لحظههایم را درک نمیکنم. ذهن کوچکم توان اندیشیدن به دغدغههایم را ندارد. دیگر نمیتوانم. پیشتر جرقهای در وجودم بود که مرا به حرکت وامیداشت. ذوق؛ اگر با این نام خطابش کنیم. به زندگی میاندیشم، به مرگ، به عشق، به خانواده، به رنج، به به دست آوردن، رها کردن، به اینکه آیا قدرت تحمل این رنجها را خواهم داشت؟ وقتی هیچ چیز مرا سر ذوق نمیآورد آیا جرأت زندگی کردن دارم؟ بدنم به رعشه میافتد. انگشتانم برای بالا کشیدن سیگار تا لبام یاری نمیکنند. به دنبال راه فرار میگردم، شاید دکمهای که ذهن کوچکم را خاموش کند، تا دیگر دریافت نکند، سؤال نکند، نیاندیشد. راهی جز «مرگ» برای خاموش کردنش مییابم. به سینما پناه میبرم. وقتی نور پرده چشمانم را میآزارد گویی دیگر نمیاندیشم و به زندگی بازمیگردم. همهچیز خوب پیش میرود. بازیگران با شمشیر یکدیگر را تکه و پاره میکنند، زیبارویان چشمانم را میآسایند. سرم گرم شده، دیگر نمیاندیشم. تا اینکه کلامی همهچیز را در هم میشکند و اندیشه دوباره هجوم میآورد. باد به سلیمان میگوید: «چو ذوق از کف بدادی و افسرده گشتی تاج پادشاهیات کج شد» با خود میگویم «من تاج پادشاهی ندارم، بادِ بیذوقی مستقیم پیشانیام را نشانه رفته است»
#پسر_غیر_آکادمیک