
بعد از دو تا مصاحبه، یک عالمه ایمیلبازی، و کمی دعا ، بالاخره زنگ زدن: « از فردا تشریف بیارید رستوران.»
رستورانی که نه تنها تو دانمارک معروف بود، بلکه اگه دقت میکردی، حتماً میدیدی هفتهای چندبار یه چیزی تو لینکدین یا اینستاگرام دربارش مینویسن. همونجا که تو خیالاتم بارها خودم رو دیده بودم، با روپوش سفید و لبخند رضایت، وسط نور ملایم سالن، در حال امضا دادن روی جلد کتاب آشپزیم… ولی فعلاً من بودم و یک لباس آشپزی ساده و قلبی که تند میزد.
از شانس خوبم (یا بد ماجرا)، هد شف اون روز دیرتر رسید، و من مجبور شدم از همون اول تنها شروع کنم. البته فکر کردم شاید بهترین فرصته که بدرخشم! رفتم سر میز کارم، تو آشپزخونه همه سرشون خیلی شلوغ بود، یک چاقوی فوقالعاده دیدم، خوشدست، تیز، کنار میز تمیز و براق انگار صدام میزد. با خودم گفتم: «این همون چاقوییه که آدمو از شف به هدشِف ارتقا میده» بدون لحظهای تردید باهاش شروع کردم به خرد کردن سبزیجات. یکبار هم از دستم افتاد... ولی خوشبختانه کسی ندید. (امیدوارم)
چند ساعت بعد شف اومد. مردی با پوست صورت قرمز و موهایی قرمزتر. سلام کردم، خوشاخلاق بود، ولی همون لحظه چشمش افتاد به چاقوش، روی میز من. یه لحظه سکوت... یه مکث سنگین... و فقط یه جمله گفت: تو… از این استفاده کردی؟
منم با چهرهای معصوم، در حالی که داشتم دنبال کلمهی مناسب میگشتم، گفتم: آره… فک کردم چاقوی آشپزخونه ست.
چپچپ نگام کرد، گوشهی لبش بالا رفت: دوست داری با خطر زندگی کنی؟
منم بدون لحظهای تردید گفتم: ما تو ایران با شمشیر نون میبریم!
خندید. نه یه خنده بلند، ولی اونقدر که مطمئن شم به خیر گذشته. یه چیزی تو صورتش خوندم: این دختر یا خیلی شجاعه، یا خیلی دیوونه که با هد شف، روز اول کار، اینجوری حرف میزنه.
این تازه اول ماجرا بود.
وسط سروِ برانچ، یکی از بشقابهای صبحانه آماده شد. توی دستور نوشته بود مربای بلوبری کنار چیزهای دیگه بریزیم. منم با سرعت بالا، در حالی که داشتم سعی میکردم حرفهای به نظر برسم، شیشهای رو برداشتم که خیلی هم شبیه مربا بود…. ولی خب... ترشی ماهی بود. از همون ترشیهایی که دانمارکیها با افتخار تو مراسم ملی میخورن . تا فهمیدم، بشقاب رفته بود. چند دقیقه بعد صدای خندهی یکی از پیشخدمتها اومد:
تو با پنکیک ترشی ماهی سرو کردی؟
منم که دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم، با لبخند گفتم: یه مفهوم جدیده... اسمش رو گذاشتیم ترکیب نوردیک - ایرانی.
حس میکردیم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم. حداقل غرورم رو حفظ کنم. پیشخدمت اونقدر خندیدن که همون مشتری ماجراجو هم اومد گفت: طعمش عجیب بود، ولی یهجوری خوشم اومد.
تا آخر شیفت، همه باهام گرم گرفته بودن. شف آخر روز بهم گفت: روز اول رو زنده موندی. بد نبود.
منم راستشو گفتم: فشار زیادی روم بود. اشتباهی هم چاقو شما رو برداشتم. (اما در مورد زمین افتادنش ترجیح دادم سکوت کنم). اونم فقط سرشو تکون داد و گفت: خوبه که یه ایرانی حاضر جواب تو آشپزخونه م دارم. باعث میشی این جو عبوس یکم نرم تر بشه.
اون شب، وقتی از رستوران اومدم بیرون، پاهام تاول زده بود، تمام بدنم کوفته بود، ولی لبخند واقعی روی صورتم داشتم . رویا هنوز دور بود، ولی حداقل فهمیدم اگه با ترشی ماهی هم بتونی ماجرا رو جمع کنی، یه روزی ممکنه همون رویا بهت سلام کنه. کسی چه بدونه.