
حدود ساعت ده صبح، با خیال راحت پشت میز نشسته بودم، قهوه ام را مینوشیدم و فاکتورهای خرید را با سفارشها تطبیق میدادم. روز خیلی شلوغی در پیش بود. از همانها که آدم هنوز قهوهاش را تمام نکرده، حس میکند بخارِ استرس روی پیشانیاش نشسته. برای ناهار، مهمانهایی داشتیم که به مناسبت تولد سیزدهسالگی یک پسرک خوشحال، دور هم جمع میشدند. چیزی حدود ۲۵ نفر: فامیل، دوستان، بچهها، بزرگترها.
غذای اصلی؟ لازانیا. چون طبق گفته مادر خانواده، «این تنها غذاییه که پسرم عاشقشه »، پیشغذا ساده بود، نان تازه، کره، پنیر بوراتا با گوجه فرنگی گیلاسی خرد شده ، هوموس به همراه هویج تازه،خیار و تربچه. دسر هم کیک شکلاتیای بود که روز قبل با عشق آمادهاش کرده بودم و حالا توی یخچال منتظر بود بدرخشد.
بوی نان تازه برای ظهر، در فضا پیچیده بود و من احساس میکردم همهچیز تحت کنترله... تا اینکه چشمم افتاد به جای خالی دو کلمه: موزارلا و تاپینگ پیتزا، هر دو: به آشپزخانه نرسیده بود.
یک لحظه خشکم زد. با عجله گوشی را برداشتم و به تأمینکننده زنگ زدم. آنطرف خط، صدای مردی خسته و خجالت زده آمد:
«اوه… متاسفم، یه اشتباه شده. سفارشتون رو به آدرس دیگهای فرستادیم. ولی نگران نباشین، فردا حتماً تحویلتون میدیم!»
فردا؟
فردا؟!
آقا جان! لازانیای من امروز ساعت سه باید آماده باشه. امروز، نه فردا! مشتری من کودک سیزدهسالهایه که روی این لازانیا حساب کرده.
با چشمهایی از حدقه دراومده، رو به همکارم کردم – همون همکار همیشه منفیبینم توماس و گفتم:
«پنیر نداریم. نه موزارلا، نه تاپینگ. هیچی.»
نگاه نافذی به من کرد، شانه بالا انداخت و گفت:
«خب، تمومه. لازانیا رو بدون پنیر درست کن. یا کلاً غذای اصلی رو عوض کن. فرقی نداره.»
و من فقط فکر کردم:
هیچکدوم از این دو راه حل غیرمنطقی، برای نجات آبروی من به عنوان یک آشپز، قابل قبول نیست.
تنها راه منطقی؟ عملیات نجات پنیر.
کیف پولم را از کمد برداشتم، پیشبندم را تا زدم و مثل قهرمانهای فیلمهای اکشن، با جملهی معروف "من زود برمیگردم" از در زدم بیرون.
فروشگاه محله، فقط پنج دقیقه با آشپزخانه فاصله داشت. البته در حالت عادی. ولی امروز...امروز ظاهراً روز قیامت بود.
هنوز پایم را داخل فروشگاه نگذاشته بودم که فهمیدم چه خبره: سالگرد افتتاح فروشگاه بود، و همه اجناس را حراج زده بودند. آدمها با چرخدستیهایی پر از چیپس، نوشابه، و چیزهایی که احتمالاً هیچوقت نخواهند خورد، توی راهروها گیر کرده بودند.
درست مثل صحنهای از یک مستند حیات وحش، که موجودات برای یک قطره آب رقابت میکنند.من اما فقط یک چیز میخواستم: پنیر.
با "ببخشید" و "معذرت میخوام" راهم را از لابهلای مشتریها باز کردم. یک خانم با اخم به من نگاه کرد، یک آقا با چرخ دستیاش جلو پام ایستاد، ولی من از مسیرم منحرف نشدم. مستقیم رفتم سمت یخچال لبنیات.
و آنجا بود که دیدم:
تنها یک بسته کوچک پنیر پیتزا، ته قفسه جا خوش کرده بود. از آن بستههایی که برای دو برش پیتزا کافیست، نه یک لازانیای سیزدهسالهپسند.
قفسهی پنیر موزارلا؟ خالی. تهی. بیروح. مثل دل من. در آن لحظه اگر صدای زمینهای برای این صحنه بود، حتماً صدای آه بلند من بود که در تمام فروشگاه م پیچید.
ایستادم جلوی یخچال و به آن بستهی تنها و کوچک پنیر پیتزا که بیشتر شبیه شوخی روزگار بود، زل زدم. دستم را دراز نکردم. احساس کردم اگر آن را بردارم، فقط زخم ماجرا را نمکپاشی کردهام. پس با دلی شکسته، سرم را بالا گرفتم، و بدون پنیر، با وقار شکستخوردهها، از فروشگاه بیرون زدم.
در راه برگشت، سناریوهای مختلف را توی ذهنم مرور میکردم:
آیا میتوانم از پنیر فتا استفاده کنم و ادعا کنم که «یه لازانیای مدرن با الهام از آشپزی مدیترانهای» است؟
یا با سس بشامل غلیظ، مخاطب را گول بزنم و بگویم «این سبک مینیمال لازانیاست که جدیداً مد شده»؟
یا شاید... اصلاً فرار کنم و تا فردا پیدایم نشود؟
با این فکرها، برگشتم به آشپزخانه. صدای خِرچخِرچ خاصی از انتهای سالن میآمد.رفتم نزدیکتر و دیدم که همکار همیشه منفی ام، با آرامش مشغول تمیز کردن غاز است. چند عدد غاز، مرتب کنار هم در لگن خوابیده بودند، مثل قربانیان بعدی منوی فردا.
همکارم حتی سرش را بلند نکرد، فقط گفت:«برگشتی؟»
گفتم: «هیچی نبود. یه بسته کوچولو پنیر پیتزا بود که به درد دونفر میخوره، نه بیستوپنج تا مهمون گرسنه.»
بدون اینکه لحظهای دست از کندن پرهای غاز بردارد، خیلی خونسرد گفت:
«خب معلوم بود. گفتم که امروز کارت تمومه. اگه من بودم الان زنگ میزدم به مامان پسره، معذرت میخواستم و میگفتم لازانیا کنسل شده. یه غذای دیگه سفارش بدید، مثلاً پاستا با سس گوجه.»
بعد مکث کرد و اضافه کرد:
«یا اصلاً یه سوپ گرم. سوپ همیشه نجاتدهندهست.»
در آن لحظه، فقط یک چیز میتوانستم بگویم:
«تو هیچوقت امیدواری نمیکنی؟»
و او با لبخند کوچکی گوشه لبهایش گفت:
«نه. چون همیشه حق با منه.»
اما من قرار نبود تسلیم شوم. نه بهخاطر لازانیا، نه بهخاطر مادر پسر، بلکه بهخاطر آن بچه سیزدهسالهای که تولدش بود و منتظر غذایی بود که عاشقش بود. و اینجا بود که ایدهای در ذهنم جرقه زد.
یاد عمه بزرگم افتادم، زنی با دستهای درشت و زحمتکش، در خانه بزرگ و قدیمی اش در رشت، پیش بند به تن در آشپزخانه و یا باغ کوچکش همیشه مشغول کار بود. یادم آمد که وقتی بچه بودم و تابستانها چند روز در خانه اش می ماندم برایم پنیر خانگی درست میکرد.
یادم آمد که از تماشای جوش آمدن شیر و پیچیده شدن بوی سرکه توی هوا کیف میکردم. نمیدونستم اون لحظههای کودکانه، روزی قراره به دادم برسن.
به توماس نگاه کردم، او همچنان مشغول کندن آخرین پرهای غاز بود.
بیمقدمه گفتم: «من یه کاری میکنم.»
سریع شیرها رو از یخچال درآوردم، قابلمهی بزرگ رو گذاشتم روی شعله، شیر رو ریختم، شعله رو زیاد کردم.
توماس با شک نگاه کرد: «داری چیکار میکنی؟»
با اعتماد به نفسی که حتی خودم هم باورم نمیشد گفتم: «پنیر خونگی درست میکنم.»
یک لحظه سکوت شد. فقط صدای جوش اومدن شیر. بعد توماس گفت: «پنیر؟ خونگی؟ برای لازانیا؟»
شیر که به قلقل افتاد، با دقت سرکه رو اضافه کردم. هم زدم. منتظر موندم تا شیر ببُره و گلولههای سفید کوچولو جدا شن. بوی تند سرکه پیچید. توماس دماغش رو جمع کرد.
من اما با جدیت، مخلوط رو داخل کیسهی پارچهای ریختم و آویزونش کردم تا آبش گرفته بشه. درست مثل اونکاری که عمه بزرگم میکرد.
توماس، که با نیم نگاه کارم رو زیر نظر داشت، گفت: «تو خیلی مطمئن به نظر میرسی. واقعاً جواب میده؟»
من لبخند زدم، طوری که انگار تمام عمرم پنیر درست میکردم. اما واقعیت؟ هیچ ایدهای نداشتم که این پنیر چه طعمی خواهد داشت. ممکن بود خوشمزه، ممکن بود یک فاجعه. اما چیزی که مطمئن بودم این بود: من نمیتونستم بدون تلاش، تسلیم بشم.
وقتی پنیر خنک شد و آب اضافیش رفت، با احتیاط درِ کیسه رو باز کردم. بافتش نرم بود، کمی دونهدونه، شبیه ترکیبی بین ریکوتا و پنیر لیقوان، با بویی ملایم و شیرین که آدم رو یاد صبحهای روستا مینداخت.
یک قاشق چشیدم.
سکوت.
یه طعم آشنا...
انگار خاطرات کودکیام یه لحظه از ته ذهنم برگشتن سر زبانم.
نگاه کردم به توماس که با تردید از دور صحنه رو نگاه میکرد. قاشقی برداشتم و گفتم: «بچش.»
او کمی عقب رفت. «نه... نه، ممنون. من ترجیح میدم زنده بمونم برای فردا که غاز درست کنیم.»
ولی من دیگه برگشتی نداشتم. لازانیا باید سر ساعت سه آماده میشد.
ورقه های لازانیای تازه، سس گوجهفرنگی دستساز با ریحون، و پنیر تازهای که حالا قهرمان امروز بود، لایهلایه توی ظرف چیده شد.
فر رو روشن کردم. چند دقیقه بعد، عطر لازانیا توی آشپزخونه پیچید. یه عطری که حتی توماس هم نتونست در برابرش مقاومت کنه. اومد کنارم، دماغش رو بالا گرفت و گفت: «خب... بوی خوبی داره. بیشتر از چیزی که فکر میکردم.»
ساعت سه، وقتی لازانیاها از فر بیرون اومدن، سطحشون طلایی بود و سس از گوشهها قلقل میکرد. بوی پنیر خانگی و سس گوجه آشپزخونه رو تسخیر کرده بود.
مهمونها اومدن. مادر پسر تولد با نگاهی پرسشگر گفت: «همهچیز طبق برنامهست؟»
لبخند زدم و گفتم: «کاملاً. فقط کمی... بومیتر از چیزی که انتظار داشتید!»
پسرک اولین کسی بود که گاز زد. سکوت. بعد چشماش برق زد. با دهن پر گفت: «این بهتر از لازانیاییه که مامان توی خونه میپزه!»
همهمهای بین مهمونها پیچید. یکی گفت: «چه پنیر خاصی داره...»
دیگری پرسید: «خودت درستش کردی؟»
من، در اوج فروتنی کاذب، گفتم: «یه دستور قدیمی خانوادگیه... ازشهر محل تولدم.»
توماس از گوشهی آشپزخونه نگاهم کرد، لبخند زد و حس کردم زیرلب گفت:«خدای من... جواب داد.»
آن روز، نهتنها آبروی من نجات پیدا کرد، بلکه پنیر خانگیِ یک عمهی گمنام رشتی، در یک آشپزخانهی دانمارکی، قهرمان شد.
گاهی زندگی دقیقاً همون موقع که فکر میکنی همهچیز بهم ریخته، یه در پنهونی برات باز میکنه. یه راه حل قدیمی، یه خاطره ی فراموششده، یا حتی یه عمهی اهل رشت! مهم اینه که جا نزنی، حتی وقتی پنیر لازانیا نیست. همیشه راهی هست. حتی اگر اون راه از یه قابلمه شیر و کمی سرکه بگذره.