آیلار خانُم
آیلار خانُم
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

ماجرای بازوی من در یکی از روزهای سرد نوامبر


حال من خوب نیست. این را در اولین لحظه بوضوح می‌فهمی سَل.
من به یک بیماری عفونی وحشتناک مبتلا هستم و به زودی خواهم مرد. ۶ ماه آخر را روی ماشینِ بزرگ ایستاده بودم و هفته گذشته ماشین بازوی مرا کند و بلعید و جای آن بدجوری می‌سوزد رفیق. یک هفته است که خون قطره قطره می‌آید و ریش‌ریش‌های بازویم می‌سوزد و یک تکه استخوان از انحنای انتهای بازوی قطع‌شدۀ من بیرون زده که تمام سرمای نوامبر را یک‌تنه به درون خود می‌مکد.

یک بازو را از دست داده‌ام و ۵ انگشت دیگرم ناتوان است. ماشین را رها می‌کنم و از دالان تاریک راه‌پله به پشت‌بام می‌روم. نور چشمم را می‌زند. برف می‌رقصد و آرام‌آرام روی موهای روشن من می‌نشیند. آن دور چند نفر زیر سایبان پلاستیکی حلقه زده، پاکت سیگاری را دست به دست می‌کنند. کلاه کاپشنم را روی سرم می‌کشم و می‌کوشم بدون توجه به راه خود ادامه دهم،

-هی جکسون! احوال بازویت چطور است رفیق؟
-جکسون برو خانه رفیق! حالت بدجوری خراب است!

لبخند می‌زنم و به سمت لبِ بام می‌روم. دست ناتوانم را بر روی سکو می‌گذارم و با آخرین توان خودم را روی سکو بالا می‌کشم و می‌ایستم. کلاه را کمی عقب می‌کشم و از آن روزنه کوچکِ باقی‌مانده به پایین نگاه می‌کنم. خیابان همچون نوعروس هرزه‌ای سفیدپوش است و تن هر رهگذر را بدون توقع در آغوش می‌گیرد. خیابان آرام‌آرام شلوغ می‌شود اما هنوز خبری نیست. رادیو گفته بود که امشب شورش می‌شود، اما من فقط مورچه‌های سیاه را می‌بینم که در حیاط وسایل خود را به اتاقک نگاهبانی تحویل داده و از کلنی بیرون می‌ریزند. آنها کارخانه را برای همیشه ترک می‌کنند. جای پاهاشان میان برف‌ها خاطره‌ای گذرا از یک هم‌خوابی کوتاه در ذهن هرزه خیابان می‌سازد.
موج سوم تعدیل در راه است و آنها مرا نگه نمی‌دارند، می‌دانم...

آنها مرا نگه نمی‌دارند، چونان که تو.
آنها الیا و لانجین را هم به خانه فرستاندند و حالا نوبت سومین نفر از گروه متصدیان ماشین بزرگ رسیده است. نه اینکه آنها مستقیما عذر مرا خواسته باشند، نه!
آنها داناتر از این حرف‌ها هستند، ناراحت می‌شوی اگر بگویم چونان که تو؟

صبح بلندگوی حیاط با صدای گوشخراش نام من را صدا کرد و گفت: جکســــــون به دفتر سرپرستی!
وارد دفتر سرپرستی شدم و دستم را روی بازو گذاشتم و فشار دادم. آخر درست نیست خون آدم در دفتر سرپرستی بریزد. سرپرست ارشد کارخانه انگار که شوربختانه دوباره یاد درد من افتاده باشد، چند دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید و به من داد تا روی زخم بگذارم.

- چرا مراقب نیستی جکسون؟ این چندمین بار است که بازویت لای دستگاه گیر می‌کند، بنشین، بیا بنشین تا برایت یک لیوان چای بریزم.

سپس ادامه داد: حتما می‌دانی که چرا اینجا هستی، همانطور که معلوم است اوضاع کارخانه خوب نیست. قرار است اضافی‌ها را دَک کنیم و این تصمیم هیئت مدیره است.
من با دردی که امانم را بریده فکر می‌کنم که او آن سال‌ها که سرپرست نبود، باز هم کسی را دَک می‌کرد؟ رشتۀ حرف‌های او از دستم در می‌رود و من به چند سال پیش سفر می‌کنم و در جملات آخرِ او به خودم سقوط می‌کنم.

