خسته شدم شما خسته نشدین ؟
امروز داشتم خودمو تو اینه میدیدم ، فهمیدم ارایشم _به خاطر رژ پر رنگم _انگار بیشتر از همیشه است .
بعد یهو یاد دوستم افتادم که از کلاس 8 ام تا الان خیلی ارایش میکرد و ما همیشه فکر میکردیم بدون ارایش احساس زشتی میکرد که خب واقعا هم منطقش همین بود . ولی ارایش امروز منم زیاد بود ولی من گاهی بدون ارایش میرم گاهی ترجیح میدم لب رنگ پریده خودم باشه و هر دفعه یه جور بستگی داره اون روز دلم بخواد چی باشه .
بعد یه دقیقه فکر کردم ما چقدر یک بار یک ادم و به همه چیش دلالت میدیم . تو یک بار یه ادم فرضیه و تظریه و نتیجه گیری میکنیم و تمام .
همیشه از رانندگی مردم حرصم میگیره ولی وقتی سوار ماشین پدر بزرگم شدم که سنی ازش گذشته و شاید گاهی خطا کنه ولی با فحش و بوق مردم مواجه میشه صرفا به خاطر سن قلبم میشکنه میگم اون مردم هیچی نمیدونن ، پس چرا این کارو میکنن ؟
منم نمیتونم منطقی باشم منم گاهی از ظاهر تصمیم گیری و جمع بندیمو میکنم .
منم از یکی که اروم جلوم میرونه عصبی میشم و شاید بوق بزنم .
ولی واقعا واسه همه اینا از خودم بدم میاد .
کاشکی یه روزی این گارا رو نکنم.