آیناز تابش·۳ ماه پیشقسمت پنجم رمان دگمنگران و پریشان شدم. کسی نبود که اسمم را صدا بزند و بگوید صبحانه آماده است. کراواتم را دور گردنم ببندد و با نگاهی عمیق و محبتآمیز بدرقها…
آیناز تابش·۳ ماه پیشقسمت چهارم رمان دگممشکلاتمان از آنجایی شروع شد که میخواست در آغوشش بگیرم و موهایش را نوازش کنم. من از کلیشههای روابط انسانی نفرت دارم. به خصوص که انسانها…
آیناز تابش·۳ ماه پیشقسمت سوم دگملیلین سایه نویس بود. وقتی برای بازدید اولیه از خانهی ژان بوسوعه رفته بودم او را درحال صحبت با ژربرا دیدم. دختر نازپروردهی خانوادهی بوسوع…
آیناز تابش·۳ ماه پیشقسمت دوم دگمبا تمام اینها میدانم مادام بوسوعه هرگز قرار نیست تحسینم کند. نامش را به من نگفتهاند. خدمتکارها هم مادام بوسوعه صدایش میزنند. همسر ژان ب…
آیناز تابش·۳ ماه پیشقسمت اول رمان دگمنمیدانم چرا انسانها اینقدر دوست دارند بدوند! تند بدوند، سبقت بگیرند. مثلاً صبح که داشتم برای پروژهی جدید به خانهی ژان بوسوعه میرفتم،…
آیناز تابش·۷ ماه پیشهیچچیز تغییر نمیکنددرحالی که با کفشهای قهوهای و گشادش میدود و نفس نفس میزند؛ منظرهی خاکسترآلود ایالت رئالیسم رود آبی چشمانش را آلوده میکند. کودکان رئالی…
آیناز تابش·۷ ماه پیشکیش لورن و احساساتتنها گاهی اوقات، بعضی چیزها، جرقهی محوی از گذشتهام در ذهنم پدید میآورند. انگار طعم غذایی زیر زبانم پیچیده باشد که پریشب خوردهام. بعد دل…
آیناز تابش·۷ ماه پیشپستچیمن پستچیام. کارم رساندن چیزها به دست صاحبینشان است. رساندن لبخند به لب مامان، رساندن خون به مغزم در جلسهی امتحان، رساندن حفظیجات احمقانه…