشق جهاد
سلاح به دست گیر، سلاح به دست گیر
برویم به میدان، حزب‌الله تو را می‌خواند
حزب‌الله تو را می‌خواند، که فتنه‌ها را نابود کنی
با دشمن بجنگی

حتی موسیقی متن انقلاب هم عوض شده بود. چپ‌ها آهنگ‌های دیگری می‌خواندند و گیتار می‌زدند. شاعر انقلابیِ آن‌ها مارسل خلیفه، آهنگساز و عودنواز لبنانی بود، ساز زهی گلابی‌شکلی که مهم‌ترین ساز موسیقی عربی است. خلیفه شعرهای مشهورترین شاعر فلسطین، محمود درویش، را می‌خواند.

میان من و ریتا تفنگی است و آن‌ها که ریتا را می‌شناسند
تعظیم می‌کنند و به عنبر چشمانش نماز می‌خوانند

خلیفه همچنان می‌خواند، ولی دیگر نمی‌توانست استادیوم‌ها را از تماشاچی پر کند. مخاطبان او هدف اسلام‌گراها شده بودند، کارزاری برای ساکت کردن هرکه می‌توانست نظری جایگزین شیعیان داشته باشد: خشونت شیعه علیه شیعه، درگیری جهان‌بینی‌های متفاوت.

در پاکستان، نوبت به پدیدۀ جدیدی رسیده بود که در تاریخ معاصر سابقه نداشت: کشتار نظام‌مند شیعه به دست سنی.

لبنانحزب‌الله1361طفیلینصرالله
ترجمۀ فارسی کتاب موج سیاه (عربستان سعودی، ایران و رقابت چهل ساله‌ای که فرهنگ، دین و حافظۀ جمعی در خاورمیانه را از هم گسیخت) اثر کیم غطاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید