
الهه، نامش این روزها میان مردم میچرخد. نه چون قهرمان ملی بود، نه چون شهرتی داشت یا دستی در قدرت. تنها دختری بود از دل همین خاک، از همین مردم، با رؤیاهایی شاید شبیه تو، شبیه من.
اما او دیگر نیست. صدایش، حضورش، زندگیاش، خاموش شد.
و ما، یک بار دیگر، حیرتزده و دلگرفته، ایستادهایم روبهروی جامعهای که مدام جانهای جوانش را از دست میدهد، نه در میدان جنگ، که در کوچه پسکوچههای بیپناهی، فقر، خشونت، بیعدالتی.
این یادداشت، مرثیه نیست. دعوت است.
دعوت به دیدن، شنیدن، برخاستن.
واقعیت این است که ما با جامعهای مواجهیم که زخمش دیگر پنهان نیست. دردش به چشم میآید.
فرسودگی اعتماد، گسترش خشمهای بیریشه، بیکاری، فروپاشی امید، و رنجی که در چهره دختران و پسران جوان، در چشم مادران، در شانههای خسته پدران تلنبار شده.
جامعهای که نیاز به درمان دارد، اما نه فقط با مُسکن سیاست. بلکه با حضور فعالان اجتماعیِ متعهد، آگاه، و بیادعا.
امروز بیش از همیشه، ما به کنشگرانی نیاز داریم که بلدند گوش کنند، توانمند کنند، امید ببخشند.
نه فقط خیریهگرایانه، بلکه حرفهای.
ما به زنانی نیاز داریم که بتوانند روی پای خود بایستند. به مردانی که بیاموزند چگونه آسیب نبینند و آسیب نزنند. به جوانانی که رؤیاهایشان را فقط در مهاجرت نبینند، بلکه در ساختن همین سرزمین.
به کارهایی که عزتنفس بیاورند، به آگاهیای که نترساند، بلکه نجات دهد.
به نهادهایی که حمایت واقعی کنند.
و به فرهنگی که انسانبودن را پاس بدارد، نه فقط برای مردگان، بلکه برای زندگان.
الهه شاید دیگر در میان ما نیست.
اما اگر نخواهیم، اگر نپرسیم، اگر نسازیم، الهههای دیگری هم خواهند رفت.
این جامعه بیمار است، و دردش را فقط با بیداری دلسوزانش میتوان درمان کرد.
باشد که خاموشی هر الهه، بهانهای برای روشنشدن چراغی در دل کسی باشد. چراغی برای راهی تازه، برای فردایی که مرگ، تنها تیتر خبر نباشد، بلکه زندگی، دوباره موضوع اصلی باشد.