ویرگول
ورودثبت نام
Azadeh Hashemi
Azadeh Hashemi
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

بهاری که تبدیل به خزان شد ...

32 بهار زندگیم آغاز شد .. من دختر اردیبهشتم.. دختر فصل بهار .

بهار مثل یک پرنسس با وقار تو کوچه خیابون های شهر قدم میزنه یه دستی به شاخه های نازک درختها میکشه و نسیم حیات در جان درختان در خواب رفته می‌دمد...صدای آواز پرندگان در گوش کوچه باغهای شهر می‌پیچد که نوید آمدن بهار است .یک آغاز .. با شروع سالی که نو شد .. سال 1402

من هم که متولد 02/02 هستم و امسال هم که سال 1402 با خودم گفتم امسال سال منه پر از اتفاقات قشنگ و سوپرایز های معرکه ..

روزهای سال یکی پس از دیگری طی شدن و زندگی زیبا و قشنگ بود .عطر بارون بهار و شبهای خنک ... دیدن ماه تو آسمون شب از تراس خونه که مثل قصه ها بود .یه ماه بزرگ که انگار اگه روی تپه وایمیستادی و دست هاتو دراز میکردی بغلش میکردی .. شبهای پر ستاره ..اسمونی که گاهی صافه گاهی ابری .. شبهایی که هلال ماه تو آسمون پیدا می‌شد مثل خیلی از آدمها منم خیال پردازی میکردم که در حالی که یک کلاه خواب منگوله دار به سر داره حلال ماه منم نشستم و از آسمون و ستاره ها لذت میبرم ..

روزهای قشنگ بهار و درختهای شکوفه زده جای خودشون رو به تابستون پرهیاهو دادن. تابستون شلوغه پر از شوق و ذوق و هیجان .. تابستون یک دخترک مو بلند با موهای نارنجی که با بوم نقاشی اش رنگهای شاد و پر جسارت رو نقاشی میکنه .دخترکی با موهای بلند نارنجی با هدفون بزرگی روی گوش هاش و قلمویی به دست در حال رنگ زدن بومی بزرگ از طبیعت...

روزهای قشنگ و گرم سپری شدن .. یه روز که مثل همیشه زنک زدم تا حال مادربزرگ ام رو بپرسم بهم گفت چرا نمیای خیلی دلم برات تنگ شده بیا .. مادربزرگم آلزایمر داره منو یادش نیست در حقیقت یه جورهایی بجز دایی ام که دردونه اش بود کسی رو خاطرش نیست.. با دایی ام که حرف زدم قرار شد بعد تعطیلات عید غدیر و قربان بریم دیدنشون اخه اونها اینجا نیستن از هم دوریم .. خلاصه که انقدر شلوغ بود و بلیط ها پر که تصمیم گرفتیم بندازیم برای آخر های ماه یا اوایل گرم ترین ماه تابستون ...

یک روز صبح زود گوشی ام زنگ خورد .. وقتی اسم روی گوشیم رو دیدم دلم ریخت .. ترسیدم تلفن جواب بدم میدونستم که یه خبر بد پشت تلفن منتظر که شنیده بشه ..

دست و پامو گم کردم چه گذشت بر من اون چند ثانیه .. تلفن قطع شد دیگه زنگ نمی‌خورد اما قلب من تند تند میزد . نفس هام به شماره افتاده بود ..و مدام این فکر که نکنه مادربزرگم هم از دست دادم مثل خوره به جونم افتاده بود ‌‌.. دوباره زنگ .. صدای زنگ دوم تایید می‌کرد که خبر بدی و یک سوگ ...

گوشی رو برداشتم تا گفتم الو صدای پشت خط با جیغ و گریه و داد میگفت دایی ... دایی رو از دست دادیم ..خودت بهم برسون ..و من متعجب که تکرار میکردم دایی ..؟؟ یعنی چی دایی ؟ چی میگی ..؟

تلفن قطع شد و من چندین بار زنگ زدم و کسی پاسخگو نبود ..

نمیدونم خواب بودم یا بیدار شاید هم کابوس میدیم اون لحظه..آخه من تازه با داییم صحبت کرده بودم و قرار بود برم سفر .. برم دیدنشون ..

اون لحظه و اون روز چه بر من گذشت خدا داند ..

گیج و منگ سعی کردم وسایلم رو جمع کنم حجم زیادی از لباس هایی به رنگ سیاهی شب .. سیاهی شب فقط شب که آسمون با ستاره ها تزئین میشن قشنگه ..

صدایی در ذهن من شروع شد .. صدای آشنایی که همیشه میگفت سلام دایی .. و خاطره هایی که مثل یک نوار ویدئویی در حال پخش بودن بدون لحظه ای توقف ... نمیدونستم خودم در حال مردنم یا در حال ديدن وحشتناک ترین کابوس زندگی ام ...

بالاخره بعد ساعتها رسیدم.. اما رسیدنی که پر از حسرت شد ..

حسرتی ابدی ... وارد خونه شدم ماشینی که داخل پارکینگ پارک شده ماشین داییم بود ..در خونه ک باز شد همه سیاه پوش بودن و من بین ادمها دنبال اونی که نبود میگشتم ... همه یکی یکی بغلم کردن گریه کردن تسلیت گفتن تسلیت گفتم ..

و بیقرار دور خونه میچرخیدم .. همه چی مثل همیشه سر جاش بود فقط یک نفر نبود .. یک نفر با نبودنش خانواده ای رو غرق در اشک و اندوه کرد ...

و مادربزرگم که از من می‌پرسید چرا گریه میکنی...

یه خواهرزاده کوچیک دارم ۴ ساله وقتی منو دید که به پهنای صورت اشک میریزم پرسید چی شده خاله ... گفتم هیچی خاله جون سرم خیلی درد میکنه درد بدی دارم .. همین حرف رو یه جور دیگه به مادربزرگم زدم ..

اون لحظه فهمیدم فراموشی هم اونقدر چیز بدی نیست حداقل دردی به دردهای آدم اضافه نمیشه...

لحظه های بی قرار گذشت صدای تیک تیک ساعت فضا رو پر کرد..برای لحظه ای سکوت ...

من که مدام بی قرار قدم میزدم تو خونه .. از حال به سمت راهرو منتهی به اتاق‌خواب ها و سرویس بهداشتی رفتم .. در اتاقی که بسته بود .. و پاهام اجازه نمیدادن برم داخل ..

من رسیدم اما به مراسم خاکسپاری..

آدمی در چند دقیقه به خاک سپرده میشه و از خودش دنیایی خاطره رو بجا میزاره ..

نگاه کردم هنوز هم مرور میکنم هرروز و هرشب اون لحظه رو ..

اون آدمی که اونقدر آروم خوابیده عزیز منه .. عزیز ماست اما انگار نه انگار که نیست.. باور هم سخته واقعا..

خاک .. میگن خاک سرده ..سردی میاره به نظرم که دروغ میگن ..چنان آتشی در دلم روشن شد که حتی نمیدونم روزی خاموش میشه یا نه ...

چقدر باورش سخته من که در حال برنامه ریزی یه سفر تفریحی و تازه کردن دیدارها بودم الان ...

نبودن ها خیلی سخته .. وقتی جسارت کردم برم داخل اون اتاق در بسته که همه جا پر بود از قاب عکس هایی که خاطره شدن... لباسهایی که هیچوقت دوباره قرار نیست پوشیده بشن...

و چه درد بزرگی وارد قلبم شد و من تنها شدم ..

و ما تنها شدیم ...

روزها از اون لحظه و اون روز میگذره اما برای من نمیگذره این نبودن انگار .. همیشه میگفتم چه تلخ است قصه عادت و من عادت نکردم... الان میفهمم عادت هم به وقتش تلخ نیست لازمه ..

و چه زود دیر می‌شود...

هیچوقت معنی این جمله رو عمیقا نمیفهمی مگر تجریه کرده باشی...

و هیچوقت ادمهای زندگی ات رو نخواهی شناخت کاملا مگر در بدترین شرایط باشی.. فقط باید یادت بمونه کی بهت پشت کرد کی تا تهش کنارت موند ...

شناخت ادمها تو بدترین شرایط یعنی تنهایی در تنهایی ...

و تو به ناچار با قلبی آکنده از اندوه ... مجبوری که ادامه بدی چون نفس میکشی ..

همیشه اونجوری که فکر می‌کنیم پیش نمیره

قدر عزیزانمون رو بدونیم قبل ازینکه تو قاب عکس های یادگیری و آلبوم های خاطرات جا بگیرن ...

عید غدیر
دلنوشته های من و قَلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید