اوایل ذرهذره آمدند، ولی بیدرنگ خود را نشان دادند. اواسط دهۀ 1360، بعضی محلهها را بهکل گرفته و دهها خانه را در خیابانهای شهرک دانشگاهی اجاره کرده بودند، بخش ساکتی از شهر پیشاور با ردیف نخلهای کنار خیابان و اندکی فاصله تا باروهای ارگ 200سالۀ شهر، که پولدارنشین بود و پر از ویلاهای سفید یک طبقه و شکوفههای گل کاغذی. خیریه و حوزۀ علمیه برپا میکردند، زنها و بچههایشان را همراه آورده بودند، و بچههایشان بیشتر هم میشدند. همۀ آنها وهابی نبودند، همۀ آنها سعودی نبودند، ولی مردانی مانند حسینی و خمینی اصطلاح «وهابی» را بهصورت منفی استفاده میکردند تا پیروان خود را علیه این سنیهایی بشورانند که از مدل سعودی اسلام پیروی میکردند. پیشاور برای جنگجویان عرب بهترین پایگاه بود- فقط یک ساعت و نیم تا افغانستان فاصله داشت، از دروازۀ تورخم رد میشدند و بعد از گذرگاه خیبر میگذشتند، که با شعر «چکامۀ شوخی شاه» رادیارد کپلینگ بسیار مشهور شده بود:
هنگامۀ بهار که چمنِ بیابان را جان میبخشد،
قافلههای ما از گذر خیبر میرخشد.
شترها لاغر، ولی سبدها چاق،
کیفها سبک، ولی بارها قبراق.
مثل تجارت همیشهبرفی شمال
که به میدان بازار پیشاور میآید.
سرنوشت پیشاور بود که در مسیر جادۀ گرند ترانک جای بگیرد، قدیمیترین و درازترین گذرگاه آسیا. از اسکندر کبیر که به هند میتاخت تا استعمارگران بریتانیا که آن را مرکز ادارۀ استان قرار دادند، از کاروانهای تاجران جادۀ ابریشم تا هیپیهایی که در دهۀ1340 به هند سفر میکردند، پیشاور برای هر کس معنای خاص خود را داشت: در زبان سانسکریت باستانی پوروشاپورا به معنی «شهر مردمان» بود. این شهر متنوع گذشتهای چندلایه داشت که در آن سیکها و هندوها پیش از استقلال هند، در میان قبیلههای پشتون میزیستند. این شهرِ پر از گل هنوز هم زیبا بود، باغهای رنگارنگ کنار دروازهاش یادگار امپراتوریهای موگال و بریتانیا بود. شهر و منطقهای بود محافظهکار ولی پذیرای همگان. سرزمین جنگجویان مشهور پشتون که دو کتاب را از بربودند: قرآن مجید و دیوان شاعر صوفی پیشاوری، رحمان بابا. هرروز صدها زائر به مقبرۀ این شاعر میرفتند و مادربزرگها بچهها را با خواندن شعرهای عاشقانه و صلحجوی رحمان بابا میخواباندند.
خارجیها پیشاور را از قدیم اشتباه فهمیده بودند. کپلینگ و سایر روزنامهنگاران و نویسندگان مستشرق پیشاور را به «شهر چهرههای شرور» کاسته و داستانهای نادرست از «چشمان سرد سیاه» تعریف میکردند که از «کوچههای تنگ به بیرون خیره شده» و قبیلههای جنگجوی ترسناکی که معلوم نبود چه میگویند و بهجای حرف زدن از روش باستانی پیشاوری استفاده میکنند (که به قول این نویسندگان، شلیک تفنگ بود). درست است که در بازارهای پیشاور همیشه سلاح و مواد مخدر فروخته میشد، ولی در دهۀ 1360 بود که «شهر چهرههای شرور» بالاخره همانی شد که کپلینگ گفته بود. پیشاوریها اوایل متوجه این اتفاق نشدند. بیآنکه کسی از آنها بپرسد، شهرشان بوتۀ آزمایشهای ایدئولوژیکی شد که بعدها به انفجار نفرت در آنطرف دنیا ختم میشد. ولی پیش از آن، پیشاوریها قربانی اول این ماجرا بودند. سرنوشت پیشاور این هم بود که مقر اصلی فرماندهان مجاهدین افغان در بیرون از افغانستان باشد، خانۀ چند صد هزار پناهندۀ افغان و صدها کارمند غربی سازمانهای امدادرسانی، خیریهها و ادارات مختلف سازمان ملل-و شمار روزافزونی فعال اسلامگرا، جنگجو و روزنامهنگار عرب که مدهوش آوای جهاد و هیجان مبارزه شده بودند.
بزرگترین دستۀ عربها مصری بودند. دکتر ایمن ظواهری بود که پس از ترور سادات از زندان آزاد شده و حالا رهبر جهاد اسلامی مصر شده بود؛ چند سال بعد به نفر دوم القاعده بدل میشد. محمد اسلامبولی، برادر کسی که سادات را ترور کرد، نیز از زندان آزاد شده و پس از قتل «دشمن نزدیک» توسط برادرش به پیشاور آمده بود تا جهاد کند. وی نقشی کلیدی در انتقال جنگجویان به پیشاور داشت و بعدها تلاش کرد که حسنی مبارک، رئیسجمهور مصر، را ترور کند. عصام برقاوی، ملقب به ابومحمد المقدیسی، فلسطینیِ بزرگشدۀ کویت، سال 1364 به پیشاور آمد. در مدینه درس خوانده بود، جایی که با بن باز آشنا شد و از دسترسی به کتابهای وهابیت بسیار لذت برد. برادرزن مقدیسی، عبدالطیف الدِرباس، بود که همکار جهیمان القطیبی بود و به چاپ جزوههای تند جهیمان در کویت در سال 1356 یاری کرده بود. مقدیسی جهیمان را بسیار میستود و در پیشاور کتابی نوشت که نظرات جهیمان را چند پله تندتر هم کرد، حکومت عربستان را به باد انتقاد گرفت و الهامبخش نسل جدید افراطیون شد. ولی فعلاً زیر سایۀ کسانی همچون اسامه بنلادن قرارگرفته بود. بنلادن که در آغاز حضور در پیشاور هنوز جوان و خجالتی بود، جیبی پرپول داشت، چون وارث خاندانی ثروتمند بود که شرکت ساختمانی عظیمی داشتند و با آل سعود در رابطۀ نزدیک بودند. اوایل فقط از جده به پیشاور رفتوآمد میکرد، ولی دستآخر در میانۀ دهۀ شصت با خانوادهاش در پیشاور ساکن شد.
عربها در محلههای خود سرشان به کار خودشان بود؛ خوب اجاره میدادند. بسیاری از پیشاوریها از آنها و غرورشان متنفر بودند، ولی نه گفتن به آنهمه پول سخت بود. کمکم در آن منطقه تابلوهایی به زبان عربی ظاهر شد و مشتریهای خوبی هم بودند، برای همین فروشندهها به نیازهایشان نه نمیگفتند. با ماشینهای شیشه دودی میچرخیدند، مدرسه و مسجد اداره میکردند، و کتابهایی به زبان عربی چاپ میکردند که خوراک چند نسل مبارز خشن میشد. داشتند وسط پاکستان یک عربستان کوچک برپا میکردند (عین ایرانیان که در بعلبک تهران کوچک میساختند).
جمال خاشقجی، فارغالتحصیل جوان دانشگاه ایندیانای آمریکا، نیز آنجا بود. حالا روزنامهنگاری شده بود که برای نشریات عربستان مینوشت، و از خط مقدم گزارشهای پرشور دربارۀ زندگی روزمره و پیروزیهای جنگجویان عرب مینوشت، کسانی که به نظر او نماد وحدت امت اسلام بودند-این جنگ افغانستان جنگ خوب بود، جنگ مؤمنان علیه کفار. همچنین جنگی بود که برای همه سود داشت: سعودیها که نیاز به احیای حیثیت خود پس از افتضاح مکه داشتند، آمریکاییها که میخواستند برای شوروی جنگ ویتنام بسازند، و ضیا که از جنگ برای حفظ قدرت خویش استفاده میکرد.
تا اوایل دهۀ 1360، انقلابیها و جنگجوهای اسلامگرا همچنان روی مبارزه علیه حکومت خود تمرکز داشتند، در چارچوب مرزهای کشوری مانند سوریه یا مصر عمل میکردند. هدفهای به نسبت مشترک داشتند-برپایی حکومت اسلامی در کشور خود-ولی آرمانی بزرگتر و متحدکننده برای آنها وجود نداشت. (سابقه داشت که جنگجویان عرب به سازمان آزادیبخش فلسطین ملحق شده بودند، ولی هرگز ارتش فراملی واقعی شکل نگرفته بود). پیروزی انقلاب ایران را مشاهده کرده و از قدرت کلام و توانایی اسلام در به خیابان آوردن میلیونها نفر شگفتزده شده بودند. با جنگ علیه شوروی در افغانستان، میدان جنگ را کشف کردند-و همچنین چیزی دیگر را. جهادگران اسلامگرا از هر کشور و آیین گرد هم جمع شدند و نشئۀ قدرت شدند.
اگر بیروت بازار مکارۀ چپ در دهۀ 1350 بود، جایی که مارکسیستها، کمونیستها، مصریها، عراقیها و تمام گروههای فلسطینی به بحث و نظریهپردازی، انتشار، و نوشیدن و مجادله در بارها و سپس جنگیدن در خیابان مشغول بودند، حالا پیشاور بازار مکارۀ اسلامگرایی در دهۀ1360 شده بود، منهای نوشیدن: اینجا بحثها بر سر احکام اسلام، فتواها، جنگ مؤمنان، وحدت امت اسلام و نیازهای بشردوستانۀ پناهندگان افغان بود.
در پاکستانِ ضیا درواقع الکل پیدا میشد، بهصورت خانگی یا قاچاق تولید و در میخانههای مخفی یا هتلها سرو میشد، ازجمله در پیشاور که همیشه از اختیار کامل دولت فرار میکرد و جاسوسان، روزنامهنگاران و مددکاران غربی در آن دنبال اندکی فراقت از جدلهای قهوهخانهها بودند. بعضی بارها فقط خارجیها را راه میدادند، مانند کلوب آمریکاییها که در سال 1364 افتتاح شد و مشروب و چیزبرگر میفروخت و کلاس ایروبیک برگزار میکرد. بنلادن مشهورترین همسایۀ آن بود. هتل اینترکانتیننتال، با نمای رو به زمین گلف هجده سوراخ نیروهای مسلح پاکستان، که در سال 1356 افتتاح شده بود، جایی بود که رهبران مجاهدین، روزنامهنگاران و غربیها همگی، با اکراه، از کنار یکدیگر رد میشدند. جمال در یکی از مأموریتهای خبرنگاری خود در پاکستان در باغ هتل اینترکانتیننتال با مجاهدین نشست و دربارۀ اتفاقهای روزمره و برنامههایشان صحبت کرد، و با تنفر به غربیهای پشت بار نگاه کرد. یکی از مبارزها گارسون را صدا زد و گفت: «پرده را بکش! نمیخواهیم آنها را ازاینجا ببینیم». خشونتی در کار نبود، نه به بارها حمله میشد و نه به غربیها، هنوز نه. بار هتل تا میانههای دهۀ شصت توانست به فروش الکل ادامه دهد، ولی تنش رو به افزایش بود. جمال جوان بود و تعلق به آرمانی بزرگ برایش هیجانانگیز بود. با کلاشنیکف عکس میانداخت و روزها، و گاهی هفتهها، با جنگجویان عرب وقت میگذراند، به آنها بسیار نزدیک میشد و از ته دل گزارش مینوشت. ولی در آن لحظۀ کوتاه در آن باغ، تکبر جنگجویان عرب را حس کرد، اصطکاک میان دنیاها و فرهنگهای متفاوت. یکی از دوستان اسلامگرایش از او انتقاد کرده بود که چرا به یکی از سازمانهای امدادرسان اروپایی کمک کرده که محمولهای را برای پناهندگان افغان تخلیه کنند-چرا جمال به کفار کمک کرده بود؟ جمال پاسخ داده بود: «چون این کفار میلیونها دلار جنس به پناهندگان افغان میدهند. تو چه کردهای؟»
عربهایی که به پیشاور میآمدند مخلوط عجیبی بودند: خائنانی که حکومتشان طردشان کرده بود، مؤمنان واقعی که دنبال عدالت بودند، ماجراجوهایی که به تعطیلات جهادی آمده بودند، پزشکانی که مجاهدین زخمی را مداوا میکردند. ترکیبی از مبارزان جنگ مقدس، داوطلبان محافظ صلح و نسخۀ اسلامی تیپهای بینالمللی کمونیست در جنگ داخلی اسپانیا. الهامبخش تمام آنها، یا دستکم اکثرشان، عبدالله عزام بود. عزام، فلسطینی کاریزماتیک اهل کرانۀ باختری با ریش خاصش که دو نوار سفید داشت، از نخستین مبارزان عرب بود که به پاکستان آمد و بنیانهای نظری و عملی آمدن دیگران را فراهم کرد.
عزام که از جوانی متدین بود، تجربۀ جنگ همراه با سازمان آزادیبخش فلسطین علیه اسرائیل در اردن را داشت. از دانشگاه الازهر مصر فارغالتحصیل شد و در جده تدریس میکرد، جایی که اشتیاقش به جهاد باعث نزدیکی او به جنگ افغانستان و آمدنش به پاکستان شد، جایی که در سال 1360 شروع به تدریس زبان عربی و قرآن در دانشگاه اسلامی اسلامآباد کرد. مسجد تازهتأسیس ملک فیصل و دانشگاه، هر دو توسط عربستان تأمین میشدند. عزام خیلی سریع در پیشاور ساکن شد و بنلادن را، که در جده دیده بود، متقاعد کرد که به پاکستان بیاید. این دو میخواستند فلکۀ جنگجویان عرب را که در سال 1359 اندکی باز شده بود، تا ته باز کنند. بنلادن پول را فراهم میکرد و عزام مسئول فراخوان بود. بنلادن با جمعآوری مبلغی هنگفت در جده در سال 1363 آغاز کرد، نزدیک به 10میلیون دلار که از اقوام و شاهزادههای سعودی گرفت. اعلام کرد که بلیت هواپیما، مسکن و هزینۀ زندگی تمام عربهایی که به مبارزه بپیوندند (و خانوادۀ خودش) را میدهد. سپس عزام فتوایی صادر کرد که سنت معاصر اسلام را وارونه ساخت: جهاد در افغانستان را واجب عینی اعلام کرد، یعنی وظیفۀ تکتک مسلمان است.
این کار بیسابقه بود؛ واجب عینی بیشتر به نماز و روزه مربوط بود که از ارکان اسلاماند. واجب عینی میتوانست شامل مبارزه با حاکم سرزمین خود نیز باشد، مانند فتوای فرج علیه سادات در مصر. ولی عزام دفاع از سرزمین اسلامی غیرخودی علیه غیرمسلمانان را بر تمام مسلمین واجب کرد. چنین هدفهای بزرگتری را معمولاً واجب کفایی میدانستند، وظیفهای که بر عهدۀ کل اجتماع گذاشته میشد و برای تکتک افراد واجب نبود. روحانیان فتوای عزام را به سخره گرفتند. بن باز از اظهارنظر دقیق طفره رفت و خواستار حمایت مالی و معنوی شد. بهتدریج مرزبندیها محو شد و وقتی روحانیان پاسخ مبارزان به دعوت عزام را دیدند، خندههایشان فروکش کرد.
نزدیکیهای سال 1364، عزام و بنلادن مکتب الخدمات را در پیشاور برپا کردند: خانهای یک طبقه در باغی بزرگ در شهرک دانشگاهی که نیمی مهمانخانه و نیمی اداره بود و به مرکز شبکۀ جهاد اعراب تبدیل شد. از این دایرۀ خدمات برای جمعآوری پول و انتقال آن به پناهندگان، استخدام و جابهجایی نیروهای مجاهدین، و توزیع سلاح استفاده میکردند. بنلادن ماهانه 25000 دلار برای آن خرج میکرد. در سالهای بعد این دو مرد به خاطر اختلاف بر سر تصمیم بنلادن به جهانیسازی جهاد از هم جدا شدند؛ عزام در سال 1368 در پیشاور کشته و مکتب الخدمات به هستۀ مرکزی القاعده بدل شد.
بیشتر مبارزه با شوروی را افغانها انجام میدادند، دویست و پنجاههزار مبارز نیمهوقت یا تماموقت در طول جنگ مشغول مبارزه بودند.آمریکا بهصورت رسمی و مخفی از آنها حمایت میکرد، ظرف هشت سال سه میلیارد دلار هزینه شد، عربستان هم دلار به دلار همین مبلغ را هزینه کرد. جنگجویان عرب، یا بهقولمعروف افغانهای عرب، اقلیت بودند، تعدادشان در هر بازۀ زمانی از چند هزار فراتر نمیرفت و در کل جنگ به حدود 35000 نفر میرسید. هزاران نفر دیگر در کسوتهای گوناگون آمدند، ازجمله بهعنوان پزشک، نه برای چشیدن هیجان جنگ، که برای تجربه کردن جو پرنشاط پیشاور و پیوستن به این جهاد فراملی نوظهور. هیچ دولتی بهصورت نظاممند افغانهای عرب را تأمین یا سازماندهی نکرد؛ بهصورت خصوصی پول جمع میکردند و خودشان سازماندهندۀ خود بودند. به شکل غیررسمی، این یک پروژۀ آزمایشی عربستان بود، آرمانی ملی. رئیس اطلاعات عربستان، شاهزاده ترکی الفیصل، پسر پادشاه فقید، بهطور منظم از پیشاور دیدار میکرد. همچنین رئیس دفترش، که با چمدانهای پرپول برای مجاهدین میآمد. در نظام سلطنتی مطلق، مرزی میان امور حکومتی و غیرحکومتی وجود نداشت. خطوط هوایی عربستان تخفیفهای فراوان برای بلیتهای پیشاور میدادند. حقوق عزام را اتحادیۀ کشورهای عرب میداد. اتحادیه دفتری هم در پیشاور داشت که پوششی بود برای انتقال پول و نیرو گرفتن. در قاهره، دفتر شرکت ساختمانی خانوادۀ بنلادن، که کارگران ماهر محلی را برای ساختوساز در عربستان استخدام میکرد، مسیر انتقال کسانی شد که میخواستند به جنگ بروند. شهروندان عربستان به روشهای مختلف و مبالغ گوناگون پول جمع کرده و واریز میکردند: تاجران چکهای میلیونی مینوشتند، زنان جواهرات میبخشیدند. فرماندۀ ریاض، شاهزاده سلمان، پادشاه آیندۀ عربستان، مسئول جمعآوری سرمایههای خصوصی برای مجاهدین بود و میلیونها دلار منتقل کرد. خیریههایی مانند هلالاحمر عربستان و صندوق بینالمللی اسلام، که همگی به دولت وصل بودند، در پیشاور دفتر زدند و با گروههای مجاهدینی همکاری نزدیک داشتند که توسط عربستان تأمین شده و اردوگاههای پناهندگان را اداره میکردند. جمال نگران خرجهای عربستان بود. پولها به گروههای فرقهای حاشیهای میرسید که اکثر مردم افغانستان از آنها دل خوشی نداشتند ولی نظراتشان دربارۀ اسلام به دیدگاه آل سعود نزدیکتر بود. بن باز به گفتۀ برخی، وقتی اوایل کار شنید که برخی میخواهند از یکی از مبارزان افغان که گرایشهای صوفیانه دارد حمایت کنند تا به مقامات ارشد مجاهدین برسد، بهشدت عصبانی شد و اعتراض کرد. جمال فکر میکرد که حمایت از گروههای فرقهگرا و افراطی افغان عاقبت خوشی نخواهد داشت، و نظرش را به شاهزاده سلمان ابراز کرد.
در سال 1359، بیش از یکمیلیون پناهندۀ افغان در پاکستان بود، در کشوری با 80 میلیون جمعیت. ده سال بعد، شمار پناهندگان افغان ثبتشده به 3.27 میلیون رسید. در آن سالهای نخست، پناهندگان در پاکستان باید در یکی از هفت حزب رسمی مجاهدین ثبت میشدند تا بتوانند غذا و سایر منابع را دریافت کنند. این «هفت پیشاوری» همگی توسط عربستان تأمین میشدند و جیرهخوار شدن مساوی با وفاداری بود. اردوگاههای پناهندگان به مرکز استخدام پیادهنظام جهاد تبدیل شد و حوزههای علمیه جهانبینی جدید را به جوانان تلقین میکردند.
خیریههای سعودی با تأیید ضیا صدها مدرسه، حوزۀ علمیه، در مرز افغانستان ساختند، و تعالیم مکتبهای بنیادگرای اسلام شبهقاره را ترویج دادند که به مکتب انحصارگرای عربستان نزدیک بود- مانند دیوبندی و اهل حدیثِ علامه ظاهری. بیشتر کلاسها را طلاب افغان پر میکردند، ولی تعداد طلبههای پاکستانی هم روبه افزایش بود. در سرتاسر کشور، بهویژه در مرز غربی پاکستان با ایران و افغانستان، سرمایۀ جمع شده از زکات و پولهای عربستان به ظهور سیلی از حوزههای علمیه انجامید. شمار فارغالتحصیلان در دهۀ 1360 را سه برابر نرخ افزایش جمعیت پاکستان تخمین میزنند. کیفیت آموزش نتوانست به همین میزان رشد کند و ماهیت حوزهها عوض شد: دیگر دانش عالی دینی مطرح نبود و تلقین و بسیج نیروها حرف اول را میزد، تولید مبارزان مسلح برای جنگ یا کارمندان اسلامی برای تداوم اسلامیسازی کشور. واژۀ مدرسه که در عربی به هرگونه مدرسۀ دینی و غیردینی و مسیحی و مسلمان اطلاق میشود، در این شرایط معنایی تاریک و مسموم به خود گرفت. برخی از فارغالتحصیلان این مدرسهها بنیانگذار جنبش طالبان شدند، که وحشت را در دهۀ 1370 بر افغانستان حاکم کرد. حمایت عربستان از افغانهای عرب به پیدایش القاعده انجامید. ایراد صادرات فرهنگی و غیرۀ عربستان این بود که مدیران بد سر کار بودند. اکثر اوقات محصولات آنها از کنترلشان خارج میشد-و بعد ابراز بیاطلاعی یا بیگناهی میکردند.
اکثر اوقات، رسانههای غربی روی افراط چند نفر در حوزههای علمیه تمرکز میکردند و مشکل بزرگتر را نمیدیدند: حتی ذهن کسانی که طرفدار خشونت نبودند هم داشت بسته میشد، اصولیتر و مکتبیتر میشدند، طرز فکرشان نسبت به نسل قبل خشکتر میشد. تعصب در مدرسههای عادی پاکستان هم در حال ریشه کردن بود. روش تدریس در حال تغییر بود و دین را در کتابهای تمام درسها وارد کردند. تاریخ را عوض کردند که جهانبینی کنونی را در آن جای دهند. ملت پاکستان بهطور انحصاری مسلمان تعریف میشد و اقلیتها رفتهرفته از مادون انسان خطاب میشدند. عربستان به خلق جَوی یاری میکرد که در آن پندار و کردار افراطی بود. آل سعود پیامد مخلوق خود را نمیدید چون عدم سازشِ ایدئولوژی خود را نمیپذیرفت.