-آره جکسون... خلاصه هیئت مدیره تصمیم گرفته تو را نگه دارد. تو خیلی خوبی، تو بازوی کارخانه هستی. حتی همین که بازویت کنده شده نشان‌دهنده تعهد و وفاداری تو نسبت به کارخانه است. این هم قرارداد توست جکسون. فقط باید شرایط را به تو بگویم چون از قبل گفتنش جلوی قانون‌شکنی را می‌گیرد. باید این را بدانی که اِلیا و لانجین رفته‌اند و کار تو سه برابر می‌شود. ضمن اینکه بازوی چپ تو هم کنده شده و تا دوباره دربیاید باید به بازوی دیگرت فشار بیاوری. حقوقت نیز طبق روال سابقِ ۶ ماه حقوق معوقه‌ات پرداخت خواهد شد. بهرحال اینجا بزرگ‌ترین کارخانه ایالت است و تمام ما زیر سایه نام کارخانه است که اعتبار داریم. اگر کارخانه نبود، ما هم نبودیم. البته در تمام کارخانه‌های دیگر هم اوضاع همین است. هیئت مدیره به من دستور داده پیشنهاد را مطرح کنم و نظر تو را بخواهم. حالا چکار می‌کنی جکسون؟ امضا می‌کنی؟ تصمیمت را بگیر، تا صدای سوت کارخانه فرصت داری.

۲

به تو گفتم که من مبتلا به یک بیماری عفونی هستم و به زودی می‌میرم؟
دکترِ کارخانه گفت که نام آن عفونت ماشین است و یک بیماری شایع در میان کارگران است. او گفت که ویروس این بیماری فقط به سراغ کارگران خیلی احمق می‌رود و در بدن بی‌ارزش آنها لانه می‌کند. البته او نگفت که من به زودی می‌میرم، اما من لبِ بام ایستاده‌ام و فکر می‌کنم که به زودی خواهم مرد. حالِ من هیچوقت اینقدر خراب نبوده است. من امروز از جهان تعدیل خواهم شد.
می‌دانی... درد من از تعدیل شدن نیست. اگر دیروز از من می‌پرسیدی به تو می‌گفتم که دیگر هیچ چیزِ جهان مرا به تعجب وانمی‌دارد. البته اگر اِلیا اینجا بود می‌خندید و می‌گفت:
-چرند نگو رفیق! من می‌دانم که چطور هر چیز کوچک روزمره تو را به هیجان می‌آورد! هفته گذشته نبود که تلالو آفتاب بر شیشه سس گوجه در قاب سفره سبز چهارخانه تو را به شگفتی واداشته بود؟!

خب البته الیا راست می‌گوید. خوشبخانه تو مرا نمی‌شناسی وگرنه در گرداب دوستی من برای ابد گرفتار می‌آمدی. چون شناختن یعنی از دیوار بلند و قطورِ من بالا آمدن و آنکه این راه را می‌پیماید، از بالای دیوار به سمت من سقوط می‌کند و به گرداب می‌افتد چون این طرف دیوار فقط گرداب است.
گردابی از حسِ خواستنِ تمام لحظه‌های کوتاه روزمره.
من در شگفتم که چطور هر لحظۀ روزمره زندگی به یک سکانس در ذهن من منبسط می‌شود و چرا نیازمند میزانسن است؟ آن لحظه که از من پرسیدی ساده بودن یعنی چه، من دنبال آن مرد با کت و شلوار آبی نفتی دمپا گشاد و کتانی در قطار راه افتاده بودم و نمی‌دانستم تماشای او چه شمعی را در من روشن نگاه می‌دارد؟

می‌دانی...
هر لحظه چیزی در من در حال تولد است و هر ادراکی از من انتظار زایمانی زودرس دارد و اِلیا نگران است که این تن نحیف چگونه این همه زایمان‌های روزمره را تاب می‌آورد؟
اگر دیروز از من می‌پرسیدی به تو می‌گفتم که من همیشه در شگفتم...

اما امروز نه رفیق!
امروز همه چیز تمام می‌شود. امروز من از همه جا تعدیل می‌شوم و من امروز تصمیم گرفته‌ام زندگی را تمام کنم. نه اینکه خودم را از این بالا پرتاب کنم، نه! این یک پایان آرتیستیک نخواهد بود. من از پس یک مواجهه مستقیم و زمخت برنمی‌آیم. اصلا این کار من نیست رفیق! من می‌خواهم که کانسپتی را در فرمی ابهام‌آمیز پنهان کنم و تصمیم گرفته‌ام از زندگی کردن دست بکشم و همه چیز را در یک اِستَندبای ابدی نگاه دارم. می‌دانی چه کسی در یک روز برفی برای زندگی تصمیم می‌گیرد؟ فقط یک احمق!

من احمقم و روی پشت بام نشسته‌ام و برای این زندگیِ نکرده‌، تصمیم می‌گیرم... دستم را روی بازوی چپ می‌گذارم و استخوان بیرون‌زده را می‌پوشانم. زخم آن بدجوری می‌سوزد رفیق! راستی آنجا در شهر بی‌دفاع چطور از آدم‌های بی‌دفاع مراقبت می‌کنند؟ آیا پماد خاصی برای آنها که بازوهایشان لای ماشین گیر می‌کند وجود دارد؟ آیا می‌شود از تو خواهش کنم یکی از آنها را خریده، برای من بفرستی؟ شماره‌ام را که داری؟ برایت فرستادم تا به من بگویی چطور خودم را از این زندان رها کنم و تو آن را گرفتی تا ببینی از شهر بی‌دفاع تا زیر پیراهن من، راه چقدر است؟

با سوت کارخانه من برای بار دوم در یک روز تعدیل خواهم شد چون این قرارداد ناعادلانه را برنمی‌تابم.
و قبل از آن، از تو تعدیل شدم چون قراردادِ بی‌توقع و بی‌تعهدت را برنتابیدم.

Provare!
Provare!

اگر اِلیا اینجا بود می‌گفت:

-چرند نگو رفیق! از این آدم‌های عجیب زیاد است! یادت نیست در شب جشن سال نو مردک سرش را از ماشین بیرون آورده، پیشنهادی عجیب داد؟ ولمان کن رفیق! از این آدم‌های عجیب زیاد است.

یاد شب سال نو می‌افتم. مثل امروز برف می‌بارید. مردکِ خوش‌قیافه با بوی عطر مسحور کننده‌اش، شیشه ماشین را پایین کشید و گفت: عصر بخیر خانم‌ها! آیا تمایل دارید با 50 دلار با من بخوابید؟
الیا عصبانی شد و لگد زد و لانجین روی ماشین او تف انداخت. مردک با چشمانی گرد از تعجب، سری به تاسف تکان داد و گفت: برایتان متاسفم، فقط یک سوال پرسیدم و گازش را گرفت و رفت...
بعدها و در روزهایی که حال من مثل حالا خراب نبود، با اِلیا و لانجین در انجمن برادری‌مان تصویب کردیم که این آدم‌ها را در دسته‌بندی آدم‌های عجیب بگذاریم و از آنها گذر کنیم.

آدم‌های عجیب یعنی آنها که نمی‌شود درباره‌شان تصمیمی نهایی گرفت. آیا او یک پزشک بود؟ آیا در انتظار فرزند بود؟ آیا هیچوقت در تحصن‌های دانشکده شرکت کرده است؟

اِلیا و لانجین سر قولمان ایستادند و آدم‌های عجیب را شب‌ها در سطل زباله می‌ریزند. آنها بر پیشنهادهای عجیب نمی‌شورند و زندگی را آسان‌ می‌پندارند.
من اما نتوانستم...
به تو گفتم که من متعهدم اما دروغ می‌گفتم. من به انجمن وفادار نبودم. من از هیچ آدمِ عجیبِ زندگی عبور نکرده‌ام و همچنان آدم‌های عجیبِ زندگی مرا به یک سفر خیال‌انگیز می‌برند و فکر می‌کنم که آیا در آغوش یک لکاته مو بلوند فرنگی لمیده‌ بودی و به ارائه یک پیشنهاد ناقص فکر می‌کردی؟

اگر لانجین اینجا بود حتما مثل همیشه به آسمان زل می‌زد و می‌گفت:
رفیق این مردها همشان مثل همند و پیشنهادهاشان یک مشت چرند و پرند ناقص است، همچون جنینی نارس در چاه دستشویی کارخانه.

لانجین علاقه عجیبی به یادآوری آن حادثه برای من دارد و می‌فهمم که سعی می‌کند...

(ظهر شنبه بود، همه دوستانم تعدیل شدند، یک نفر از آن سر دنیا پیشنهادی بی‌شرمانه فرستاد و بانک‌ها آتش گرفتند. بین پرت کردن خودم از پشت‌بام تا رفتن به پشت کامپیوتر فقط 30 ثانیه زمان باقی مانده بود... نمی‌توانم بگویم ادبیات ما را نجات خواهد داد چون مرا نجات نداد!
ظهر شنبه بود، بعد از نوشتنِ این داستان نیمه‌کاره‌ی دَری وَری دوباره به پشت‌بام بازگشتم و روی لبِ بام ایستادم...
از ادامه دادن داستانم عاجزم چون نویسنده خوبی نیستم. کار من نوشتن نیست، کار من این است که همیشه لب بام بایستم تا بالاخره یک روز اتفاق بیفتد)


چَپَکی‌نویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید