𝐀𝐲𝐥𝐚𝐫
𝐀𝐲𝐥𝐚𝐫
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

برگه سفید و بی فکر.

نفسم رو خسته بیرون میدم و آرزو میکنم که ای کاش اینقدر بدشانس نبودم . چشمام سردرگم و درپی راه چاره بدبختانه به اینور و اونور میرن. چشم هام خوابی ندارن و مغزم هم تمایلی به خواب نداره. چشم هام رو میبندم و به هم فشار میدم و بی صدا با حالت کلافه ای لب میزنم :«لعنتی . تقصیر خودمه.» خودسرزنشی منو میخوره و از طرفی با خودم میگم از پسش برمیایم ولی میلی به برگشت به خونه ندارم پس این کلافگی منو اذیت می‌کنه بیشتر از قبل . مغزم با سرعت وحشتناکی اتفاقات رو تجزیه و تحلیل، پیش بینی ، تصور، بدتر می‌کنه . و با یه صدای لزج و نفرت انگیزی میگه :«هی عوضی میبنم که دوباره گند زدی بیا .. اینم تاوانت» منم بدبختانه بهش نگاه میکنم وخواهش و تمنا میکنم که دست از سرم برداره ولی با چشمای مثل قیرش بهم یه نگاه عمیق میندازه و توی عمق اون نگاه میبنم که میگه :« همه اینا تقصیر توئه» ابروهاش حالت شیطانی دارن و درکل شبیه مغز اونو نمیبنم اون بیشتر برام یه آدمه که ازم متنفره واقعا ازم متنفره . البته فقط بخشی از اون ازم متنفره گاهی اوقات خیلی مهربون میشه و این چهره هم فقط واسه من داره... چیزی که به بقیه نشون میدم وحشتناک در تضاده. مغزم رو دوست دارم اون برخلاف جنسیت من یه آقای کت شلواریه مودب و منطقی ئه همه میگن که اون خیلی منطقی و باهوشه ولی خب ..؟ درنهایت مغز عزیزم حرف کی براش مهمه ؟ من! چون اون می‌دونه تنها کس اون منم و حتی اگه بچه دار بشم، ازدواج کنم، دوستی پیدا کنم، خانواده و.. بازم من پیش اونم و تنها خودم بهش کمک میکنم . پس اون فقط به من توجه میکنه و منتظر تایید حقیقی منه. ولی منم باهاش بی رحمم همون‌طور که اون باهام بی رحمه. گاهی اوقات به آینده امیدوار میشم ولی بعد با خودم آینده از کجا شروع میشه ؟ همین حالا.

+احتمالا پاکش کنم..بدون فکر نوشتمش.صرفا میخواستم مغزم رو خالی کنم ولی جواب نبود .


تنفر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید