ویرگول
ورودثبت نام
از خود تا خدا
از خود تا خدا
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

17-خوابی که دیدم و حرفهایی که داشت...

در یه ماه اخیر خیلی ذهن و روحم درگیر اینه که چرا جوابی نمی گیرم، چرا خدا باهام حرف نمیزنه، چرا هر چی تلاش می کنم نزدیکتر بشم دورتر میشم و ...

بعد از چند ماه دیشب اصلا انگیزه و حالی برای مراقبه نداشتم...

خوابیدم و خوابی دیدم که قطعا پیامی برای شخص من هست اما اینجا می نویسم که هم برای خودم و خاطرم ثبت بشه و هم شاید جوابی برای کسی داشته باشه

البته خواب مفصلی بود و تنها بخشهاییش که یادم مونده رو می نویسم

دقیق یادم نیست که با جمعی رفته بودیم چیکار کنیم که یه جورایی دستگیر میشیم و کسی که اومده بود منو ببره با من شروع به صحبت کرد(با هدف شکستن من).حتی تفنگ رو روی سرم برای مدتی نگه داشته بود اما من می گفتم بهش نمی تونی بهم آسیبی بزنی، چیزی نمی تونه منو ناراحت کنه چون سالهاست آرامش نداشتم و چیزی در این دنیا وجود نداشته که منو آروم کنه و ...

تا اینکه به من ماموریتی میده، یه جور ماموریت نظامی طور! و شناسایی مسیری که قراره مردم ازش عبور کنن و اول من میرم خط شکن میشم!

قبل از ورود به اون مسیر بهم گفته میشه تمام چیزهایی که می بینم توهمه و واقعیت نداره(=توهمی که در واقعیتهای زندگی هست) و همه چیز ساخته خودشونه.در مسیر، از جنگلها و مناظر طبیعی و ... می گذرم(من عاشق زندگی درطبیعت و جنگلم) و هیچ آدم و حیوونی اونجا نیست و فقط طبیعتی که گاهی زیباییشو می بینم و گاهی روی خشن خودشو در مسیر نشون میده!

اما من میرم و میرم و میرم و بدون توقف و فقط اطرافمو نظاره می کنم و حتی در بخشی از مسیر آدمهایی هم هستن که باز ازشون میگذرم تا جایی که چیزی شبیه ساختمونی بالای قله ای سرسبز نظرمو جلب می کنه(بعدش یادم نمیاد چی میشه! اما دو اتفاق واسم میوفته که یادم نمیاد کدوم اول رخ داد!)

ناگهان موزیکی رو در ذهنم میشنوم، موزیکی قشنگ که اینقدر با صدایی بلند و طبیعی بود انگار با گوشهام دارم می شنوم.هیچ نویزی نداشت و کاملا واضح شنیده می شد و حتی با خودش نور رو هم می دیدم(اینجا نیمه بیدار بودم...)

و اینکه در اواخر مسیر بهم فهمونده میشه باید با ترسهام مواجهه بشم و در همون جا هم با از ترسهام روبرو میشم و ...

..

شاید چیزی که پیام این خواب واسم داشت اینه که وارد مسیر بشم و ادامه بدم.حتی وقتی نمی دونم دارم کجا میرم و نمیدونم هدف چیه و فقط باید برم.زیبایی مسیر نه از ترس مسیر باعث توقفم نشه و ادامه بدم.اینکه یاد بگیرم دنیا توهمی ساختگی بیش نیست و هر چیزی که می بینیم واقعیت نداره و حقیقت، شاید همون موزیکی که شنیدم و نوری که دیدم بود...

...

شاید مشکل الان من بر سر ادامه دادن و ادامه ندادن مسیر نبوده و فقط گم شدن در مسیر بوده، جاده ی تو خوابم مسیری مستقیم داشت اما من اینجا مسیر رو گم کردم.نمی دونم باید چیکار کنم و گیر اصلی من، این سردرگمیه (نه ادامه دادن!) ولی همین خواب و پیامش رو به فال نیک می گیرم وباید همچنان سعی کنم ادامه بدم تا شاید روزی، مسیری رو برای مردم بسازم...

خدا
تمام انسانها باید دل در گرو صلح و عشق الهی داده و به یگانه سرنوشت رسیدن به خالق تسلیم بشن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید