از بین بردن تفکرات قالبی و کاهش تعصبات به صورت یک شبه اتفاق نمی افتد. حتی اگر افراد از همان ابتدا هم نسبت به موضوع مقاومت نداشته باشند، پس از به چالش کشیده شدن دیدگاه ها، فورا سپر دفاعی خود را بلند می کنند. دست و پنجه نرم کردن با آن ها چیزی فراتر از ذکر این موضوع است که دیدگاه هایشان قراردادی است. یک گام مهم این است که آن ها را وادار به تفکر خلاف واقع (Counterfactual thinking) کنیم. یعنی به آن ها کمک کنیم شرایط زندگی در یک واقعیت جایگزین را در نظر بگیرند و در این صورت چه باوری خواهند داشت.
در روان شناسی، تفکر خلاف واقع یعنی تصور کنیم چگونه شرایط زندگی ما می توانست به طریقی دیگر رقم بخورد. وقتی متوجه شویم چقدر راحت می توانستیم تفکرات قالبی متفاوتی در ذهن مان داشته باشیم، احتمالا بیشتر تمایل خواهیم داشت که دیدگاه هایمان را به روز کنیم. برای فعال کردن تفکر خلاف واقع می توان سوالاتی از این قبیل پرسید: اگر در خانواده ای سیاه پوست، لاتین تبار، آسیایی یا سرخ پوست متولد شده بودید، کلیشه هایتان چقدر متفاوت بود؟ اگر به جای شهر در مزرعه ای در یک روستا بزرگ شده بودید یا با فرهنگ کشوری در آن سوی دنیا رشد می کردید، چه عقایدی داشتید؟ اگر در دهه ی 1700 میلادی زندگی می کردید چه اعتقاداتی داشتید؟
پرسیدن سوال از افراد می تواند محرک آن ها برای تجدیدنظر در نتیجه گیری هایشان باشد، با این تفاوت که پرسیدن سوالات خلاف واقع، افراد را به کشف ریشه ی اعتقاداتشان دعوت می کند و موجب می شود درباره مواضع خود در قبال گروه های دیگر تجدیدنظر کنند.
وقتی افراد به این فکر کنند که چطور شرایط متفاوت می تواند به اعتقادات متفاوت منجر شود، تواضع پیدا می کنند. ممکن است به این نتیجه برسند بعضی قضاوت های قبلی شان ساده انگارانه بوده و شروع به زیر سوال بردن برخی دیدگاه های منفی خود کنند. شک و تردید می تواند آن ها را نسبت به تفکرات قالب نسبت به یک گروه کنجکاوتر کند و ممکن است در نهایت نقاط مشترک غیر منتظره ای را کشف کنند.
بزرگ ترین نتیجه ای که از این مطلب می توان گرفت، اهمیت "فراموش کردن" بعضی چیزها به منظور اجتناب از نادانی است. افراد با پذیرفتن این نکته که چقدر کلیشه هایشان قراردادی می تواند باشد، پذیرای تجدیدنظر در دیدگاه های خود می توانند بشوند.